قلعه ای آنسوی زمان p:1
روپوشم به رنگ آبی آسمان بود و ترکیب قشنگی با دامن سورمه ای رنگم ایجاد میکرد، کمربند مشکی را محکم دور کمرم حلقه میکنم و دو سر آنرا گره میزنم، آستین کیموتو ام را مرتب و در آینه به خودم نگاه میکنم، ظاهرم صد بود فقط امیدوارم کتاب های تاریخ خوب لباس های گذشته را به تصویر کشیده باشند
موهای سورمه ای رنگ و بلندم تا کمر میرسید و آزاد روی سرشانه هایم میچرخید، چندتار از موهایم را بافته بودم
در خیابان نگاه بعضی از گردشگر ها به من جذب میشد، اما خوشبختانه در ژاپن چیزی طبیعی بود، خیلی ها لباس تاریخ گذشته را میپوشیدند و در خیابان قدم میزدند
چه خوب که هیچ کدام خبر نداشتند ارتباط من با گذشته به اینجا ختم نمیشود، من میخواهم به گذشته سفر کنم و این بزرگ ترین راز من است
در مکانی روبه روی کوه، جایی بالاتر از تپه جایی که رنگ آسمانش هیچ فرقی با بقیه ی آسمان ها ندارد، دریچه ای مخفی از پرتو های خورشید و پرتو های زمان باز میشود
روبه رویم ساختمان ها قد علم کردهاند و خود نمایی میکنند ،هیچ آثار و بقایایی از قصر قدیمی باقی نمانده ،شاید قصری از اول هم وجود نداشته باشد؟
-«مرینت، کاملا به زبان قدیم مسلطی؟»
-«بله اگرم نباشم، خودمو به لال بودن میزنم ،چند ماهه دیگه زمان زیادی نیست ..»
چندماه زمان زیادی است، هم من میدانم هم رئیسم ،اشلی مشغول مرتب کردن موهایم و ثابت کردن گریمم است
نگاهم به ابرو های درهم گره خورده ی رئیسم میافتند، مطمئن نیست بتوانم ماموریت را به خوبی انجام دهم این را از نگاهش میفهمم، چاره ای جز ثابت کردن خودم به او دارم؟ نه ندارم!!
ابرو های رئیسم بیش از پیش در هم گره میرود و شروع میکند که بگوید « مرینت باید حواست باشه هیچ تغییر ..» که حرفش را نصفه قطع میکنم و تند تند شروع به صحبت میکنم «میدونم میدونم ... هیچ تاثیری توی گذشته ایجاد نمیکنم ،فستیوال ها و بازار های شلوغ چیزی رو نمیشکنم ،کسی رو نمیکشم و باور کن علاقه ای به توطئه علیه ولیعهد ندارم، از ورود به قصر تا میتونم جلوگیری میکنم تا خرابی توی زمان ایجاد نکنم»
سرمای ععجیبی وجودم را فرا میگیرد « وقتشه؟»
ـ«وقتشه مرینت، تو تنها ... شانس مایی که متاسفانه من اینو نمیخواستم .... ولی خودتو بهمون ثابت کن... حالا بدو »
دو ثانیه صبر میکنم و چشمانم را درهم میفشارم، نگاهی به شهر میکنم، ساختمان های ژاپن که درهم تنیده شدهاند، ساختمان های سربه فلک کشیده و چرخ و فلک ها و تابلو های نورانی و تبلیغاتی ... به چقدر قبل برمیگردم ؟ چندسال یا چند قرن؟
زمانش مهم نیست، تنها میدانم که دلم برای شهر و نورهای زیبایش تنگ میشود
چشمانم را محکم میفشارم و به سمت نقطه ی علامت گذاری شده ای از هوا میدوم و مثل دیوانه ها در هوا میپرم
لحظه ای احساس میکنم هوا منجمد شده، من منجمد شدم، زمان و زندگی منجمد شده، لحظه ای احساس میکنم زیادی سنگینم، لحظه ی بعد زیادی سبکم به سبکی پر
اما لحظه ها میگذرند و من خیلی عادی روی زمین میافتم
که این یعنی .... عملیات شکست خورده ...« متا..سفم رئیس .. مثل اینکه پروژه شکست ...خورد »
برمیگردم تا به رییسم نگاه کنم اما به جای او در دامنه ی کوه زیر پایم .. قصر قرار دارد
ما موفق شدیم
من سفر در زمان کردم
پایان پارت اول
امیدوارم لذت برده باشید
روی تصویر بالا کلیک کنید تا پارت اول رمان فراموشی براتون باز بشه
همه ی پیام های گفتمان رو جواب دادم