Chosen against Ajo پارت 1

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/05/08 23:17 · خواندن 11 دقیقه

سلام دوستان

نویسنده جدیدم 

اسم رمانم Chosen against Ajo  هست یعنی برگزیده مقابل آجو

شخصیت های اصلی = آدرین، مرینت، لوکا، آلیا، نینو

ژانر = جنایی، کمدی

تعداد قسمت ها = ۲۵ 

 

 

 

دوستان از پارت اول قضاوت نکنید

ماجرا تازت از پارت دو شروع میشه🙂

برای خوندن پارت اول به ادامه مطلب مراجعه کنید 🌹😊

دوستانرین:

مامان+بیخیال رفیق خیلی طول نمیکشه!!

_مشکل من اصلا این نیست.. بین این همه نفر چرا خاله رزا اخه!!

+عزیزم اون زن خوبیه میتونه توی این مدت مراقبت باشه

_خاله رزا سنش جوریه که برای بالا رفتن از پله کمک میخواد.. بعدشم خونه میموندم راحت تر بودم.. ناسلامتی17 سالثه!!

+نمیخوای که همه این مدت رو خونه تنها بمونی؟

+حتی میخواستم هم دیگه برای حرف زدن دیره!!

دستمو زیر چونم گذاشتم و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکردم..

از شهر خارج شدیم.. پاییز بودو جاده خارج شهر با برگهای قرمز و نارنجی پر شده بود!🍁🍂

ماشین متوقف شد

+خب، رسیدیم!

از ماشین پیاده شدم، دره صندوعقب رو باز کردم و کوله و چمدونم رو دراوردم..

رفتم سمت شیشه ماشین و با چشمای سبز جنگلی مادرم روبرو شدم

+میدونم موندن اینجا خیلی برات خوشایند نیست.. یه سفر کاری کوتاهه..خوبیش اینه خاله رز بهت گیر نمیده!

هیچی نگفتم یه لبخند خیلی کوچیک صورتم رو گرفت

_فقط.. زود برگرد باشه؟

+باشه عزیزم.. زود برمیگردم!

چمدون رو روی زمین گذاشتم و دست تکون دادم..ماشین دنده عقب گرفت و دور شد.

از 5پله بالا رفتم، حالا فقط مونده در بزنم!

چی میشه اگر همین الان فرار کنم؟

خونه خاله رزا وسط جنگل بود.. خیلی دورتر از شهر..

تنها زندگی میکنه ولی هرشب از خونه میزنه بیرون!

به قول مامانم حداقل خاله کار به کارم نداره!!

نفس عمیقی کشیدم و زنگ رو زدم..

خونشون مثل خونه ارواح بود.

شالگردنمو دور گردنم پیچیدم.. بینیم داشت یخ میکرد!

_اومدم..

قفل در باز شد.. خاله رزا با همون پیراهن دامن دار گلگلی قرمزش و موهای فر شده بلوندش اومد به استقبال خواهرزاده ی کوچیکش..

یه ماسک سبز روی صورتش بود.. ماسکی برای شادابی صورت.. البته اینطور که من فهمیدم..

من_سلام.. خا

توانایی ادامه دادن نداشتم چون با دستای بزرگ به اغوش کشیده شدم..اون.. یجورایی بوی توت فرنگی میداد!

خاله_وای سلام عزیزم.. چند وقته ندیدمت!

من_آم... هفته پیش اومدین خونمون!

برای یک لحظه شبیه شئ بی حرکت شد.

خاله_عه.. اوف بیرون چه سرده حتما داری یخ میزنی بدو وسایلتو بیار تو!

چمدون و کولم رو برداشتم و رفتم داخل.. خونشون مثل همیشه خیلی گرم بود..

چندان خونه مجلل و نو ساختی نیست.. درواقع قدیمی هم هست!!

پله هاش و کف خونه از چوب بود.. ظاهرش هم با چوب تزئین شده..

خونه با همون شومینه توی حال گرم میشد.. ولی فقط همون قسمته راهرو و پذیرایی گرم بود بقیه قسمتای چیزی بجز پنجره های بخار گرفته نداشت

خاله _پس مادرت رفت سفر کاری؟!

من_بله.. البته خیلی خیلی زود برمیگرده

خاله_خیله خوبه..بیا بریم طبقه بالا تا وسایلتو بزاریم

بدون هیچ حرفی به سمت بالا رفتیم. راهرو بالا خیلی تاریک بود و تقریبا چیزی دیده نمیشد..

توی راهرو 6اتاق بود! 3 اتاق برای مهمان یکی حمام و دستشویی یک کتابخونه و اخرین اتاق همیشه قفل بود و هیچکس از اونطرف در خبری نداشت..

در یکی از اتاق با قیژ قیژ زیادی باز شد.. طوری که انگار یک قرنه هیچکس وارد اینجا نشده

اما در کل اتاق تمیزی بود.. تخت، میز کوچیک، و چیزای دیگه!

هرچند خیلی سرد بود!به شدت سرد.. حتی مطمئن نیستم بتونم پالتوم رو در بیارم!

خاله_اتاق تمیزیه.. بابت سرما هم میشه شومینش رو روشن کرد.

شومینه؟. اصن ندیدم که توی دیوارش شومینه داره!

خب جای شکرش باقیه.. حداقل قندیل نمیشم

ادامه داد_لباس هارو میتونی توی اون کمد بزاری.. هرجور دوست داری دکورشو تغییر بده..

من_باشه ممنون..

از اتا رفت بیرون.. روی تخت نشستم.. یکم گردو خاک زد بالا و باعث شد سرفه کنم..

خب.. بیا مثبت تر بهش نگاه کنیم!..میتونم شومینه رو روشن کنم.. توی اتاق ساکت توی منطقه کور و دور از شهر و فاقد هر سرگرمی استراحت کنم..

هیییی.. هرجور فکر میکنم خونه میموندم بیشتر بهم خوش میگذشت!

معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونم..

زیپ چمدونم رو باز کردم و لباسامو دراوردم..

کمد جا داری بود راحت میتونم وسایلامو توش جا کنم

چندتا از لباسا و شلوارامو سر جالباسی های فلزیش گذاشتم.

وقتی به زندگی اینجا فکر میکنم وحشتم میگیره.. اما عمه خوب تونسته اینجا تنهایی دووم بیاره!

گوشیمو برداشتم.. توی گروه دوستام داشتن حرف میزدن..

امی _چه عجب انلاین شدی.

هِنری _کجایی آدرن؟

_اومدم خونه خالم..

ادوارد _کجا هست؟

من_بیرون شهره!

امی_وای! چقدر دوره!

من_حالا همو میبینیم.

ادوارد_اره یجا قرار بزاریم همو ببینیم دلم تنگ شده.

من_باشه.. من باید برم زود میام!

درواقع هیچ کاری نداشتم...ولی حوصله چت کردن هم نداشتم!.

حس میکنم همه کار میخوام بکنم و حوصله هیچی رو ندارم

پالتوم هنوز تنم بود.. کنار شومینه یک بسته کبریت افتاده بود.. برش داشتم تا بتونم شومینه رو روشن کنم.. با هزار تا بدبختی موفق شدم یکی از کبریتا رو روشن کنم و تا اومدم شعله ای که به سرعت به چوب حمله ور میشد رو وارد شومینه کنم ..متوجه شدم هیچ هیزمی وجود نداره!!!!

اهی کشیدم و رفتم طبقه پایین.. امیدوارم یه چراغ داشته باشه چون واقعا راهروش خیلی وحشتناک بود..

_خاله.. هیزم..

جلوی شومینه رو مبل نرم پنبه ایش داشت خروپف میکرد..  

انگار خودم باید برای زنده موندنم توی این ناکجا اباد تلاش کنم..

درو باز کردم.. هوا بیرون انچنان سرد بود که مو به تنم سیخ میشد..

جالبه وقتی میومدیم مه نبود.. الان درختارو بزور میتونم ببینم..

شالگردنمو سفت کردم و رفتم یه دوری بیرون خونه بزنم.. یکم چوب جمع کنم، حداقل امشب رو زنده بمونم فردا هم روز خداست.

از پله ها پایین رفتم.. و شروع کردم به دور زدن اطراف خونه.. هرچی چوب خشک دیدم برداشتم..

روی یک کنده درخت هم تبر بود.. برش داشتم شاید لازمم بشه.

تبر رو با بند طناب به کمرم وصل کردم.

بینیم بخاطر سرما کاملا قرمز شده بود..

مه باعث میشد نتونم اطرافم رو به خوبی بررسی کنم برای همین جرعت نکردم از خونه دور بشم..

هیزم ها روی دستام سنگینی میکرد.. زیر درخت بلوط نشستم و منتظر پایان مه بودم..

گوشیمم انتن نمیداد..

ته بدبختی!!... همینطور اطراف رو نگاه میکردم

برای یک لحظه سنگینی کمی رو روی شونه هام حس کردم.. یه دختر بچه بود..

_تو چجوری اومدی اینجا؟!

هیچی نگفت.. فقط بهم نگاه میکرد.. حوالی 5 یا 6 سال بنظر می‌رسید .. موهاش قهوه ایه روشن بودو تا شونه هاش میرسید.. چشماش زیر کلاه بافت نارنجیش پنهون شده بود.. ساق کلفتی همراه با نیم بوت پاش بود..

از توی جیبش یه نامه دراورد و دستشو سمتم دراز کرد!

_این.. مال منه؟

دختر سرشو به معنی تایید تکون داد.. وقتی نامه رو ازش گرفتم سرم رو بلند کردم تا برای چیزی که به ظاهر متعلق به منه تشکر کنم.. اما اون رفته بود

بافت کاغذ نامه عجیب بنظر میرسید.. مهر قرمز رنگی روش قرار داشت.. به محض اینکه قصد باز کردنش رو داشتم صدای عمع رزا رو شنیدم!

+آدرین!!!!

.. نامه رو تو جیب پالتوم گذاشتم.. دوباره هیزم هارو جمع کردم و رفتم سمت صدا..

خداروشکر که حداقل خونه رو پیدا کردم..

خاله+کجا رفته بودی؟

_میخواستم برای شومینه یکم هیزم جمع کنم..

خاله_کار خوبی کردی.. ولی توی این مه و سرما تنها جایی نرو. ممکنه گم بشی

رفتیم توی خونه.. درو بسته شد لرزشم هنوز ادامه داشت

_شما چجوری وقتی هوا اینجوریه میری بیرون و گم نمیشی..

+کار راحتی نیست...درواقع هیچوقت همچین مهی ندیدم اما توی شرایط مشابه یه طناب به خودم وصل میکنم.. ویک طناب هم به نرده های خونه وصل میکنم.. هرجاهم که برم با گرفتن طناب میتونم راهمو پیدا کنم

_انگار زندگی اینجا خیلی هم راحت نیست..

+از شهر خیلی بهتره

_چرا توی شهر زندگی نمیکنین؟ اونجا دیگه لازم نیست اینقدر سختی بکشین!!

+کی دلش میخواد بجای شنیدن صدای پرنده ها با بوق ماشین بیدار بشه و هروقت میخواد قدم بزنه از ترس بلرزه چون هیچوقت امنیت وجود نداره..

_خب..اما همش این نیست..کلی خوبی دیگه هم داره

+من از زندگیم راضیم..شاید چراغ پر نور و بخاری های نسل جدید رو نداشته باشم.. اما ستاره ها و خاطراتم رو دارم

بیشتر از این حرفی نزدم.. انگار دلش نمیخواست به شهر حتی فکر کنه.. تعجبی هم نداشت

هیزم هارو توی اتاقم گذاشتم و رفتم جلوی شومینه پذیرایی تا کمی گرم بشم.

خاله_من باید دیگه برم..یه کار مهمی دارم اما سعی میکنم زود برگردم نمیترسی که تنهایی تو خونه؟

_نه نمیترسم..

نمیترسم؟.. فرض کنین توی یک خونه دو طبقه بزرگ چوبی.. که تمام نور خونش رو نور شومینه تامین میکنه و .. با شیش تا اتاق خالی وسط جنگل توی این مه دور از شهر در حالی که داره شب میشه تنها باشین نمیترسین؟

خاله_خوبه.. غذا توی یخچال هست.. مه هم دیگه باید کم کم درست بشه.. این نزدیکی هم یه فروشگاه سوپر مارکت هست اگر چیزی خواستی میتونی بری بخری.. توی همون کشوی کنارت پول هم هست..

_باشه... فقط!..

لباسای شیک اما راحتی رو تنش کرده بودو سمت در میرفت.

_خاله.. یه سوال.. این اطراف احیانا کسی زندگی نمیکنه؟

خاله_نه.. این اطراف به جز ما هیچکسی نیست.. تنها ماییم و اون سوپر مارکت که دروغ نگم یکم بهش راهه.. اینجا جادست برای همین نقطه کوره..

_اها.. که اینطور.. باشه خدافظ

با بسته شدن در خونه توی سکوت عمیقی فرو رفت.. اگر کسی اینجا زندگی نمیکنه... پس قضیه این دختر چی بود...

توی یخچال چندتا میوه بود.. ابمیوه.. و یکم سوپ

از همش یه ذره ریختم تو بشقاب و لیوان و بردم طبقه بالا.

.. اگر قرار باشه تمام شب رو تنها باشم ترجیح میدم توی اتاق خودم رو زندونی کنم و اونجا تنها باشم..

رفتم توی اتاق و چراغ کم نورش رو روشن کردم..کلی سیم از سقف و دیوار ها اویزون بود و به درز های باز دیوار میرسید

غذا و میوه هامو روی تخت گذاشتم و هیزمارو انداختم تو شومینه تا روشنش کنم..

همون جعبه کبریتی که کنارش بود رو برداشتم...

لعنتی!!. هیچی توش نداره... همه کبریتارو قبل ازین که بفهمم تو شومینه هیزم نیست روشن کنم!!

البته چندان "همه" ای هم نبود..

اینم ازین.. عالی شد!

اگر سوپر همین نزدیکی باشه پس میتونم برم چندتا بسته کبریت بگیرم..

روی تخت نشستم و شروع به خوردن کردم..

یه لحظه یاد همون نامه افتادم.

دستمو توی جیبم کردم و درش اوردم!

نامه رو باز کردم نوشته های نانه عجیب و در عین حال ترسناک بود ..:"این اطراف یه سوپر مارکت هست..

شب برو اونجا..یه کوله پشتی اویزونه!

برش دار، بدون اینکه نگهبانا بفهمن بیا بیرون.. بعدا چیزای بیشتری بهت میگم"

اگر توی شهر یا حداقل روز نامه رو میگرفتم با خنده مینداختمش سطل آشغال به خیال اینکه مورد تمسخر دوستام قرار گرفتم.. اما اوضاع فرق داشت.. اینجا هیچ ساکنی بجز خاله وجود نداشت..

اینکه نویسنده نامه انتظار داره من میتونم این وقت برم سمت یک سوپر مارکت و" دزدی"کنم واقعا خنده داره

تو زندگیم تنها چیزی که دزدیدم شکلات های مامانم برای مهمونا از توی یخچال بود😐🤞🏻

روی تخت خودمو ولو کردم... یجورایی حس میکنم الان توی بدترین حالت ممکن زندگیمم...

گوشیم ویبره رفت حتما باز بچه ها دارن پیام میدن...

توی گروه داشتن چت میکردن..

ایمیلیا _حوصلم سر رفته..

امی_من تازه از باشگاه اومدم..

من_اخه توی این هوای سرد باشگاه میری؟

ادوارد_دختر جان سرمامیخوری..

امی_خونمون گرمه الان توی وان حموم باهاتون چت میکنم.

ایمیلیا_پس چشمامونو ببندیم..

من_ووای یکی به من فندک یا چوب کبریتی برسونه!!.. دارم قندیل میبندم

امی_چرا؟

ایمیلیا_نابغه بخاری روشن کن خوب

من_مهندس اگر میشد که روشن میکردم شومینه داره خونه قدیمیه ولی کبریتی چیزی ندارم بتونم روشنش کنم.. فقط شومینه تو هال روشنه

ادوارد_خب برو تو حال بشین.

من_اینم حرفیه..

امی_یکی از چوبای شومینه خاموشه رو بردار با اتیش شومینه دیگه روشن کن

من_فکر بدی نیست حالا بزارین امتحان کنم..

گوشی رو گذاشتم کنار.. یکی از چوبای باریک رو برداشتم و دره اتاق رو باز کردم..

خیلی وحشتناک تر از قبل شده.. هیچی دیده نمیشد.. چون هوا دیگه تاریک شده بود.. ساعت تقریبا نزدیک شیشه.

رفتم توی راهرو با هر قدمی که برمیداشتم چوبای زیر پام صدا میداد..

بالاخره از پله ها رفتم پایین...

چوب رو گذاشتم روی اتیش تا بسوزه... اتاقی که توش بودم خیییلی دور بود و تا میخواستم چوبو برسونم بخاطر دمای سرد خونه زود خاموش میشد..

یه لحظه چشمم به کشویی افتاد که خاله گفت توش پول هست.. دقیقا روی همون میز هم یه طناب به شدت بلند که فکر کنم به کیلومتر هم برسه جمع شده بود..

یه لحظه به فکرم زد برم سوپر مارکت و حداقل‌ یه بسته کبریت بگیرم!

اینجوری... شاید حداقل بتونم از بودن اون کوله پشتی هم مطمئن شم!

 

 

 

 

خب دوستان ، بابت وقتی که برای خوندن این رمان گذاشتید ممنونم😊♥