واقعی تࢪین عشق p28
پارت بیست و هشتم
... حدود یک ساعت بعد، سر و کله آدرین پیدا شد.
آثار خستگی در چهره اش مشخص بود، معلوم بود بسیار پیاده روی کرده.
اما خوشحال بود.
مرینت از او پرسید:« میتونم بپرسم کجا رفته بودی؟»
آدرین به مرینت گفت:« اینجا برای تو امن نیست، متأسفانه نمیتونی پیش من بمونی، برای همین سعی کردم برات یه خونه دست و پا کنم...»
مرینت شوق زده شده و گفت:« واقعاً ؟ کجا؟»
آدرین پاسخ داد:« یه مغازه نونوایی و شیرینی فروشی هست به نام «دوپن»، ده تا خیابون پایین تر از اینجاست، صاحباش آقای «تام دوپن» و خانم «سابین چنگ»، آدمای خیلی خیلی خوبی هستن، اما متأسفانه هیچوقت بچه دار نشدن، من بهشون گفتم دوستم _ که تو باشی _ تنهایی و جایی رو لازم داری که توش زندگی کنی، اون ها هم قبول کردن که طبقه بالای همون ساختمون، کنار خودشون یه جا بهت بدن.»
مرینت لبخند بسیار بزرگی زد و از خوشحالی به هوا پرید و سپس آدرین را بغل کرد.
او حالا داشت از لحاظ عاطفی و احساسی تکامل پیدا میکرد، داشت تبدیل به یک انسان میشد...
{ تا بعد }