به خاطر غرورم P20
برید ادامه😊
مرینت *
تمام تنم سیخ شد.. دستام یخ زد، مبخواستم برگردم و پشتمو ببینم.. اما اون کسی که پشتم بود جلوی دهنم رو گرفت و کشوندم پشت جعبه ها...
با تقلا کردن خودمو از شرش خلاص کردم!
اینقدر ترسیدم که به محض اینکه خودمو ازاد کردم چشمامو بستم و یه لگد هم به طرف زدم!
_اخخخخ چیکار میکنی!؟؟
من_آد.. ادرین!.. شرمنده نمیدونستم تویی!
در حالی که دلش و گرفته بود گفت_اینجا چیکار میکنی؟!
من_من.. آ.. من... اصن خودت اینجا چیکار میکنی؟!
ادرین_اومدم دنبال توئه خیره سر.. پاشو بریم.. اینجا خطرناکه!
همون لحظه یه نور خیلی کمرنگ دقیقا همونجایی که توش افتادم روشن شد!
حالا میتونستم پله های قدیمی و گلیش رو ببینم!
من_اینجا..
ولی ادرین دوباره جلوی دهنمو گرفت و با خیز کردن میکشوندم عقب...
بهش نگاه کردم.. درحالی که دستش روی صورتم بود با دست دیگش اشاره کرد که ساکت باشم..
صدای قدم زدن میومد.. ولی چون توی یکی از جعبه های چپه شده بودیم کسی دیده نمیشد!
وقتی صدا ازمون دور شد دهنمو ول کرد..
ادرین_بدون اینکه هیچ سروصدایی راه بندازی دنبالم بیا..
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و چهار دستو پایی از بین جعبه ها رد شدیم.. رفتیم سمت اون اسانسور دیگه و سوارش شدیم.. وقتی در بسته شد آدرین یه نفس راحت و عمیق کشید..
من_چرا نذاشتی برم اونجا!
ادرین_اگر میرفتی دیگه برنمیگشتی!
من_گوشیت!
و گوشیش رو بهش نشون دادم..
ادرین_عه چه جالب انگار از دستم افتاده!
من_فکر میکردم گوشیتو دزدیدن!
برای یک لحظه هنگ کرد.. انگار براش جالب بود حرفی که زدم..
ادرین_عه راست میگی!
من_آدرین براچی این مدت بی خبرمون گذاشتی. چرا نمیگی کجا رفتی؟!!!
ادرین_من که گفتم..
من_نه دروغ گفتی!
آدرین_منظورت چیه! ؟
من_همه چیزایی که گفتی دروغ بود.. تو اصلا با جولی از هتل هم بیرون نرفتی گوشیتم که دزد نزده پس میشه بپرسم قضیه چیع؟!!
آدرین_نمیتونم بگم!
صدامو برده بودم بالا.. و اون با ملایم ترین لحنی که میتونست باهام حرف میزد!
من_چیه نکنه بهم اعتماد نداری؟
ادرین_چرا همچین فکری میکنی..
من_چون داری حقیقت رو مخفی میکنی!!
ادرین_اره دارم خقیقت رو مخفی میکنم ولی این دلیل نمیشه بهت اعتماد نداشته باشم..
در یک جمله.. اسانسور رو گذاشته بودیم رو سرمون!
من_پس دلیل اینکه نمیگی چیه؟!
ادرین_گفتم که نمیتونم بگم... فقط یه چیز روبهت میگم اما دیگه سوالی نپرس!
اخمام توی هم رفت.. فقط منتظر بودم ببینم چی میگه!
ادرین_ما برای شوخی قرار بود جولی رو دست به سر کنیم.. اما کسی که این وسط داشت دست به سر میشد جولی نبود.. ما بودیم!..اسانسور وایستاد.. رسیدیم طبقه خودمون..سرشو انداخت پایین و از اسانسور رفت بیرون..
کسی که دست به سر میشد ما بودیم.. منظورش چیه!
دیگه حتم دارم که اتفاقی افتاده!
ولی هرکاری هم بکنم بازم نمیگه.. نمیزاره هم بفهمم..
دیگه نمیدونم باید چی رو باور کنم!
________________________________________________
ادرین*
رفتم توی اتاقم!..روی تخت نشستم و ملافه رو محکم توی دستم فشار میدادم!
دوست داشتم همه چیز رو بهش بگم!.. ولی این ماجرا به قیمت از دست دادنش تموم میشد!..
برای اولین بار ارزو میکنم زودتر پنجشنبه بشه.. و همشون برگردن فرانسه!
حداقل اینجوری خیالم راحته که لونا بلایی سرشون نمیاره!
کولم کنار تختم بود.. برش داشتم و زیپشو باز کردم..
به محض اینکه بازش کردم چند تیکه از بلیط تشریح شدم ریخت بیرون!
مشکلی که داشتم بلیط برای برگشت نبود.. چون هر وقت میخواستم میتونستم بلیط بگیرم.. اما جون کسایی که دوسشون دارم بازپس گرفتنی نیست!
پیشونیم رو روی دست راستم تکیه دادم..
اینجا سر تاسر دوربینه و صدا ضبط میشه.. مطمئنم لونا یک لحظه هم چشم ازمون برنمیداره!
پس.. چجوری میتونستم به مرینت بفهمونم که... میخواستم باهاشون برگردم.. درحالی که از هر طرف محاصره شدم؟!
وسایلای تو کیفمو در اوردم.. میخواستمدببینم چیزی از قلم افتاده.. یا نه!؟
وقتی کوچیکترین زیپ رو باز کردم.. دفترچه خاطراتم!
من هر روز اتفاقایی که افتاده بود رو توش مینوشتم.. پس چجوری این رو یادم رفته بود.. اخرین چیزایی که توش یاداشت شده بود قضیه شهربازی بود!
خیلی خوش گذشت.. خودکارمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هرچیزی که اتفاق افتاده!
از لونا.. از بچه ها.. از حسی که هر وقت مرینت رو میدیدم بهم دست میداد!
یجورایی حس ارامش داشتم.. بعد اینکه برن.. میتونم هر روز این نوشته هارو بخونم..
باورم نمیشه گوشیم تو زیرزمین بوده!
شارژش کم بود.. بازش کردم.. ایدن7باررررزنگ زده!!
بابا 8بار و مادرم که اصن تلفن خونه رو سوزونده! نزدیک 27بار زنگ زده!!
فردا بهشون زنگ میزنم.. احتمالا قتل عام میشم..
دفترمو گذاشتم روی پاتختی کنارم و دراز کشیدم.. نمیتونستم بخوابم.. بعد ازین باید با کسی باشم که بجز یه دوست معمولی بهش نگاه نمیکردم... چی قراره پیش بیاد... فقط خدا میدونه!
________________________________________________
*لارا*
صدای ساعت گوشیمو شنیدم.. داشت زنگ. میخورد.
بلند شدم و خاموشش کردم.. ساعت11ظهره!
پتو رو پس زدم و با همون چشمای باد کردم رفتم دستشویی و دست و شورتمو شستم...نه سینگو روی تختش بود و نه مرینت!
سینگو احتمالا با بچه ها پایینن.. میخواستم بگم مرینت و ادرین باهمن ولی بعد دیدم توی تراس نشسته و داره اهنگ گوش میده!
ناراحت به نظر میرسید.. احتمالا بخاطر اینه که داریم برمیگردیم.. به هر حال.. ادرین قرار نبود برگرده!
در تراس رو باز کردم..
من_اووم.. سلام..
ولی اصلا متوجه نشد!.. منم دیگه حرفی نزدم.. گفتم بزارم یکم تو حال خودش باشه!
رفتم بیرون.. دیگه باید بعد از ناهار وسایل هامونو جمع کنیم.. هرچی نباشه فردا ساعت 7صبح پرواز داریم پس حداقل باید 5صبح بیدار بشیم.. تا برسیم فرودگاه از گیت رد بشیم کلی خودش کار میبره!
...
رفتم طبقه پایین.. بچه ها دور میز نشسته بودن.. فقط ویلیام آدرین و مرینت نبودن!
من_سلامدبه همگی!
همه_سلام
من_ادرین و ویلیام کجان؟
جیم_ویلیام که رفت دستشویی...
فیلیپ_ادرین توی اتاق نشسته..
سینگو_مرینت چی؟
من_اونم توی اتاقش نشسته!
ایکو_هردوشون زانوی غم به بغل گرفتن!
شیزوکو_خب چرا ادرین نمیخواد بیاد؟
ارن_خدا میدونه تو سرش چی میگذره!
کارول_شاید دوست داره بیاد...
من_اگر میخواست بیاد که میگفت
توموکو_امیدوارم اوضاعشون از اینی که هست بدتر نشه!
________________________________-________________
مرینت*
سرمو گذاشته بودم روی حصارای بالکن.. اهنگم خیلی غمگین بودو یجورایی... حرفای خودمو میزد!
باید پاشم وسایلامو جمع کنم.. ولی نمیخوام... دوست ندارم دوباره به اون خونه پر از کینه و غم برگردم..
همینطگر که اشکام میریخت... با خودم زمزمه میکردم..
چی میشد اگر همینجا بمونم؟
برای کسایی مثل پدرو مادر من که فقط منو بخاطر منفعت خودشون میخوان، نبودم حتی یک ذره ناراحتشون نمیکنه!
من رو هم همینطور!
اما.. دوری از کسی که هر وقت بهش نگاه میکنم تپش قلبم به تندی باد میشه سخت ترین و دردناک ترین تجربه عمرم میشد!
اگر میدونستم... اینقدر قراره زود تموم بشه... روزهای اول اونقدر باهاش بد رفتاری نمیکردم.. اره.. روزای اول هر راهی رو امتحان میکردم تا بتونم... خودم رو قوی جلوه بدم..
ولی عشق نمیزاره!.. این عشق لعنتی هرجایی مانعم میشد!
16ساله که زنده ام و هیچوقت به اندازه این دوهفته زندگی نکردم!
هر ثانیه کنارش خود زندگیه!
خیلی بی رحمی بود که داشتم از زندگیم فاصله میگرفتم!
با اینکه جدایی عذابم میده ولی بازم نمیخوام به عقب برگردم..
زمانی که اشنا نشدیم.. نه.. حتی اگر سخت باشه.. هرچقدرم دور.. اشنایی باهاش بهترین تجربه زندگیم شد!
_________________________________________________
ادرین*
گوشی رو قطع کردم.. از یه بهونه جدید برای خانوادم اسنفاده کردم.
امروز دیگه اخرشه!
فردا حتی قبل ازینکه خورشید بخواد طلوع کنه تموم میشه!
خیلی چیزا برام تغییر کرد!..
چیزای زیادی توی سرم میگذره!.. همه افکارم پراکندن!...
یک لحظه حرفای لونا رو با خودم تکرار میکنم.. و یک لحظه فکر کردن به مرینت دیوونم میکنه!
به هر حال هر دفعه با اینکه دارم کار درستی رو انجام میدم خودم رو گول میزدم!.
نمیدونم چی قراره بشه..اما انگار یک جمله ملکه ذهنم شده بود.. "عاشقشم"
تنها چیزی که افکارم رو پایان میده بود!
(روز بعد... ساعت..6:40)
سینگو_20دقیقه دیگ پرواز داریم...کسی جا نمونه!
لارا_نظرت چیه خودت زحمت چمدونتو بکشی جیم!
جیمی_من دارم خوراکی هارو میارم!
من_اونارو چرا گرفتی...
ارن_هی بچه جون پشیمونش نکن دیگه همش خورده میشه!
من_بله بله درجریانم!
ویلیام_آدرین..مطمئنی که میخوای بمونی.. اگر بخوای بیای هنوز وقت هست..
دلم میگفت اره ولی.. عقلم کاملا مخالفت میکرد!
ادم گاهی نمیدونه باید حرف کدوم یکی رو قبول کنه...
من_نه.. برفرض اگر بخوام بیام بلیط میگیرم برمیگردم!
ارن زد به سرم_بی خبر پا نشی بیای!
من_باشه!
مرینت کنارم وایستاده بود.. ساکش رو دستشرفته بودو غشار میداد!
من_خوبی...
مرینت_معلومه که هستم!
ایکو_خیلی خوش گذشت.. هروقت میخواستی بیای فرانسه بگو که همه دور هم جمع بشیم...
نیتن_ منم یه عالمه سوشی درست میکنم..
من_باشه حتما..
میگم ولی واقعا میتونیم دوباره دور هم جمع بشیم؟
جوری نگاهشون میکردم انگار اخرین باره که میبینمشون!
هرچی هم بشه.. این روزا دوباره تکرار نمیشن!
چارلز_دیگه داره دیر میشه.. اگرست مراقب خودت باش.
من_ممنون.. شماهاهم همینطور
بچه ها رفتن جلو و میخواستن از گیت رد بشن..
سارا_مرینت؟
مرینت_شما یکم جلوتر برین من میام!
سارا با لبخند_باشه😊
من_خب..انگار ایندفعه شانسی در کار نیست.. واقعا تموم شد!
مرینت_اره.. میخواستم.. بگم..
قلبم تند تند میزد.. امیدوارم بگه که اینجا میمونه!
ساکشو انداخت.. و لحظه بعد.. توی بغلم بود!
مرینت_خیلی دلم برات تنگ میشه..
بغض توی صداش بود.. کاملا واضحه!.. جرئت نداشتم حرفی بزنم.. چون اگر حرفی میزدم اشکام خیلی زودتر ازون سرازیر میشد!
دستاشو دور گردنم حلقه کردو محکم فشار داد_و میخوام بدونی... تک تک اون لحظه ها قشنگ ترین لحظه های زندگیم شدن.. و اون اتیش بازی... هیجوقت فراموشش نمیکنم!
دستامو پشتش گذاشتم و گفتم_منم همینطور... لحظه هایی که باهم داشتیم.. هیچوقت فراموش نمیشه!.. دوباره همو میبینیم قول میدم بهت!... تا وقتی که فراموشم نکنی!
از هم جدا شدیم.. لپاش گل انداخته بودن... با لبخند گفت_هیچوقت... هیچوقت.. فراموش نمیکنم!.. به شرطی که قول بدی دوباره همو ببینیم..
من_قول میدم!
دوباره و برای اخرین بار همو بغل کردیم.. با دستم موهای پر از موجش رو نوازش میکردم...
کم کم و با قدم های اهسته از هم دور میشدیم..
من_مواظب خودت باش ببعی خانوم..
مرینت _توهم همینطور.. مواظب باش که یه وقت از موز به شیر موز تبدیل نشی..
من_فکر میکردم حیلی وقت پیش شیر موز شدم!
مرینت_ای موز نادان!.
من_ای بابا😂❤️
مرینت_منم دیگه میرم..
من_اره.. تو ازون ور و منم ازین ور!
مرینت_اره.. دیگه خداحافظ
من_خداخافظ...
کیفشو انداخت رو پشتش و با سرعت دور و دور تر میشد!
اگه این رمان و خوندید و یادتونه دوست خوب منید😊
کسایی که نمیدونن این اولین رمان من بود😅🥺
واسه پارت بعد...
۲۲ لایک❤️
۶۰ کامنت💬