رمان جدید دنیایی به نام عشق🥰

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1403/04/23 02:44 · خواندن 5 دقیقه

عه رمان جدیییید. کی پایه ست؟ نکته های رمان همین زیره.

 

_ هر پارت آنچه گذشت و آنچه خواهید دید داره ( البته این ایده مال ی کاربر دیگه ست)

_ رمان مال بعد از ازدواج مرینت و آدرین هست ( تقریبا هیچکس این ایده رو توی رمان ش استفاده نکرده😍)

_ در این رمان لیدی باگ و کت نوار وجود نداره.

_ بچه هم دارن ی پسر به اسم آرین

 

 

از زبان مرینت:

 

مشغول پختن غذا بودم و ادویه جات رو به ترتیب ریختم 

 

به جای خالی آدرین کنار آرین نگاه کردم، این چند هفته که به جای پدرش رئیس شرکت شده اصلا وقتی به خانواده ش نمیده

 

همه ش توی اتاق مشغول تلفن و برنامه ریزی و انجام کار های شرکت عه، اصلا وقتی برامون نداره

 

دوباره مشغول آشپزی شدم که صدای بلند آدرین من رو به خودم آورد

 

 

+ ...........

_ چیییییی؟

+ ...............

_ امکان نداره! 

+ ............

_ ولی آخه چرا؟ چطوری و...

+ ..................

_ خیلی خب باشه همین الان خودم رو میرسونم

 

 

چی؟ چی داره میگه... اصلا از قضیه سر در نمیارم

 

یهو در اتاق باز شد و آدرین بیرون اومد، خیلی زود آماده شده بود و ظاهر و رنگ و بوی آشفته ای داشت، برعکس همیشه عطر نزده بود و بوی خوبی نمی داد

 

صداش کردم : آدرین، چه اتفاقی افتاده!

 

چند بار همین جمله رو تکرار کردم ولی جواب نداد

 

وقتی دیدم بدون جواب دادن به من داره از در میره بیرون سریع سد راه ش شدم و جلوی در ایستادم

 

اول آدرین مقاومت کرد و سعی کرد به چپ و راست بره تا از در بیرون بره بیرون ولی من ازش کمی نداشتم

 

وقتی دیدم نمی تونه بره بیرون بحث رو باز کردم

 

 

+ آدرین! چی شده؟

 

_ مرینت برو کنار

 

+  اول بهم بگو چیکار داری 

 

_ مرینت مهمه لطفا برو کنار

 

+ حداقل بگو درباره چیه!؟

 

_ هوففف، باشه، تسلیم ( و دستاش رو به نشونه تسلیم بالا اورد) درباره شرکته، حالا میزاری برم؟

 

+ اممم، باید فکر کنم...

 

_ مرینتتتتتت

 

 

ی لحظه صورت ش عین لبو سرخ شد و منو پرت کرد سمت دیوار.

 

سرم محکم خورد به دیوار و تا چند لحظه مخم سیاهی رفت ولی یهو روشنایی برگشت

 

انقدر سرم درد گرفت که اصلا نفهمیدم کی رفت

 

سریع خودم رو جمع و جور کردم و درد سرم کمتر شد

 

وقتی که عقلم اومد سر جاش، با همون لباسا رفتم بیرون

 

من اخلاق ش رو می شناختم، اگه زنگ هم بزنم اصلا جواب نمیده

 

چتر رو از روی سبد برداشتم و توی خیابون بارونی به راه افتادم

 

میدونم کارم احمقانه ست ولی فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید

 

آدرین خیلی نگران به نظر می رسید، به همین دلیل دنبال بنز ش راه افتادم

 

آخه می خواستم بدونم کدوم آدمی این وقت شب میره بیرون

 

وقتی مسیر رو دنبال کردم دیدم داره به محل کارش میره 

 

به خاطر همین تاکسی گرفتم و ماشین رو تعقیب کردم که بنز ش نزدیک محل کارش پارک کرد 

 

به سمت در شرکت رفتم، خدا رو شکر باز بود.

 

نزدیک در شرکت بودم که یهو...


آنچه خواهید دید...

___________________

+ به پلیس زنگ زدی؟

_ بله قربان دکتر هم توی راهه.

__________________

سر تا پاش پر از جوب و کثیفی بود...


۴۹۰۰ کارکتر

 

بچه ها چون پارت اوله خیلی کمه ولی امیدوارم، با حمایت هاتون خوشحالم کنید😍