the court of love♥️ p8♥️
سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت خب من اومدم با پارت جدید اگه پارت های قبل رو لایک نکردید و کامنت نزاشتید حتما لایک بکنید و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت حالا برید ادامه مطلب♥️😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 7
از زبون مرینت :
فکر کنم دیشب عجیب ترین شب زندگیم بود ی شاهزاده لجباز و خودخواه عاشق شاهدخت ولایت شب شده به هر کسی اینو بگم منو مسخره میکنه هر چند شاهزاده مست بود اگه نبود مطمئنم همون رفتاری که به عقرب نشون میده همون رفتار رو به هویت اصلی هم نشون میداد …
به ردای سبز رنگ اش که روی تختم بود نگاهي انداختم رنگ سبز ردا منو یاد چشمای سبز آتشین اش و زرینه بافت هایش منو یاد موهای طلایش میندازه … دلم میخواد ردا رو بهش پس ندم ولی جای خالی این ردای زیبا رو میفهمه نفهمه هم ممکنه ی روزی خدمتکار های فضول بیان پیداش کنن و تهمت دزدی به عقرب بزنن در هر صورت من ضرر میکنم …
باید یه جورایی وارد اتاق شاهزاده شوم و اینو به جاش بزارم …
باز به هویت عقربم برگشتم دل سرد و جدی و کم حرف شدم و به بهونه ی نامه پایم رو به راهرو ای که اتاق شاهزاده قرار داشت گذاشتم …
اول در اتاقش رو زدم دیدم صدایی نیومد پس بدون وقفه وارد اتاق شدم و سریع در كمدش رو باز کردم و ردا رو گذاشتم سر جاش همین که در کمد رو بستم صدایی گفت : داری دنبال چیزی میگردی عقرب ؟؟ نکنه میخوای دزدی کنی ؟؟
برگشتم به سمتش و گفتم : ببخشید شاهزاده براتون نامه آورده بودم که در باز کمد توجه ام رو جلب کرد فقط کنترل کردم ببینم کسی چیزی ازش برداشته یا نه …
اومد پیشم و در کمد رو باز کرد :
آدرین : نگاه کردی ؟؟ کم و کسری نداشت ؟؟
مرینت : نگاه کردم تموم صندوق ها قفل بود …
بعد همون ردای سبز رنگش رو برداشت و گفت : از صبح دنبال این میگردم احتمالا یکی از خدمتکارا اومده لباسا های تمیزم رو گذاشته سر جاش و یادش رفته در کمد رو ببنده …
ی نفس آسوده ای کشیدم و گفتم : احتمالا خب بهتره من برم چون کلی کار دارم … با اجازه تون …
آدرین : میتونی بری … فقط عقرب حواست به همه جا باشه … دیروز به قصر حمله شده و من دیشب زخمی شدم هیچی از دیشب یادم نمیاد و نمیدونم کی نجات ام داده فقط اینو میدونم که تا آخر عمرم مدیون اون شخص هستم ببین میتونی اون شخص رو پیدا کنی ؟؟
مرینت : چشم سعیمو میکنم تا پیدا کنم …
از اتاق شاهزاده خارج شدم و رفتم به کارام رسیدگی کنم …
ظهر شده بود داشتم تو اتاقم استراحت میکردم که ی کبوتری برام نامه آورد …
نامه : سلام دخترم حالت خوبه ؟؟
قرار بود ما دیشب به جشن تولد شاهزاده دوم بیاییم ولی نشد نرسیدیم امروز قراره نزدیکای غروب به قصر برسیم تاکیدا پادشاه اسرار داشت تو هم بیای امروز قبل از رسیدن به عنوان عقرب مرخصی بگیر و بیا نزدیکای قصر به ما ملحق شو و لباسات رو عوض کن .
از طرف: پدرت تام
بعد اینکه نامه رو خوندم نامه رو از بین بردم و رفتم سراغ پادشاه و درخواست مرخصی دادم و اونم خوشبختانه با خوشرویی قبول کرد …
شمشیر و تیر و کمون رو برداشتم و رفتم حیاط پشتی و اسبم رو برداشتم و رفتم جای قرار ام با پدر …
اسب ام رو بستم به درخت و زیر همون درخت نشستم و چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم …
نمیدونم چقدر گذشت اما صدای پای اسب میومد سریع شمشیرم رو برداشتم و پشت درخت قایم شدم …
کم کم اسب ها وارد محوطه ام شدن اون اسب ها و کالسکه مربوط میشد به یکی از اعضای سلطنتی فکر کنم مال شاهدخت آنجلا باشه احتمالا برای دیدار برادر کوچک اش اومده چون دیروز اونم تو جشن نبود … امم جالبه تا حالا شاهدخت آنجلا رو از نزدیک ندیدم این بهترین فرصته برای دیدنش …
اسب ها و کالسکه با سرعت از جلوم رد شدن بعد اینکه رفتن از جایی که مخفی شده بودم در اومدم و نشستم زیر همون درخت …
بالاخره بعد نیم ساعت دوباره صدای اسب و کالسکه اومد این دفعه فکر کنم پدرم و ماریان باشه …
که کالسکه تو همین محوطه ای که من قرار داشتم توقف کرد و پدرم از کالسکه در اومد بیرون و نگاهی به اطراف انداخت …
منم از جایی که مخفی شده بودم در اومدم و رفتم سمتش :
مرینت : دنبالم نگردین من همینجام .
تام : سلام بر شاهدخت زیبا رویم ؛ چقدر سر وقت اومدی .
مرینت : همین که نامه رو خوندم مرخصی گرفتم و اومدم اینجا و چند ساعته منتظر شمام …
تام : نامه رو سوزوندی دیگه؟؟
مرینت : آره نگران نباشید سوزوندم و به بهونه اینکه خواهرم مریضه مرخصی گرفتم و الانم خدمت شمام .
تام : خب عالیه ؛ برات گفتم لباس بزارن برو تو کالسکه و لباسات بپوش و به سر و روت هم ی دستی بکش تا هر چه زودتر به سمت قصر حرکت کنیم …
مرینت : چشم پدر
وارد کالسکه شدم و ماریان رفت بیرون تا راحت تر لباس بپوشم
لباس آبی رنگ پف دارم رو به تن کردم و چکمه های خاکیم رو با ی دست کفش دخترونه سفید تعویض کردم و موهامو رو باز کردم و شاخه از موهامو رو از دو طرف جدا کردم و بردم عقب و گیر سری به شکل پاپیون و به رنگ آبی به سرم زدم کاملا آماده بودم …
بعد پدر و ماریان رو صدا زدم بعد اینکه سوار کالسکه شدن کالسکه شروع به حرکت کرد.
رسیدیم به قصر و بعد از اجازه ورود وارد قصر شدیم و از کالسکه پیاده شدیم و با راهنمایی یکی از سربازان رسیدیم به در سالن نشیمنگاه اول سرباز رفت تو اتاق و بعد از صادر شدن اجازه ما وارد اتاق شدیم ...
اول تعظیمی کردیم :
پادشاه : به به سلام بر حاکم ولایت شب چرا اینقدر دیر کردید ؟؟ جشن دیروز بود .
تام : راستش دیشب بهمون حمله شد و مجبور شدیم شب ی جا خیمه بزنیم بخاطر همین دیر کردیم دیگه گفتیم بیاییم و تبریک مون عرض کنیم و کادو مون بدیم و از خدمتتون مرخص بشیم …
امیلی : اتفاقا دلم برای دخترای دوستم تنگ شده بود چه خوب که امشب همه خوبان ی جا جمع هستن … اتفاقا دخترم هم امروز از راه رسید …
اگه اجازه بدین میخوام دخترا رو بغل کنم خیلی دلم تنگ شده..
لبخندی زدم و گفتم : اجازه ماهم دست شماست ملکه من
بعد رفتیم جلو و محکم بغلش کردیم بعد برگشت سر جامون که ملکه گفت : امشب بهترین دسر و غذا ها رو گفتم براتون آماده کنن
مرینت : ممنونم ملکه راضی به اذیت و زحمتتون نبودیم .
امیلی : چی زحمتی تو شما تو دوتا برام خیلی عزیزید
تام : شاهزاده ها و شاهدخت کجا تشریف دارن …
گابریل : اونا دارن با آماندا بازی میکنن
تام : آماندا دیگه کیه؟؟
گابریل : اوه پس شما خبر ندارین آماندا دختر دخترم هست ی چند ماهی هست که بدنیا اومده و بعد چند ماه اولین باره که شاهزاده ها اونو میبینن بخاطر همین ولش نمیکنن …
تام : کاش منم بتونم بچه های دخترا هامو ببینم …
گابریل : نگران نباش میبینی ؛ بعد شام بیا باهم صحبت کنیم … شاید پسری برات دخترت پیدا شد .
پریدم وسط حرفشون و گفتم : من قصد ازدواج ندارم فعلا از زندگی خودم خیلی راضی ام …
گابریل : البته باید ی روزی ازدواج کنی چه امسال چه دو سال دیگه چه چند سال دیگه …
امیلی : بنظرم بزارید خودش انتخاب کنه که قراره کی ازدواج کنه کی ازدواج نکنه …
گابریل : بحث نگه دارید برای بعد حالا بیایید بریم شام بخوریم …
بعد اینکه این موضوع ناخوشایند تموم شد همگی رفتیم به سمت سالن غذاخوری و بعد اینکه ما نشستیم شاهزاده ها و شاهدخت هم تشریف آوردند که شاهزاده آدرین درست مقابل من نشست و بعد ی نگاهی بهم انداخت گفت : نمیدونستم که مهمون داریم اون چه مهمون های زیبایی …
گابریل : تام و دختراش از ولایت شب اومدن برای تبریک تولد تئودور ولی چون دیروز بهشون حمله شده امروز رسیدن به قصر .
آدرین : شنیده بودم به جز شاهدخت هایِ ولایتِ شب شخص دیگه ای با موهای سرمه ای متولد نشده پس شایعه ها درست بوده …
تام : دخترای من زیباترین شاهدخت های این کشور هستن البته بعد از شاهدخت آنجلا … چون مادرشون الیزابت اصالتا انگلیسی بود و اون مثل دخترام خوشگل و زیبا بود یادمه وقتی که اولین بار دیدمش در نگاه اول عاشقش شدم و خیلی طول کشید تا اون دختر سرکش و آزادیخواه رو مال خودم کنم … البته مرینت هم مانند مادرشه ، اون سرکشه و به هیچ کدوم از حرفام گوش نمیده …
مرینت : من سرکش نیستم فقط دوست دارم با دشمنان کشورمون بجنگم و دوس ندارم دائما محتاج ی سرباز یا ی شاهزاده باشم که هر وقت دوس داشت نجاتم بده هر وقت هم دوس نداشت ولم کن و بره …
بعد این حرفم تموم جام شراب رو به سر کشیدم که شاهزاده خودخواه دهن باز کرد و گفت : فکر میکردم همه ی دخترا محتاج ما شاهزاده هستن و مثل کنه دوس دارن بچسبند به یقه ی شاهزاده ها و ولش نکن …
مرینت : من با همشون فرق دارم و دوس ندارم مثل اونا باشم …
خدمتکار بازم جام شرابم رو پر کرد …
گابریل : بنظرم زنا باید بشین تو خونه و شوهر داری بکنن و به بچه هاشون رسیدگی کنن وظیفه ی زن جنگیدن نیست…
جام شراب رو بازم به سر کشیدم و با عصبانیت کوبیدم روی میز و گفتم : بخاطر همین افکار قدیمی و نفرت انگیز دوس ندارم ازدواج کنم ازدواج برای ی زن مثل گذاشتن ی کبوتر تو قفس هست …
خدمتکار جام شرابم رو برای بار سوم پر کرد و من بازم به سر کشیدم…
شاهزاده : شاهدخت بنظرم زیاد ننوشید اگه زیاد بنوشید ممکنه براتون ضرر کننه…
مرینت : شما نگران من نباشید من مثل شما بد مست نیستم که بهم حمله بشه و نفهمم کی نجاتم داده و کی دشمنم بوده البته اگه این حرفا شایعه نباشه !!! من اگه مست هم بشم عقلم سر جاشه … با اجازه تون منسیر شدم…
با عصبانیت خارج شدم و رفتم حیاط قصر … تنها چیزی که منو از مرد های دربار متنفر میکرد همین خودخواهی شون هست
8100 کاراکتر
ببخشید دیر دادم کمی حال روحیم خوب نبود
راستش میدونید از چی خسته شدم؟؟
از اینکه آدما احمقم فرض کنن و ازم سو استفاده کنن فقط اینو بدونین که من احمق نیستم و بقول ی جمله ای : پاتریک احمق نبود فقط فهمیده بود توی این دنیا احمق بودن تنها راه فرار از مشکلاته :)
منم احمق نیستم فقط دارم به روتون میخندم فکر نکنین که احمقم هر وقت دوس داشتید اسم دوست بزارید برای خودتون بیایید گفتمان بعد برید درضمن رفتن تون هم اصلا برام مهم نیست فقط گفتم که اگه ی روزی خواستید به خودتون اسم دوست بزارید اول بدونید گه با خودتون چند چندید بعد بیایید سراغ من من احمق نیستم ساده لوح هم نیستم دارم فقط خوبی میکنم و شخصی مد نظرم نیست کلی گفتم که بفهمید آخه بعضیا اشتباه برداشت میکنن
شرط نمیزارم چون معلوم نیست کی حوصله ام بکشه پارت بدم شایدم حالم خوب نشد کلا رفتم ...