فراموشی s:2_p:1

Witch Witch Witch · 1403/04/21 15:27 · خواندن 4 دقیقه

 « گم‌شدگی »فصل دوم رمان فراموشی

فانتزی/عاشقانه/افسانه ی پریان/آدرینتی 

 

مرینت لب هایش را روی گونه ی آدرین گذاشت و اورا بوسید ، درواقع .. لب هایش را روی عکسِ آدرین گذاشت و آنرا بوسید 
به تصویرِ قاب شده ی آدرین خیره شد، تصویر به خوبی درخشش موهای طلایی و بافتِ مخمل گونِ آنهارا بازتاب نمی‌کرد، اما فعلا برای مرینت کافی بود

 



نه ماه قبل 
یک روز از شبی که مرینت به جانِ آدرین سوء‌قصد کرده بود میگذشت، یک روز از شبی می‌گذشت که آدرین با محبت به او اعتراف کرده بود 
مرینت پس از ساعت ها نشستن در زیر آبِ داغ در وانِ حمام، حالا لباس پیراهنی از جنس حریر با تور دوزی و حاشیه هایی زیبا به تن کرده بود 
موهایش بنظر پارچه ای از جنس ساتن و مخمل سورمه ای می‌آمد و گونه های گلگونش زیباتر و سرخ تر از همیشه بودند
مرینت با وقار خاصی گوشه ی دامنش را کشید و بی‌دعوت روی پاهایِ آدرین نشست، آدرین متعجب به او خیره شد و پس از چند ثانیه موهای سورمه ای رنگِ مرینت را بوسید «میخوام بدونم ... تاحالا چندتا آدم کشتی؟»
_«چیشد!!»
آدرین متعجب از جوابی که مرینت داده بود خندید «من قرار بود چندمین مقتولت باشم ؟»


مرینت ابرو هایش را در هم کشید و با انگشت اشاره اش طوری به بینی آدرین ضربه زد گویی میخواست حشره ی کوچکی را از روی لباسش بی‌اندازد یا شاید هم میخواست آدم کوچولویی را پرتاب کند و لبخند زنان پرسید « من قرار بود چندمین مقتولت باشم ؟»
آدرین دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد «باشه ... تو جوابتو برای خودت نگه دار و منم برای خودم... ولی .... می‌خوام بدونم چطور با دیمن آشنا شدی ؟»
مرینت آهسته بوسه ای بر روی پیشانی آدرین زد و از روی پایش بلند شد و چهار زانو روی میزی که روبه روی مبل قرار داشت نشست « من قبلا دانشجوی روانشناسی بودم، افرادی که می‌کشتم معمولا والدینی بودن که بچه هاشون رو تحت فشار قرار میدادن، یا افرادی که با تجا*ز باعث مشکلات روانی بقیه شده بودن، یا زورگو هایی که بچه های کوچولو و نوجوون رو میترسوندن....»
_«یه شخصی که کار درست رو از راه غلطش انجام میده!! رسما بهت افتخار میکنم »


مرینت خودش را برای آدرین لوس کرد « جرات داری بهم افتخار نکن » سپس زبانش را برای آدرین تکان داد و پس از مکثی ادامه داد « بعد از چندماه دیمن سر راهم پیدا شد و به آسیب های روحی روانی کسایی اشاره کرد که تو خانواده شون رو دزدیده بودی و منو متقاعد کرد که تورو بکشم، گفت این کارو از راه قانون و دولت انجام بدم تا آدم های تبهکار و همکارهات نتونن به من آسیبی بزنم، متقاعد شده بودم تو یه آدم بدی تا وقتی که ... تورو دیدم»


آدرین آهسته ج را جلد کشید و با انگشتش پشت گردن مرینت را نوازش کرد« ولی بعد یهو دیدی با یه قاتلِ زیادی جذاب طرفی که نمیتونی خودتو ازش دور کنی اره؟»
 


زمان حال :
مرینت در را باز کرد و پسر خوش‌پوشی که دوست داشت پشت در ظاهر شد، لباسی نارنجی به تن داشت و موهایش به هم ریخته روی سرش ریخته بودن 


مرینت دستانش را باز کرد و خودش را در آغوش پسر رها کرد، سپس سرش را بلند کرد و به موهای قهوه‌ای_قرمز رنگِ پسر خیره شد، لبخندی دندان نما روی لب های مرینت شکل گرفت « دلم برات تنگ شده بود فاکس، باید بیشتر بهم سر بزنی!!»

فاکس چشمکی ریز به مرینت زد« حتما جوجه‌کوچولو، اینکارو میکنم »


پایان قسمت اول 

امیدوارم لذت ببرید 

روی تصویر کلیک کنید تا پارت اول رمان جنایی، جنازه ی چهارم رو ببینید 😁

 

  • از وارث کوچولوم عذرخواهی میکنم ❤️❤️ببخشید دال میم قصد نداشتم بی توجهی کنم اگه میشه منو ببخشی