پرنسس بونتن P3

HARLEY HARLEY HARLEY · 1403/05/02 11:58 · خواندن 12 دقیقه

برید ادامه😊

درسته!بعد از اون روز نحس به بعد کابوس زندگی من شروع شد. نه غذا میخوردم،نه حرف میزدم و خودم رو تو اتاق حبس میکردم.حالم خیلی بد بود.فکر کن نه خواهری داشته باشی نه برادری نه پدری و حالا هم مادرت بمیره.برای منی که اون سال ها یه دختر بچه بودم خیلی سخت بود.برای همین افسردگی گرفتم و رگم رو با شیشه زدم که اگه داییم سر وقت نمیرسید تا الان مرده بودم.

همیشه با خودم میگفتم چی میشد اگه خرید نمی‌رفتم و منم با مامانم میمردم ؟

بعد از اون ماجرا تبدیل به یه دختر مستقل و قوی ای شدم ولی بحث سر عزیز ترین کسام میشه نمیتونم بازم با آرامش رفتار کنم و علت گریه های الانم هم همینه.

از اون روز به بعد از بارو و رعد و برق بیشتر میترسم در حدی که یک بار سکته قلبی به خاطرش کردم و یه هفته تو بیمارستان بستری بودم.

اشکام رو با دستام پاک کردم.

سایا_اروم باش دختر

ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رفتم و بعد از چند دقیقه رسیدم و با زدن ریموت و پارک کردن ماشین توی پارکینگ با خرید ها ازش پیاده شدم

دایی وضعیت مالیش خوبه و خودش هم خیلی مهربونه  و با اینکه از خبر مرگ خواهرش ناراحت بود باز جلوی من خوشحال بود و به من قوت قلب میداد

از پله ها رفتم بالا و کفشم رو در اوردم و با کلید در رو باز کردم و بعدش پشتم بستم

سریع با همون لباس های بیرونی خرید هارو روی اپن گذاشتم تا غذا رو آماده کنم

با اینکه دایی اصرار داشت برای غذا و تمیز کاری خونه خدمتکار بگیره اما من مخالفت کردم چون برام سخت بود و احساس میکروم مزاحم دایی ام و هم اینجوری ذهن خودم رو از حوادث بد آروم میکردم

بعد از گذاشتم غذا روی گاز سریع توی اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم

یه لباس آستین کوتاه قرمز با شلوار سیاه ورزشی پوشیدم

موهامم شونه کردم و آرایش هم کردم چون نمیخواستم دایی مثل مغازه دار متوجه گریه ای که کردم بشه

کرم پود رو روس گودی زیر چشمم زدم و رژ صورتی رو روی لبای خشکم زدم و در آخر خودم رو توی آینه دیدم

خب دیگه معلوم نیست و الان مثل یه دختر شاد هستم

 

ویو یوشیو*

داشتم توی اداره پلیس به سمت اتاق اون پیری یعنی رئیس این اداره میرفتم. ظاهرا با من کار داره.توی راه مقام های کمتر از من بهم احترام نظامی میزاشتن و منم براشون با جدیت سر تکون میدادم که یعنی آزاد باشن

وقتی به اتاق اون رسیدم در زدم

فئودور_بیا تو (بازم نپرسید چرا اسم یکی از شخصیت های بانگوعه😐)

در رو باز کردم و پشتم بستم و احترام نظامی گذاشتم

فئودور_آزاد

دستم رو از سرم برداشتم و بهش نگاه کردم

کیمورا فئودور رئیس این اداره هست که فردی مرموز و صد البته پول دوستیه و مقام قوی ای داره

با لحن مرموز و و پر تحقیر همیشگیش لب زد

فئودور_خبب میتونی بشینی

یوشیو_بله

نشستم

فئودور _ از حایاشی یه چیزایی شنیدم

حایاشی اراتا رئیس بخش مائه که یه آدم پاچه خوار،احمق و عشق قدرته

فقط بهش نگاه کردم که بهم نیشخند زد

فئودور_شنیدم که بهم میگفت هنوز دنبال سرنخ برای قاتل قتل اوسامو آسا یا دقیق تر بگم خواهرتی

بدون اینکه کوچک ترین نشونه ای توی تغییر حالتم به وجود بیاد تایید کردم

یوشیو_درسته

حرصی شد و با عصبانیت بهم چشم دوخت

فئودور_که درسته؟این پرونده سه ساله که بسته شده اما تو به خاطر احساسات شخصیت ول کن نیستی.تو باید پرونده های جدید رو حل کنی نه اینکه یه پرونده قدیمی که قاتلش معلوم نیست کدوم خریه رو پیگیری کنی

این بار من بودم که عصبی شدم و محکم روی میز جلوم کوبیدم و با چشمایی که الان از خشم قرمز شده بو غریدم

یوشیو_این پرونده نباید بسته میشد خودتم الان قبول کردی که قتل اتفاق افتاده ولی به خاطر بی عرضگیتون که توسط مقام های بالاتر مسخره نشین سریع این پرونده رو بستین.چرا؟؟ چون نتونستین قاتل رو پیدا کنین


نفس عمیقی کشیدم تا خودن رو آروم کنم

یوشیو_درسته که من دنبال قتل خواهر هستم اما این قاتل باز به گرفتن جون یه نفر دیگه ادامه میده. اونوقت کی قراره جواب خانوادشو بده؟؟شمااا؟؟

جمله آخر رو داد زدم که با صورت قرمز شده از عصبانیت بهم نگاه کرد و انگشت اشارش رو طرف من گرفت

فئوور_تو....توووو!!

انگشتشو آورد پایین و عصبی داد زد

فئودور_چطور جرئت میکنی با مافوقش اینطوری صحبت کنی؟هااا؟هیچوقت از این مغروری لعنتیت کم نمیشه و اکه به خاطر اصرار ساتوزو نبود خیلی وقت پیش اخراجی میکردم ولی تا الان تحملت کردم پس تو حق نداری یجوری رفتار کنی که انگار جامون برعکسه و من زیر دست تو عم

ساتوزو کاتاشی مافوق کیمورا بود و آدم جدی و قانون مداریه و از اونجایی که کارم رو توی ماموریت دید نزاشت نزاشت به خاطر حسادت کیمورا اخراج بشم

بریده بریده نجوا کردم

یوشیو_من زیر دست شما یا هیچ کس دیگه ای نیستم

و با خونسردی که بر عکس حالت چند دقیقه قبلم بود به چشماش نگاه کردم

یوشیو_من فقط پلیسم و وظیفه رو برای مردمم نه برای آشغالهای فاسدی مثل شما

و به دستاش که نیلرزید نیشخند زدم و بلند شدم

یوشیو_روز خوش

و از در بیرون رفتم و پشتش در رو بستم که صدای عربدش از حرص رو شنیدم و بدون توجه به آدمایی که توی اداره پلیس با تعجب بهم نگاه میکنن به سمت ناکاوا رنزو که همکار و دوستم بود رفتم و چند بار آروم روی شونش کوبیدم


یوشیو_ساعت کاریه من دیگه تموم شده...خدافظ

با تعجب به خاطر داد و بیداد های تو اتاق نگام کرد و بعدش تک خنده ای کرد

رنزو_اوکی به سلامت

از در اومدم بیرون و به سمت ماشینم رفتم

دیگه برام مهم نبود اون پیری بخواد من و اخراج کنه یا نه چون من هیچوقت تسلیم نمیشم و قاتل خواهرمو پیدا میکنم و اونو به سزای اعمالش میرسونم

پوزخندی زدم و سوار ماشینم شدم و گازش رو گرفتم که دودش توی جایی که پارک کرده بودم پخش شد

 


ویو سایا*

 

غذا دیگه آماده شده بود...

به ساعت بالای دیوار نگاه کردم و زمزمه کردم

سایا_الان کم کم میرسه پس غذا رو بکشم

حرف زدن وقتی کسی کنارم نیست یکی از عادتامه

غذا و مخلفاتش رو روی میز چیدم و روی مبل سه نفره نشستم و منتظر دایی بودم که بیاد

بعد از چند دقیقه صدای در اومد و با ذوق به طرف در رفتم

در هر صورت دایی تنها کسیه که دارم و وقتی اون نیست احساس تنهایی توی این خونه بزرگ میکنم

در رو باز کردم و با دایی که با لبخند بهم نگاه می‌کرد لبخند زدم

یشیو_به به سلام بر خواهر زاده ی عزیزم

اینبار خندهدای کردم و از کنار در عقب رفتم که تو بتونه بیاد

سایا_سلام دایی جون

اونم با لبخند اومد تو در رو پشت سرش بست

یوشیو_چه بوی غذایی هم میاد...دستت طلا دختر

سایا_ممنون...غذا رو کشیدم

سری تکون داد

یوشیو_من برم لباسم رو عوض کنم و آبی به سر و صورتمبزنم بعد میام دست‌پخت خوشمزه ی زیبا ترین خواهر زاده ی دنیا رو میخورم

خنده ای کردم که خنده رفت توی اتاقش و در رو پشت سرش بست

روی صندلی میز نهار خوری نشستم و تا دایی بیاد به سر گذشت اینکه چجوری به جای یتیم خونه الان اینجام فکر کردم

مامان بزرگم وقتی مامان ۷ و دایی ۹ سالش بود به خاطر بیماری قلبی که داشت فوت کرد و پدر بزرگم به خاطر دلیلی که هیچکس نمیدونه چیه وقتی دایی ۱۱ و مامان ۹ سالش بود اونارو ترک کرد دقیقا مثل پدر نامرد خودم...

مامان و دایی هم یتیم خونه بزرگ شدن و وقتی دایی ۱۸ سالش شد و از یتیم خونه رفت،تونست با سرمایه ای که یتیم خونه بهش داد و پول کار های مختلفی که توی مغازه های پاره وقت میکرد خونه بگیره و سر پرستی مامان رو قبول کنه و بعدش هم آنقدر تلاش کرد که تونست یه خونه تو بالا شهر بگیره و الان جزو یکی از پولدارترین آدمای ژاپن هست ولی پولش رو خرج خونه و اینجور چیزا نمیکنه

مامان من یه زن با موهای بلوند و چشمای آبی بود و خونه دار بود

دایی هم یه پسر مجرد با موهای قهوه ای روشن و چشمای عسلی مایل به سبز هست

دایی یوشیو یکی از بهترین پلیس های درجه یک نیروی انتظامیه

وقتی قرار شد من رو ببرن پرورشگاه دایی نزاشت و سرپرستی من رو قبول کرد. دقیقا کاری که برای مامانم هم کرد

دایی واقعا خیلی زحمت کشید تا به اینجا رسید

یوشیو_تو فکر چی ای کوچولو؟

با صدای شوخ طبع دایی بهش نگاه کردم

کوچولو لقب دایی به من بود

من یه دختر با چشمای سیاه و موهای سیاه بلند تا زیر کمرم ام و اندام لاغر و کمر باریکی دارم و قدم هم خوبه اما ریزه میزه هستم

سایا_اولا من کوچولو نیستم و هنوز تو رشدم دوما داشتم به سرنوشتم فکر میکردم

لبخند تلخی زدم و به دایی که الان لباس راحتی سیاه و شلوار سیاه پوشیده بود نگاه کردم

رنگ مورد علاقه دایی دقیقا متضاد رنگ مورد علاقه مامانم بود.مامان رنگ مورد علاقش سفید و دایی سیاه بود

روی صندلی رو به روی من نشست و با صدای غمگین لب زد

یوشیو_سایا؟

سایا_بله؟

یوشیو_من برات به عنوان یه خانواده و پشتیبان دایی خوبی نبودم؟

با این حرفش هنگ کردم...


دایی تنها کسی بود که تو لحظه هایی که عصبی بودم منو می‌خندوند،وقتی غمگین بودم به پای تموم درد و دلام گوش میکرد،وقتی خوشحال بودم باهام شادی میکرد،وقتی احساس تنهایی میکردم پشتم بود و تا الان نشده از گل به من کمتر بگه

یادمه از وقتی به دنیا اومدم تا الان پشتم بوده

با تعجب جوابش رو دادم

سایا_معلومه که نه دایی!تو مطمعنا بهترین دایی دنیا هستی

لبخند تلخی زد

یوشیو_ولی حرف چند ثانیه پیشت جوری بود که انگار نتونستم جای خالی آسا رو برات پر کنم

از ینکه چنین حرفی زدم و گذاشتم دایی اینجوری برداشت کنه عصبی بودم

سایا_دایی!تو برام مثل پدری که هرگز نداشتم یه پشتیبان و حمایت کننده گرمی بودی!هیچوقت نشده از اینکه پیش تو هستم ناراحت باشم فقط

با صدای آروم و غمگینی لب زدم

سایا_دلم میخواد مامانم پیشمون بود

غمگین شد و با سری که پایین بود جوابم رو داد

یکشیو_اسا تنها خانواده ای بود که داشتم!مامانم خیلی سریع از این دنیا رفت و

دستش رو مشت کرد

یوشیو_اون عوضی هم مارو ترک کرد و من تنها کشی که داشتم آسا بود.همیشه سعی می‌کردم براش برادر بزرگه خوبی باشم تا اینکه اونم رفت و ننو ترک کرد ولی نه به خواست خودش

بهم نگاه کرد

یوشیو_سایا منه بی مصرف نتونستم قاتل اونو پیدا کنم.قاتل خواهر عزیزم رو

سایا_دایی...

بدون توجه به لحن غمگینم ادامه داد

یوشیو_تو الان تنها خانواده ای که دارم و نمیخوام تو رو هم از دست بدم. نه از تنهایی به خاطر اینکه تورو دوست دارم

بغض کردم

یوشیو_من نتونستم از آسا مواظبت کنم ولی قول میدم که از تو محافظت کنم پس قوی بمون سایا باشه؟

به سرعت از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی بغل دایی و گذاشتم برای اولین بار بعد از دوسال بغضم جلوش بشکنه

سایا_دایییییی

گریه میکردم و دایی هم با نوازش کمر و موهام سعی می‌کرد من رو آروم کنه

سایا_منم هق دوست دارم...من قوی میمونم هق پس تو هم مواظب خودت باش،هق باشه؟

یوشیو_باشه سایا کوچولو!باشه

 

ویو راوی*


دخترک از کلمه کوچولو میان گریه خندید توی دلش از سرنوشت برای داشتن چنین دایی خوبی و چنین زندگی ای تشکر کرد


اما واقعا سرنوشت دختر چنین بود؟

 

[پایگاه بونتن=ویو راوی]


سانزو_نقشه اینه متوجه شدید؟

عصبی از تلف شدن وقتش و نخوردن مواد با نگاه بدی به بقیه نگاه کرد

ران در حالی که دود سیگار را از لبش به بیرون فوت میکرد با هیجان دستش رو پشت مبل حلقه کرد

ران_یعنی واقعا دختر مایکیه؟

ریندو با بی حوصلگی به برادر بزرگترش نگاه کرد

ریندو_ما از کجا باید بدونیم ران؟

کوکو_بعد از این همه سال تازه مایکی یاد اون دختره افتاده؟

سانزو منظور کوکو رو از اون دختره فهمید. منظورش معشوقه ی قبلی مایکی که سانزو اونو بعد از خیانت یه هرزه می‌نامید بود و سانزو از اینکه با احساسات پادشاهش بازی کرده ازش متنفر بود و او هم دنبال انتقام و زجر کش کردن دخترش بود

سانزو_چند ماه پیش یه خری به صورت ناشناس عکس اون هرزه رو برای مایکی فرستاد و مایکی هم که سعی می‌کرد فراموشش کنه داغ دلش تازه شد و توی این چند ماه بهم سپرد که پیداش کنم و بقیش رو که خودتون میدونید

کوکودستش رو زیر چونش گذاشت

کوکو_اوه...ولی مگه نمیگی داییش پلیسه؟پس کار ما سخت میشه

سانزو با تیک عصبی نگاش کرد

سانزو_نباید سخت بش! برای بونتن دزدیدن یه دختر بچه کاری نداره

کوکو بی اهمیت شونه بالا انداخت و ریندو کلافه نگاشون کرد و ران با لذت به فردا فکر میکرد

هوی تن لشا پس، فردا نقشه اجرا میشه و اون دختره رو میدزدیمش


و سپس از فکر شکنجه هایی که می‌خواست روی مادر دختر اجرا کنه ولی نشد و به جاش میخواد روی دختر اجرا کنه با دیوانگی خندید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اعضای بونتن را مشاهد نمایید😅

 

 

 

 

واسه پارت بعد...

۱۰ لایک❤

۲۰ کامنت💬