دنیای نامرئی پارت ۲
دنیای نامرئی🌌
به ادمای توی خیابون نگاه می کردم. بعضی ها چتر داشتن و قدم میزدن.
بعضا دستشو رو روی سرشون گذاشته بودن و می دویدن و سعی میکردن یه سر پناه پیدا کنن.
مامان سرش رو برگردوند عقب و گفت :
_میتونی الان به جولیکا زنگ بزنی و بگی.
توی این چند روز نتونسته بودم به جولیکا زنگ بزنم برای همین دست کردم توی جیبم تا موبایلم و بردارم.
روی شما جولیکا زدم و منتظر موندم تا گوشیو برداره.
ناگهان صداش از توی صفحه مبایلم پیچید.
الو؟ رز؟
کاش میتونستم برای بار اخر ببینمش.
به سختی لب هام رو باز کردم و گفتم:_ سلام
هیچ معلومه این چند وقت کجایی؟ چرا دیگه خبری از ما نمیگیری؟
اشک توی چشمام جمع شد: جولیکا.....
چت شده تو؟ حالت خوبه؟
به صندای تکیه دادم . _ ما داریم میریم.
جولیکا با لحنی هراسون گفت: یعنی چی ؟ کجا میری؟.
از اهیمه داریم به توکیو اسباب کشی می کنیم.
چند ثانیه سکوت کرد. نگران شدم.
_ چشمه؟
اهی کشید: داری شوخی میکنی دیگه؟
_ نه بخدا!
پس چرا نیومدی ببینیم؟
با ناراحتی گفتم: ببخشید یهویی شد. نتونستم بیام.
بهم زنگ میزنی دیگه؟
صندلی جابجا شدم: معلومه که بهت زنگ میزنم این چه سوالیه؟
باز هم سکوت کرد. برای اینکه اون لحظه عذاب اور تموم بشه، _گفتم کاری نداری؟
باز هم سکوت!
_ خداحافظ جولیکا
فرصت خداحافظی ندادم و گوشیو قطع کردم و پرتش کردم روی صندلی ماشین.
مامان: چطور بود؟
جوابی به سوال مامانم ندادم . قطره های اشک مثل بارون روی ریخت و اروم اروم به پایین می رفت. انگار بارون هم می دونست این اتفاق می افته.
*********
چند ساعت بود که بابا در حال رانندگی بود و من فقط بیرون رو نگاه می کردم.
ناگهان بابا ماشین رو با یه تکون وحشتناکی وایسوند.
بارون همونجور به شیشیه می کوبید.
_ بابا چی شده؟
کلافه دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و گفت : نمیدونم ساحل . نمیدونم.
از ماشین پیاده شد. مامان هم هی لبش رو می جوید.
بابا در کاپوت رو باز کرد و بررسی کرد. نمیدونم تو اون بارون چجوری داره کار میکنه.
چند دقیقه گذشت و بابا نیومد.شیشه رو کشیدم پایین
_ بابا؟ چیشد؟
جوابی نیومد . مامان هم خوابش برده بود.
یک چتر از داخل ماشین برداشتم و در ماشین رو باز کردم.
بابا نبود.
کمی دنبالش گشتم اما پیداش نکردم . داد زدم: بابا؟
کجا رفتی؟
باز هم جوابی نشنیدم . بادی وزید و از سردی هوا به خودم لرزیدم .سعی کردم مامان رو بیدار کنم اما خوابش اونقدری عمیق بود که بیدار نشد.
دیگه کم کم داشتم میترسیدم . دست از جست و جو برداشتم و داخل ماشین نشستم و منتظر بودم.
اون دقیقه ها به اندازه کل عمرم طول کشید . بابا کجا رفته بود؟
ناگهان رعد و برق زد و دلهره من بیشتر شد.
بعد از چند دقیقه با در ماشین رو باز کرد و نشست.
_ بابا؟ کجا رفتی؟
با لحن سردی جواب داد: درست شد.
_ بابا؟ کجا رفته بودی؟ هرچی دنبالت گشتم نبودی؟
فقط گفت: دنبال یچیزی می گشتم.
بیخیال شدم و دوباره بیرون رو نگاه کردم. داشت شب میشد و درخت های بلند در باد حرکت می کردند.
************
بابا ماشین رو وایسوند.
بابا_ رسیدیم.
مامان بیدار شد و خمیازه ای کشبد با چشمهای خواب الود اطراف رو نگاه کرد.
شب شده بود و تقریبا بارون بند اومده بود.
بچه ها تقریبا از پارت ۴ یا ۵ ترسناک میشه البته خیلی هم ترسناک نیست💖
برای پارت بعد ۸ لایک و ۷ کامنت🍫