💌Part 7 💌 Mutual Love

𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑳𝒐𝒕𝒖𝒔 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑳𝒐𝒕𝒖𝒔 𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑳𝒐𝒕𝒖𝒔 · 1403/04/25 09:04 · خواندن 9 دقیقه

ببخشید که انقدر دیر پارت گذاشتم 😅 در حال آماده سازی پارت 8 بودم 🙂 .

ولش بپرین ادامه 💖👇🏻🤞🏻 { اگه طرفدار هستین 😢 }

مرینت :

از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فرود گاه .
چو گفته بود نیم ساعت دیگه میاد . برای همین منتظر موندم ... 20 دقیقه بعد ، اومد .
چو : خواهر !
مرینت : داداشی !
بعد بغلش کردم . خیلی دلم براش تنگ شده بود ! 
چو : خیلی دلم برات تنگ شده بود .
مرینت : منم همینطور ، بیا بریم خونه .
چو : باشه .
رفتیم خونه .
چو : خدای من ! همچین خونه ی بدیَم انتخاب نکردی .
مرینت : ممنون . اوو راستی ... من میخواستم یه چیزی بهت بگم ... امشب جشن تولد دوستمه و ... گفتم شاید تو هم بخوای بیای ... منظورم اینه که میتونیم امشب بریم ... آخه بهش قول دادم .
چو : واقعاً ؟ همون روزی که من میام ؟ آه بیخیال ! کودوم دوستت هست حالا ؟ من میشناسمش ؟
مرینت : نه نمیشناسی . درواقع اون دوست جدیدمه . یه  2 سال پیش باهاش آشنا شدم .
چو : خب جشن کجا هست ؟
مرینت : رود سن یه کشتی اونجا هست که ...
نذاشت حرفم و تموم کنم ...
چو : کشتی ؟ یالا آماده شو بریم بابا !
مرینت : ب.باشه ... عجله نکن هنوز وقت مونده ...
چو : راستی نگفتی کی .
مرینت : ساعت 30 : 5 باید بریم . گفت تا وقتی همه ی مهمونا نیان کشتی راه نمیوفته .
چو : وای چه خفن ! دوستت از اون خر پولاس نه ؟ شرط میبندم یه دختر خیلی باحالیه ! { آره حتماً مثل تو 😐 درواقع یه پسر متمدنه نادون 😒 }
مرینت : اولاً اون خر پول نیست و دوماً اینکه ... اون یه پسره .
چو : آه شوخی میکنی ؟ پسر ؟ نکنه ...
مرینت : اوو نه نه نه ! دوست پسرم نیست ! اون فقط یه دوسته پسره همینو بس .
گرچه هنوز نیست ... امشب میخوام بهش حقیقتو بگم . بگم که عاشقشم و ... 
چو : باشه گرفتم دوست پسرت نیست ... گرچه فکر میکنم هنوز نیست و امشب میشه ! حس شیشمم اینو میگه !
مرینت : چو ! مسخره بازی در نیاری هاااا !
هاه ! دوباره حس شیشمش به کار افتاد ... راستش باید بگم چو هیچ وقت تو حس شیشم اشتباه نمیکنه ! { چه برادری ! ودف ... 😑 }
چو : باشه مسخره بازی در نمیارم ولی ... میشه یه سری هم به دوستامون بزنیم ؟
مرینت : اونا هم دعوتن . میتونی امشب ببینیشون .
چو : آها ! باشه . بیا بریم یه چیزی بخوریم ، آخه تو هواپیما همش چند تا آبمیوه و شیرینی مهمونمون کردن .
مرینت : آه ! از دست تو و اون شکمت ! { داداشمون شکموعه فقط میخوره چاق نمیشه 😂 }
رفتیم غذا خوردیم و بعدش یه سر به مرکز خرید زدیم . چون چو با خودش لباس مهمونی نیاورده بود .

2 ساعت و نیم بعد .

آدرین :

لباسامو پوشیدم و رفتم تو کشتی . بی صبرانه منتظر بودم مرینتو ببینم ، یعنی چه شکلی شده ؟ معلومه اون باید خیلی خوشگل شده باشه ! ووییی دارم از داخل منفجر میشم !!!
یکم دیگه همه ی مهمونا اومدن ولی ... من نمیدونم چرا ... مرینت نیومده ؟ { تو برو به مهمونات سلام کن 😐 بیست چهاری فکرت درگیر مرینته 😒 }
کلویی : آدرین جون ! تولدت مبارک !
آه لعنتی !
آدرین : آااع ... خیلی ممنون خانم بورژوا ...
کلویی : عه ! چرا اینطوری صدام میکنی ؟ ما که از بچگی دوست بودیم چرا اینقدر رسمی هستی ؟
تا اینکه ... چشمم افتاد بهش !
مرینت : سلام . { ایشالا بسوزی کلویی 😎🔥}
آدرین : س.سلام ...
وای چقدر خوشگل شده بود ! اونقدر ناز و خوشگل بود که کم مونده بود بیهوش شم ! { تو برو حواست به مهمونیت باشه ! دختر باز 😕 { اوف خدای من ... خیلی نازه ...
کلویی : تو اینجا چه غلطی میکنی دوپن چنگ !؟
مرینت : دعوت شدم .
کلویی : چی !؟ کی میاد تو رو دعوت میکنه !؟ زود باش از اینجا برو ! تو لیاقت نداری اینجا باشی ! شرط میبندم دعوت نامتم دزدیدی !
مرینت : هم ! تو فکر کردی  من کیم ؟ کسی که میاد دعوت نامه میدزده یا کسی که اومده مهمونی رئیسش ؟
کلویی : چی ؟!
مرینت : نگو که تا الان کور بودی ؟ دور و برتو نگاه کن ، همه ی کارمندای بخش اینجان . چه دلیلی داره من نباشم ؟
کلویی : دلیلش و میخوای بدونی ؟ خب دلیلش اینه که لیاقت اونا از تو بیشتره که اینجان ! اونا مثل تو رقّت انگیز نیستن .
آدرین : خیله خب بسه دیگه ! وقتی اون اومده یعنی من دعوتش کردم حالا ، برو و سرتون به کار خودتون باشه !
کلویی : ولی ...
آدرین : ولی نداره زود باش برو !
چو : بله !
چی ؟ این کیه !؟
چو : همین که آقا گفتن .
کلویی : تو دیگه کی هستی !؟
چو : به تو ربطی نداره که من کیم ... تو باید خودتو جست و جو کنی ! نه بقیه رو !
کلویی : چطور ...
آدرین : خیله خب بسه دیگه ! کلویی سرت به کار خودت باشه ، برو .
بالاخره از  شرش خلاص شدم !
آدرین : آااا ... شما ؟
اون خیلی شبیه مرینت بود !
مرینت : اوه ببخشید ، این برادرم چوعه .
چو : از آشنایی باهاتون خوشوقتم .
و دستش رو دراز کرد ( که دست بدن )
آدرین : همچنین ، آدرین آگرست هستم .
چو : میشناسمت .
آدرین : آااع ... از کجا ؟
چو : تو کره همه دربارت حرف میزنن ، درواقع میشه گفت تو کشوری مثل کره جنوبی ، طراحای فرانسوی خیلی معروفن .
آدرین : واقعاً ؟
چو : آره دیگه .
نمیدونستم تو کره طراحای فرانسوی معروفن .
مرینت : خیله خب ! چو تو برو پیش دوستامون .
چو : چرا ؟
مرینت : مگه نمیخواستی ببینیشون . ( چشم غره )
چو : آااا راست میگی ... از آشنایی باهات خوش وقت شدم آدرین .
و بعد رفت .
آدرین : آااا ... با اجازه من برم به مهمونا خوش آمد بگم . { چه عجب ! 😐 }
مرینت : اوو البته ...
رفتم به مهمونا سلام گفتم ، میخواستم زود تر برم پیش مرینت ، ولی خیلی حرف میزدن ...

مرینت :

گفت باید  بره به مهمونا سلام کنه . منم رفتم نوشیدنی گرفتم و به لب نرده های کشتی تکیه دادم و آسمون رو تماشا کردم . اون شب آسمون غرق در ستاره و شهاب بود ! انعکاص ستاره ها افتاده بود تو آب و طوری بود که انگار داشتیم رو ستاره ها شنا میکردیم ! فوق العاده بود ! محو در تماشا شده بودم که ... یادم افتاد آخرین باری که چنین صحنه ی زیبایی رو دیده بودم زمانی بود که با مامان رفته بودم بالای پشت بوم خونه و به ستاره ها نگاه میکردیم . اون شب بارون شهاب بود ! مثل امشب . اونقدر روشن و درخشان بودن که دیگه خیابون نیازی به چراغ نداشت ! کم مونده گریه کنم ! مامان اونشب گفته بود : ستاره ها اجدادمون هستن که از اون بالا مراقبمون هستن ... یعنی ... اونم الان داره نگاهم میکنه ؟ ( بی حرکت موندن و اشک ریختن ) اون همیشه همینو موقع این صحنه ها میگفت ، دوست دارم اینجا بود و بازم بهم میگفت . ( گریه و بی حرکت بازم)
آدرین : چرا گریه میکنی ؟
مرینت : هاه ؟ چ.چی ؟
اون اینجا چیکار میکنه ؟ یعنی منظورم اینه که ... چرا اومد پیش من ؟
مرینت : چرا اومدی پیش من ؟
آدرین : چون میخوام ستاره ها رو نگاه کنم . نگفتی چرا گریه میکنی .
مرینت : وقتی بچه بودم با مادرم به پشت بوم میرفتیم تا ستاره ها رو تماشا کنیم ، امشب دقیقاً شبیه همون شباست . بارون شهاب میبارید و آسمون غرق در ستاره بود ... دلم میخواد دوباره باهاش تماشا کنم .
آدرین : فکر کردی تو تنها کسی هستی که چنین شب هایی داشته ؟ منم هر وقت اینطوری میشد میومدم اینجا و میشستم رو اسکله اون وسط .
و با انگشت اشاره کرد به اون اسکله ی قدیمی ... اون ... همون اسکله ای بود  که وقتی ناراحت یا اصبانی بودم میرفتم اونجا .
مرینت : این همون اسکله ایه که منم وقتی ناراحت میشدم میرفتم اونجا .
آدرین : جالبه . راستی ... تو ... هنوزم داری دربارش فکر میکنی ؟
اوه درسته ، من یادم رفت بهش بگم .
مرینت : ( سکوت ) ...
آدرین : اوو ... خب ... اشکالی نداره ، تا دلت بخواد وقت برای فکر کردن داری .
باید الان بهش بگم !
مرینت : ر.راستش ... من ... فکرامو ... کردم ... و ... خب ... فکر میکنم که ... به یکی نیاز دارم ... بعضی وقتا ... حمایتش کنم تا ... حمایتم کنه و ...
آدرین : منظورت اینه که ...
سری تکون دادم . خیلی خوشحالم که بهش گفتم دوسش دارم و ... واقعاً یکی رو نیاز دارم تا دوسم داشته باشه تا دوسش داشته باشم . { پس اون داداش و صد تا دوستی که داری چیکارتن ؟ 😑 }
آدرین : تو واقعاً مطمئنی ؟
مرینت : آره ... خب ...
نذاشت حرفم و تموم کنم ... منو بوسید ! { خاک الان غش میکنه 😂 } و بعد رها کرد ...
آدرین : ب.ببخشید ... من ...
چو : به به ! پس که فقط یه دوسته ! خوب دروغ گفتی خواهر !
مرینت : چ.چی !؟ ت.تو اینجا چیکار میکنی !؟
چو : این سوالیه که من باید بپرسم ! مگه نگفتی اون فقط یه دوسته ؟
مرینت : گفتم ولی تو هم حدس زدی و گفتی قراره امشب ...
چو : آره گفتم ولی داشتم شوخی میکردم ! نمیدونستم که تو واقعاً این کارو میکنی !
مرینت : خیله خب باشه تو مچم و گرفتی ولی لطفاً ...
چو : لطفاً چی خواهر عزیزم ؟ چی دیگه چی میخوای ؟
مرینت : به کسی نگو !
چو : باشه حتماً ولی بلاخره که باید بهشون بگی !
مرینت : چو !
چو : باشه باشه ! به هیچ کس نمیگم .
مرینت : اگه به کسی بگی ، من میدونم با تو !
خوش وقتانه یکم ترسید و رفت پی کارش .
چو : ب.باشه بابا چرا همچین میکنی !
مرینت : خوبه !
آدرین : چی شد یهو ترسید ؟
مرینت : خب ... اینم واسه خودش داستان داره !
آدرین : باشه ... کجا بودیم ؟
مرینت : تو گفتی ببخشید و بعدش ...
آدرین : نتونستم خودم و کنترل کنم ! { خاک ! الان می پره روش 😂 }
و دوباره همدیگه رو بوسیدیم ! { اینا که کلاً تو فاز بوس بوسن 😐 }
وقتی مهمونی تموم شد به چو گفت که ‌بیاد برتمون خونه ولی اون گفت ...
چو : نه نه ممنون شما دو تا کبوتر عاشق باهم تنها برین !
مرینت : اگه تو و هیونم همین کارو میکردین چی !؟
چو : ن.نه اون فرق داره اون ...
مرینت : چه فرقی داره داداشی جونم !؟
چو : خب ر.راستش فرق داره چون ...
مرینت : هاها ! حالا این تویی که اینجا کم آورده ؟
چو : باشه ! تو بردی ! مثل همیشه !
مرینت : زود باش !
هیچ وقت یادم نبود میتونم اینطوری روش و کم کنم ! ولی خیلی خوش حالم که بالاخره تونستم به آدرین همه چیز و درباره ی احساساتم بگم { تو که هیچی نگفتی ، فقط حمایت ممایت و چرت و پرت گفتی 😑 پاچه خوار 😕 }

30 دقیقه بعد .

وقتی رسیدیم خونه لباسامونو عوض کردیم ، دندونامونو شستیم و خوابیدیم ، آخه مهمونی خیلی طول کشید ! ولی یه چیزی رو موندم ... قراره فردا تو شرکت باهام چجوری رفتار کنه ؟! آه ! یکم استرس دارم ، آخه من هرگز تو زندگیم دوست پسر نداشتم و تجربه ای تو این کار ندارم . چطوری میتونم کاری کنم تا ناراحت یا اصبانی نشه ؟ ممکنه هر چیزی باعث بشه اون ازم کینه به دل بگیره ... { نه نگران نباش حاجی 😐 اون خودشم دوست دختر نداشته 🙄 }

 


ادامه دارد ............ 🌻

 

عکس لباس مرینت 😁 { دوباره تو بازی درست کردم 😅 }

لباس آدرین😍

 

😦😦😦 چه خوش تیپ !!!


اینم از این 😃😀 بچه لطفاً حمایت کنیننننن 😭 من سر اینا خیلی زحمت می کشمااا 😢