فرزند خوانده p4
سلام ببخشید دیر پارت دادم
دستم رو دور کمر آرین حلقه کردم و یواش یواش راه رفتیم و بالاخره رسیدیم جلوی در چون پله بود و نمیتونستم راه برم آرین نگاهی به پله کرد و گفت
آرین : بهتره تو اینجا بشینی تا منم مامان رو صدا کنم باشه
گفتم : باشه
نشستم روی پله و آرین هم رفت مامان زهرا رو صدا کنه
به پام نگاه کردم فقط یکم درد میکرد زمانی که میخوام راه برم و گرنه الان دردی نداشت به نظرم یک دو روزه خوب میشه
چند دقیقه بعد صدای کفش شنیدم به پشتم نگاه کردم دیدم مامان زهرا داره میاد تا دید پام رو گفت
مامان زهرا : آنوشا چیشده به پات
گفتم : چیزی نشده مامان زهرا فقط یه خراش کوچک برداشته همین شما نگران نباشید زود خوب میشه
مامان زهرا اومد کنارم نشست یه آهی کشید و گفت
مامان زهرا : هعی الان خوبی پات درد میکنه یا نه
گفتم : فقط وقتی میخوام راه برم درد میکنه
مامان زهرا : باشه میخوای بریم خونه
گفتم : نه نه شما راحت باشین
مامان زهرا : باشه پس بیا بریم بالا تو اتاق استراحت کن
مامان زهرا بلند شد و دستش رو گرفتم و بلند شدم و باهام رفتیم بالا در اتاق رو باز کرد رفتیم تو
روی تخت نشستیم
مامان زهرا هم بلند شد و پرده پنجره رو کنار کرد تا نور بیاد بعدش پنجره رو باز کرد و گفت
مامان زهرا : من برم دیگه تو راحت استراحت کنی و راستی دراز بکش تا به پات فشار نیاد
یه لبخند ملیحی زدم و گفتم : چشم
و از اتاق خارج شد روی تخت دراز کشیدم
داشتم به سقف اتاق نگاه میکردم
نمیدونم چیشد که افتادم زمین و هوام خیلی گرمه و دارم میپزم بهتره اون یکی پنجره رو هم باز کنم
از روی تخت بلند شدم و رفتم تا پنجره رو باز کنم در زده شد
گفتم : بفرمایید
در باز شد آرین بود
آرین : مامان گفت برات میوه بیارم بخوری
گفتم : ممنونم
در پنجره رو باز کردم و رفتم روی تخت نشستم
آرین : خب پات خوبه الان
گفتم : بله خوبه
آرین: من برم دیگه
آرین از اتاق بیرون رفت بشقاب میوه رو برداشتم و
میوه اش خوردم
یک دو ساعتی گذشت و روی تخت نشسته بودم حوصلم سر رفته بود که دیدم در باز شد مروارید بود اومد کنارم نشست و گفت
مروارید : عه آنوشا ببخشید تقصیر من بود که افتادی زمین
گفتم : مروارید چرا باید تقصیر تو باشه خودم حواسم به جلو نبود افتادم زمین تو منو ببخش که بازی تون رو خراب کردم
مروارید : تو منو ببخش حالا پات خوبه یا بازم درد میکنه
گفتم : نه الان بهتره
مروارید : پاشو راه برو ببینیم میتونی خوب راه بری
گفتم : باشه
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتم دردش خیلی کم شده بود و میتونستم خوب راه برم مروارید بلند شد اومد کنارم و گفت
مروارید : وااااای میتونی خوب راه بری تو خواهر قوی من هستی
و بعد بغلم کرد منم احساساتی شدم
گفتم : ممنون ولی چیزیم نشده بود که
مروارید: بازم زود تونستی خوب شی حالا بیا بریم پایین
با مروارید رفتیم پایین
با دیدن من بابا سروش گفت
بابا سروش : آنوشا پات خوبه
گفتم : بله
باباسروش : باشه پس دیگه بریم خونه
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین مامان زهرا با مروارید شدیم و حرکت کردیم
بعد از نیم ساعت رسیدیم مامان زهرا ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم
مامان زهرا در خونه رو باز کرد و رفتیم داخل خونه چند دقیقه نگذشت که بابا سروش اینا اومدن
من و مروارید رفتیم اتاق هامون
جلوی پنجره یه صندلی گذاشته بودم تا اونجا بیرون رو تماشا کنم روی اون صندلی نشسته بودم و هوا هم داشت شب میشد
داشتم به پرواز پرنده ها نگاه میکردم در اتاق زده شد
گفتم : بله بفرمایید
در باز شد مروارید بود رو به من کرد و گفت
مروارید : آنوشا مامان گفت شام حاضره بیا
گفتم : باشه الان میام
بلند شدم و با مروارید رفتم تا شام بخوریم
رو صندلی هامون نشستیم و شروع کردیم به خوردن شام وفتی غذا هامون تموم شد ظرف ها رو جمع کردیم بعد به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم
رو تخت دراز کشیده بودم و اصلا خوابم نميومد فقط داشتم روی تخت اونور و اونور میچرخیدم
فکر کنم چند ساعت گذشته بود و من هنوز بیدار بودم
داشتم به پنجره اتاقم نگاه میکردم و نمیدونم چیشد که خوابم برد
صبح که پاشدم رفتم از اتاق بیرون دیدم همه بیدار شده بودن
و مامان زهرا داشت صبحانه حاضر میکرد به کمک مروارید
مامان زهرا : سلام صبح بخیر آنوشا
گفتم: سلام صبح شما هم بخیر
بعد از آماده شدن صبحانه رفتیم صبحانمون رو خوردیم
وقت یکبار های خونه تموم شد مامان زهرا اومد نشست کنارم و گفت
مامان زهرا : آنوشا حاضر شو میخوایم بریم بیرون
گفتم : ببخشید میتونم بپرسم کجا
مامان زهرا : تا تو رو به مدرسه ثبتنام کنیم
گفتم : مدرسه !!
مامان زهرا : بله راستی به مروارید هم بگو اونم آماده بشه
گفتم : چشم
رفتم در اتاق مروارید رو زدم در اتاق رو باز کردم و به مروارید گفتم که مامان زهرا میگه حاضر شو که میخوایم بریم بیرون بعد رفتم از اتاقش بیرون و رفتم اتاق خودم
در کمد رو باز کردم و یه پیراهن سبز رنگ و یه شلوار بگ آبیه روشن پوشیدم و موهام رو بافتم و از اتاق بیرون رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
جلوی یه مدرسه دخترانه مامان زهرا نگه و پیاده شدیم و رفتیم داخل
یه حیاط بزرگی و چند وسیله بازی و ورزشی داشت
مامان زهرا : بچه ها شما اینجا وایسید تا برم بیام
ما هم یه چشمی گفتیم و مامان زهرا هم رفت
روی نیمکت های حیاط نشسته بودیم که مامان زهرا اومد
و گفت
مامان زهرا : خب بریم دیگه
گفتم : ثبتنام کردید
مامان زهرا : بله
مروارید : ما من رو هم
مامان زهرا: نه مروارید من تو رو قبلا ثبتنام کرده بودم یه مدرسه یه دیگه
سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه
○_____________________________○
دو ماه بعد
امروز دومین هفته مدرسه ام بود
قبلا فکر میکردم مدرسه جای کسل کننده ای هست ولی تا جایی کسل کننده هست که دوست تو مدرسه نداشته باشی ولی وقتی دوست داشته باشی از مدرسه خوشت میاد
وقت کلاس مون تموم شد و رفتم خونه
دیدم که مامان زهرا و بابا سروش و مروارید دارن چمدون حاضر میکنن
با تعجب گفتم : چیشده ؟!
بابا سروش : هیچی نشده آنوشا فقط آروین دیروز رفته برای ادامه تحصیل به کشور دیگه ما داشتیم میرفتیم پیشش و از مدرسه تو و مروارید اجازه گرفتم تا شما رو هم ببرم اما مدیر مدرسه تو اجازه نداد معذرت میخوام آنوشا برای همین نشد تو رو هم ببریم
مامان زهرا : آنوشا احساس تنهایی نکن آرین هم نمیره و ما هم چند روز بعد میام باشه
گفتم : باشه امیدوارم سلامت برید سلامت بیان
مروارید : ممنون آجی آنوشا
رفتم اتاقم تا لباسم رو عوض کنم تا صدای باز شدن در رو شنیدم از اتاق بیرون رفتم دیدم که آرین هست فکر کردم اونا هستن تا باهاشون خداحافظی کنم
آرین : آنوشا چیشده
گفتم : هیچی
آرین: مامان و بابا و مروارید رفتن
گفتم : آره فکر کنم الان رفتن
آرین : باشه
رفتم اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و چشمام سنگین شده بود و چشمم رو بستم و خوابم برد
وقتی چشمام رو باز کردم تقریبا شب شده بود از روی تختم بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم دیدم که آرین روی مبل نشسته و کنارش هم یه لیوان خالی بود
♤___________________________________________♤
این پارتم تموم شد
امیدوارم خوشتون بیاد
راستی پارت بعدی رو یه وبلاگ دیگه که توش عضوام میزارم گفتم خبر بدم
شرط ۱۵ لایک و کامنت
خودم شرط رو زیاد کردم چون امتحان زبان دارم واسه همین
مواظب خودتون باشید
خدانگهدارتون ❤️