the court of love♥️ p11♥️

S.k S.k S.k · 1403/05/05 00:38 · خواندن 9 دقیقه

سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت خب من‌ اومدم با پارت جدید اگه پارت های قبل رو لایک نکردید و کامنت نزاشتید حتما لایک بکنید و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت حالا برید ادامه مطلب♥️😉

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 10 


از زبون مرینت : 
بعد گفت و گو کوتاهی که داشتیم ی نفر از شورشیان اومد پیشمون و گفت : به به بالاخره شاهدخت و شاهزاده ما بیدار شدن از ظهر منتظرتون بودیم تا بیدار بشین .
رئیس کارتون داره دستاتون باز میکنم اما اگه فرار کنید همین جا کشته میشد از من گفتن …
بعد اینکه اون یارو دستامون باز کرد شمشیر به سرم گذاشت و رو به شاهزاده کرد گفت : اگه ی حرکت اشتباه انجام بدی دختره رو میکشم مراقب حرکاتت باش شاهزاده .
هر دومون با ترس و لرز به طرف یکی از خیمه ها حرکت کردیم و وارد خیمه شون شدیم بعد اینکه وارد خیمه شدیم به زور مجبور کرد جلوی رئیس شون زانو بزنیم و سرمون پایین بندازیم ( نوعی تعظیم ) بعد اینکه رئیس اش بهش ی اشاره ای داد ما رو برد به نزدیک ترین ستون چوبی بست و سپس رئیس قبلیه گفت : مرخصی میتونی بری دیگه کاری باهات ندارم …
بعد اینکه اون یارو رفت رئیس شون اومد پیش ما : 
رئیس قبیله : خب الان شما دو تا موندید و من ؛ الان هر بلایی بخوام میتونم به سرتون بیارم ولی خب این کارو نمیکنم چون میخوام باهاتون مذاکره کنم اگه مذاکره به سرانجامی که خواستم  نرسه اونوقت ی بلایی سرتون میارم که سگ ها هم به حالتون گریه کنن .
آدرین : خب قبوله مذاکره می کنیم . درخواست ات رو بگو.
رئیس قبلیه : میبینم که باهام داری راه میای شاهزاده  خوبه آفرین بهت ...
درخواستم ازتون اینکه برامون ی جای خوب برای موندن و خیمه زدن بدید و برای مردای این قبلیه ی کار خوب مناسب پیدا کنید تا زن و بچه هامون از گرسنگی تلف نشن‌ .
آدرین : مگه شما جایی برای موندن ندارید؟؟ 
رئیس قبلیه :  داریم این جنگل رو داریم ولی خب به دلیل حیوانات درنده مجبوریم زود زود مهاجرت کنیم و اینور و اونور بریم و در این مهاجرت ها‌ و رفت و آمد ها افراد زیادی تو راه ها تلف میشن …
آدرین : من نمیتونم براتون ی جای مناسب مهیا‌کنم چون از کجا معلوم شما به روستا و سکنه های اطراف اونجا حمله نمی‌کنید؟؟
رئیس قبیله : ما شورشگریم  ما راهزن نیستیم که بیاییم به روستا ها و کاروان ها حمله کنیم‌… 
شورش هامون هم بخاطر این بود که  ما درخواست زمین‌ و جا میکردیم ولی شما به حرفمون گوش نمیدادید و هر دفعه با زور شمشیر بیرون مون میکردید در صورتی که مقصر از بین رفتن روستا مون شما بودید . 
آدرین : چرا ما مقصریم؟؟

رییس قبلیه : چون روستای ما یکی از روستا های مرزی بود و شما داشتید اون زمان با یکی از کشور های همسایه جنگ میکردید در حین این جنگ روستای ما ویران شد و بعد این اتفاق آواره و سرگردان شدیم و هر چقدر هم از پادشاه خواهش کردیم که  به ما زمین بده نداد و فکر کرد داریم دروغ میگیم‌ و همینا باعث شد چندین چندین سال آواره جنگل بشیم از اینجا به اونجا کوچ کنیم …
مرینت : اوه میفهمم حتما خیلی سختی کشیدید من واقعا خیلی متأسفم اگه زودتر از این میفهمیدم حتما به عنوان دختر  حاکم ولایت شب بهتون زمین میدادم‌…
رئیس قبلیه : هنوز فرصت جبران هست اگه جبران نکنید کاری که سالیان سال نکردیم رو الان براتون جبران میکنیم .
آدرین : اگه همینجوری تهدید کردن رو ادامه بدی خبری از جبران نیست …

از روی عصبانیت چشم غره ای به شاهزاده رفتم و گفتم : البته که جبران میکنیم شما به حرف این شاهزاده خود خواه گوش ندید اصلا اونو ولش کنید من خودم براتون ی زمین خوب تو ولایت خودمون مهیا میکنم .
رئیس قبلیه : چطوری ؟؟
مرینت : خب شما ی کاغذ بدین با دست خط خودم ی قراردادی رو مینویسم و بعد هر دو مون مهر و امضاش میکنیم . 

و بعد چند روز با اون قرار داد میای قصر ما و بهت ی زمین و جای خوب میدیم و بعد اینکه مطمئن‌ شدی زمین خوبیه اینا افراد قبلیه رو میبری اونجا مستقر میکنی و تمام …
رئیس قبلیه : باشه قبوله فقط تاجایی که من تایید نکردم تغییرش میدی و هر وقت قبول کردم هر دومون امضا میکنیم‌…
مرینت : حله 
آدرین : چی حله هان چی حله این یارو میخواد از ما سو استفاده کنه .
صورتمو نزدیک گوش شاهزاده  کردم و گفتم : ی یلحظه اون دهن مبارک ات رو ببند و ببین من‌ چیکار میکنم‌ اگه به ضررت شد اونوقت دهن وا کن شاهزاده!!!
شاهزاده حرصی نگاهم کرد و صورتش رو برگردوند اونور ، هه احتمالا حرفم به شاهزاده مون برخورده …
مرینت : خب بهم ی کاغذ و قلم بدید و بی زحمت دستامو باز کنید. 
رئیس قبلیه : باشه فقط فکر فرار به سرت نزنه اگه به سرت بزنه جون شاهزاده در خطره …
دستام رو که در حین این گفت و گو طولانی با تلاش های فراوان باز کرده بودم رو از بند طناب رها کرد و بالا بردم و گفتم : اگه فکر فرار به سرم زده بود قبل از این فرار کرده بودم …
هر دو با تعجب بهم خیره شدن که شاهزاده با تعجب گفت : یعنی این همه مدت دستات باز بود ؟؟ و‌ تو فرار نکردی ؟؟ چراااا آخه چرااا ‌…

مرینت : چون میخواستم مذاکره کنیم دیگه خسته شدم از حمله مکرر انواع شورشیان الان بهترین زمان برای دوستی با یکی از شورشیان هست …
رئیس قبیله : شاهدخت با شعور و فهمی هستی منم باهات موافقم شاهدخت ؛ ما خودمون هم از شورش کردن و از دست دادن عزیزان مون خسته شدیم‌.‌
بعد اینکه کاغذ و قلم آورد شروع کردم به نوشتن مفاد قرار داد : 
1 - ما یک زمین به شورشیان شماره دو بدهکاریم و قراره یک زمین در اطراف ولایت شب تقدیم شون کنیم‌.
2 : رئیس قبلیه چند روز بعد این قرار داد تشریف میاره به قصر ما و محل زمین بهش نشون داد میشه .
3 : وقتی رئیس قبلیه اومد تو قصر ما هیچ گونه حق صدمه زدن به سربازا و حاکم ولایت رو نداره اگه اینکار رو کنه سخت باهاش برخورد میشه .
4 : و ما هم هیچ گونه حق صدمه رساندن به رئیس قبلیه رو نداریم و غیر این صورت باید خون بها بپردازيم .
5 :  به جز زمین مناسب و دادن کار برای مردان قبلیه هیچ درخواست اضافه دیگری نمی‌تونه ازمون بکند .
6 : بعد انجام تمام مفاد قرارداد قرارداد دوستی رو امضا کرده و بین سلطنت و شورشیان شماره دو دوستی برقرار شده و در صورت نیاز به نیروی نظامی مردان خود رو در اختیار ما قراره داده و به ما از لحاظ نظامی کمک خواهند کرد.

بعد اینکه تمام موارد مورد نیاز رو نوشتم کاغذ رو به رئیس قبلیه دادم و گفتم : این کاغذ خدمت شما لطفا مفاد قرار داد رو بلند بخونید تا شاهزاده هم مفاد قرار داد رو بدونه .
بعد اینکه تموم موارد قرارداد رو گفت : نه خوشم اومد واقعا خیلی شاهدخت زرنگی هستی تا حالا این چنین شاهدختی ندیده بودم .
مرینت : ممنون لطف دارین .
هر دومون قرارداد رو امضا کردیم و یدونه دیگه مثل اون رو نوشتیم و امضا کردیم تا هر دومون قرارداد رو داشته باشیم .
رئیس قبلیه : خب الان هر دوتاتون آزادید فقط الان شب شده ممکنه گیر گرگ و حیوانات درنده بیوفتید شب رو اینجا بگذرونین فردا صبح راهی قصر میشید و علاوبر اینکه شب هست شاهدخت کوچولو هم خوابه اگه بیدارش کنید ممکنه خوابش بهم بخوره پس بنظرم بهترین کار موندن در اینجاست ولی بازم خود دانی …
آدرین : نه ما میریم یعنی بهتره که بریم …
رو به شاهزاده کردم گفتم : شاهزاده اگه شما دوس دارید میتونید تشریف ببرید ولی من نمیخوام این وقت شب خورد و خوراک گرگ ها و خرس ها بشم پس در نتیجه شب رو اینجا میگذرونم تا خورد و خوراک گرگ ها و خرس ها نشم ... 
بعد اینکه شاهزاده کلی فکر کرد رو به رییس قبلیه کرد و 
گفت : باشه قبوله ما همین جا میمونیم فقط ما گرسنه مونه اگه بتونید برامون یکمی خورد و خوراک بیارید خیلی عالی میشه .
رئیس قبلیه : باشه الان میگم براتون غذا بیارن .
بعد اینکه رئیس قبلیه رفت شاهزاده برگشت به سمت من و گفت  : چطور میتونی به ی شورشگر اطمینان کنی شاهدخت؟؟ 
گفتم : اولا چاره جز اطمینان ندارم دوما هم من آدم شناس خوبیم و این رئیس قبلیه ای که من دیدم ظاهرا آدم خوبیه و سوما من حواسم بهش هست .
گفت : هوف نمیدونم فقط خیلی گشنمه و میترسم غذای اینا رو بخورم شاید غذا شون سمی باشه ؛ تو چیزی همراه ات نیست .
گفتم : نه چیزی ندارم نگران نباش اول من تست میکنم اگه توش چیزی نبود میگم تو هم تست کنی .


گفت : نه نه اصلا نمیشه نمیزارم جونت رو به خاطر من به خطر بندازی اصلا اول من میخورم بعد تو میخوری .


گفتم : به به میبینم که شاهزاده خود خواه ما فداکار شده .


گفت : فداکار بودم فقط کمتر کسی ازش خبر داره راستش همیشه مجبورم نقش ی  آدم عوضی و خود خواه رو بازی کنم اگه اینکار نکنم  همیشه فکر میکنم مردم ازم سواستفاده میکنن یا سلطنت از هم فرو می پاشه در واقع مجبورم ی آدم عوضی باشم ولی در کل اگه بخوام خودم باشم دوس دارم آدم مهربون و فداکاری باشم ولی خب اینا نمیتونه صفات ی شاهزاده و جانشین خوب باشه .
گفتم : داری اشتباه میکنی بنظرم هر جور که دوس داری رفتار کن راحت باش مثل من من الان خود خودممم دوس دارم آزاد باشم دوس دارم بجنگم در صورتی که توی قانون مون این ممنوعه ولی من بازم هر جور شده علایقم رو ادامه میدم و خودم هستم. 


گفت : به قول رئیس قبلیه شاهدخت زرنگ و متفاوتی هستی ازت خوشم اومد .


گفتم : شاهزاده تو هم میتونی خود خودت باشی و از بقیه شاهزادگان طول تاریخ متفاوت باشی😉 .

 


8000 کاراکتر

خب ببخشید که دیر شد جدیدا زیادی حوصله نداشتم بخاطر همین و سرم زیادی مشغول بود بگذریم بازم معذرت میخوام .

خب  باید بگم که امروز ی روز مهمیه در واقع میخوام حدس بزنید چه روزی هست الخصوص خواننده های قدیمی شاید بدونن ولی خب چون به این زودیا پارت نمیدم پس خودم میگم چه روزیه . اول حدس بزنید بعد متن پایین بخونید .

خب امروز اولین روزیه که نویسندگی رو شروع کردم پارسال دقیقا همین روز بود که اومدم به این وب و اولین پست ام رو گذاشتم . اون روز می‌ترسیدم از اینکه ممکنه دوس نداشته باشین حمایت نکنید و دوستی پیدا نکنم و مثل دنیای واقعی تنهای تنها باشم ولی دیدم نه واقعا اینجا فرق میکنه اینجا دوستایی پیدا کردم که با اینکه همسن من نبودن من رو درک کردن و همراهم بودن از همه تون متشکرم الان که از نظر خودم تقریبا اینجا موفق شدم بخاط   حمایت های شما ها هست ... لطفا حمایت کنید ازمو بدونید تا الان که ادامه دادم بخاطر حمایت ها و دوستی های شما بود اگه نبود همون ماهای اول میزاشتم کنار و وقت تلف نمیکردم و الان هم که دارم ادامه میدم بدونید که بخاطرشماست . شرط نداره بهتون واگذار میکنم چون بهتون اطمینان دارم♥️