رمان my boyfriend is a cat (part²)
ادامه
چیفویو سعی کرد سرخی گونه هایش را پنهان کند
از زبان آکاری
اصلا شبیه کسی که شرور باشه نبود .
آکاری: اومممم....به نظر نمیاد آدم بدی باشی....پس چرا دوست پسر دوستم رو زدی؟
چیفویو:نمیدونم اون کیه....
+فکر کنم اسمش یوتاست....
_ آها پس یوتا سوزوکی رو میگی، اون داشت ی دختر رو اذیت میکرد....
همونطور که فکر میکردم آدم بدی نیست....
یک لحظه احساس کردم که از این پسر خوشم می آید.
+خیلی خب متاسفم که وقتت رو گرفتم..
برگشتم و وارد کلاس شدم..
ذهنم با آن پسر درگیر بود. خیلی برایم آشناست. انگار او را جایی دیده ام.
زنگ کلاس به صدا در آمد. چیفویو ماتسونو وارد کلاس شد
# خیلی درباره اون پسره کنجکاوم...مهم نیست..#
کلاس خسته کننده ی ادبیات تموم شد و سریع بیرون رفتم..
بهتره ی سری بزنم به داداشم.
با لگد در کلاسش رو باز کردم
آکاری:کیوسکه...
با چیزی که دیدم خشکم زد. اون پسره ماتسونو چیفویو تو کلاس داداشم بود...
سرخ شدم
آکاری:م....متاسفم...
از زبان چیفویو
بعد از رفتن اون دختر فکر کردم که نکند این خرخون با اون دختره رابطه داشته باشه؟
چیفویو: هی، میگم خرخون، اون دختره رو میشناسی؟
باجی: کاش نمیشناختم....
چیفویو: امکان داره که....دوست دخترت باشه...
باجی عصبانی گفت
باجی: معلومه که نه!!
چیفویو: پس اون چطور تو رو میشناخت؟
باجی:خواهر کوچولومه...(یا به ژاپنی هیموتو)
خواهر کوچولو؟ شاید باید بیشتر به این خرخون نزدیک بشم...
از زبان آکاری
داشتم از خجالت آب میشدم. نمیدونم چرا اونطوری درو باز کردم. زنگ آخر بود و تا جایی که میتونستم از صندلی چیفویو دور شدم.
داشتیم به سخنرانی حوصله سربر معلم گوش میدادیم که احساس کردم چیفویو رویش را به من برگردانده..
آرام به او نگاه کردم و باهم چشم به چشم شدیم. چشمان سبزش مرا یاد چیزی انداخت.
یک خاطره. اما خیلی ضعیف بود و فقط یک صحنه اش را یادم آمد.
پسری با موهای بلوند و چشمای سبز که داشتند کتکش میزدند.
بله خودش بود.
زنگ به صدا در آمد.
به سمت کلاس کیوسکه رفتم و منتظرش ماندم.
در راه برگشت به خانه بودیم که کیوسکه کیفش را به من داد و گفت:
باجی: تو برگرد من باید برم جایی..
+کجا؟
_به تو ربطی ندارد
گفتم باشه ولی وقتی مطمئن شد که برمیگردم یواش دنبالش رفتم و دیدم که به کمک همان پسر میرود.
وقتی کیوسکه و چیفویو برگشتند من به جای مورد علاقه ام رفتم.
مغازه شین_نی_چان(توجه:آکاری چون خیلی شینیچیرو (مثل برادر) رو دوست داره بهش اینو میگه/نی چان به معنای برادر بزرگتر)
وارد مغازه شدم و دیدم که اینوپی اینجا نیست آهی از سر رضایت کشیدم و تا غروب اونجا موندم.
هوا داشت تاریک میشد و تصمیم گرفتم برگردم. توی راه همه ی جوری نگام میکردن، ولی بابتش خوشحال بودم چون اگه بهم نزدیک میشدن کتکشون میزدم.
قدم هامو تند تر کردم و سرمو پایین انداختم، از مرکز توجه بودن متنفرم. یهو به یکی خوردم و تعجب کردم.
سرم بلند کردم و دیدم مایکیه!
لبخند زده بود..
مایکی: سلام! چرا اینقدر عجله داری؟
آکاری: سلام آنیکی(توجه بازم: آکاری با باجی به جودو میرفت پس مایکی رو میشناسه و بعضی وقتا اونو آنیکی/برادر بزرگ تر/ صدا میکنه)
مایکی: بیا یکم موتور سواری کنیم(لبخند چشم بسته)
آکاری لبخند زد و دست مایکی را گرفت
_حتما!
آکاری و مایکی در حالی که سوار موتور بودند، تمام توکیو را دور زدند در نهایت مایکی در کنار دکه ای متوقف شد.
وارد دکان شد و گفت:
مایکی: سلام دورایکی دارید؟
مرد پیر که انگار بچه ای دیده لبخند زد
مرد: بله
مایکی: پس لطفاً یک بسته بدید
مرد بسته رو به مایکی داد، مایکی با بسته دم در رفت و گفت:
مایکی:این دختر پولشو میده😐
آه کشیدم و وارد دکان شدم پول رو به مرد دادم
مرد: دوست پسر بامزه ای داری...
آکاری: ....
مایکی: نه! من برادرش هستم!
.
.
.
.
.
.
the end
تموم شد این پارت.ببخشید اگه غلط املایی بود آخه خیلی سریع نوشتم