فرزند خوانده p1

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/04/19 12:40 · خواندن 7 دقیقه

پارت ۱

 

از خونه بیرون رفتم تا یه کاری پیدا کنم 

پا به همه‌جا گذاشتم ولی به کاری ندادن بهم میگفتن چون تو چهارده سالته نمی تونی کار های سخت اینجا رو انجام بدی منم اصرار میکردم ولی هیچی که هیچی 

با نا امیدی رفتم خونه وقتی در خونه رو باز کردم با چهره خشمگين پدرم روبه‌رو شدم که موهای بدم سیخ شد و نتونستم حرکت کنم و داشتم از ترس میمردم که پدرم

 گفت : کجا بودی؟ 

به زور تونستم دهنم رو باز کنم و بگم که : ...ع.. رفته بودم دنبال کار 

پدر : هه رفته بودی دنبال کار! 

سرم رو پایین انداختم و گفتم : بله 

پدر : تو بیجا میکنی میری دنبال کار با این سنت 

گفتم : ببخشید ولی از وقتی که مامان از دنیا رفت دیگه شما هیچ جایی کار نکردیم و منم گفتم بهتره برم....

پدرم وست حرفم پرید با صدای بلندی گفت : تو لازم نکرده کار کنی فهمیدی و کار نکردنش هم به خودم مربوطه فهمیدی 

گفتم : آخه...

سوزش بدی روی صورتم احساس کردم دستم رو روی صورتم گذاشتم خیلی درد میکرد 

پدر : زود برو اتاقت ببینم 

در اتاقم رو باز کردم و در رو بستم و رفتم جلوی آینه اتاقم و دستم رو از روی صورتم برداشتم و دیدم که صورتم شرخ شده و دیگه نتونستم بغض گلوم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردم و اشکام قطره قطره داشت می‌ریخت  تقریبا نیم ساعت گذشته بود و همین جور داشتم اشک می‌ریختم

که با صدای باز شدن در اتاق زود اشکام رو با دستام پاک کردم 

پدرم بود اومد کنارم و گفت : حاضرشو که میخوای بری 

با این حرفم تعجب کردم و گفتم : کجا

پدر : کجا نداره تو حاضرشو و بهترین لباست رو بپوش  بهت میگم 

و از اتاق خارج شد 

یه نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و در کمد لباسم رو باز کردم و داشتم به لباس های داخل کمد نگاه میکردم که چشمم به پیراهنی افتاد که مادرم واسم خریده بود اون پیراهنم رو برداشتم و بغلش کردم بوی مادرم رو میداد خیلی دلتنگ مادرم بودم کلا دلتنگ زندگی قبلیمون دلتنگ لبخندم و دلتنگ درهمی با پدرم و مادرم بودم 

 

تصمیم گرفتم اون پیراهنم رو بپوشم وقتی پوشیدم موهام رو بافتم 

روی تختم نشسته بودم در اتاقم باز شد پدرم بود یه نگاهی بهم انداخت و گفت : حاضرشدی دیگه بیا 

از سر جام بلند شدم و گفتم : پدر ببخشید میتونم بپرسم چرا بهم گفتین این که حاضر بشم 

پدر: خب ببین میخوان تو رو به فرزند خوندگی قبول کنن 

با این حرف پدرم بهم شوک اومد و گفتم : ببخشید شوخی میکنید 

پدر : مگه من با تو شوخی دارم 

چشمام با اشک پر شد و گفتم : خواهش میکنم من رو به اونا نده هر کاری بگی میکنم اصلا نمیرم کار کنم تو خونه میشینم فقط منو به اونا نده لطفا 

پدر : هیس اشکات رو پاکن ببینم الان میان من میرم بیرون وقتی اومدی بیرون اینجوری نبینمت فهمیدی 

از اتاق خارج شد و من موندم و با اشکام باورم نمیشد که داشتم از اینجا میرفتم 

با صدای باز شدن در خونه رو شنیدم فهمیدم که اونا هستن اشکام رو پاک کردم و نمیدونستم چیکار کنم که صدای پدرم رو شنیدم که داشت منو صدا میزد و می‌گفت: زود باش بیا آنوشا جان 

اگه نمی‌رفتم از اتاق بیرون ممکن بود پدرم مم رو کتک بزنه برای همین یه نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم 

دونفر بودم یکی خانم یکی آقا 

پدر : آنوشا بیا جلو 

منم رفتم جلو و کنار پدرم وایسادم که اون خانم گفت : وای بین چه دختر خوشگلی و زیبایی 

چرا دروغ بگم منم با این حرف خانم خوشحال شدم و کمی خجالت کشیدم و برای همین سرم رو پایین انداختم که اون خانم بازم گفت : عزیزم لازم نیست خجالت بکشی 

اون خانم اومد کنارم گفت : راستی اسمت من زهرا هست اسم تو هم باید آنوشا باشه مگه نه 

سرم رو بالا بردم و گفتم : بله 

زهرا : خب اون آقا هم باهام اومده شوهرم هست اسمش سروش هست 

کمی مکث کرد و بازم گفت : خب نظرت چیه بریم دیگه خانم آنوشا 

پدر : خب دیگه خدافظ 

زهرا خانم دستم رو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم و منم میدونستم این آخرین دیدارم با پدرم هست برای همیت گفتم بهتره یه خداحافظی بکنم 

دستم رو بالا بردم و به نشانه خدافظ تکون دادم و گفتم : خدافظ بابا جون 

زهرا خانم در ماشین رو برام باز کرد و منم سوار ماشین شدم و خانم زهرا و آقا سروش هم سوار ماشین شدن و حرکت کردیم تو تموم راه هیچ حرفی نزدیم و منم داشتم از پشت پنجره بیرون تماشا میکردم و به تو این فکر بودم که قراره به زهرا خانم مامان بگم و به آقا سروش بابا بگم اگه اینجوری باشه خیلی برام سخت میشه 

ماشین جلوی یه خونه لوکس وایساد و آقا سروش گفت : خب آنوشا جان رسیدیم 

زهرا خانم آ ماشین پیاده شد و در ماشین رو باز برام باز کرد و منم پیدا شدم و رو به زهرا خانم گفتم : ممنونم 

زهرا : خواهش میکنم عزیزم بیا بریم تو 

و آقا سروش هم از ماشین پیاده شد و بهم گفت : آنوشا جان راحت باش اینجا دیگه خونت هست 

 به طرف در خونه حرکت کردیم زهرا خانم در رو باز کرد و گفت : بیا تو 

رفتم داخل خونه خیلی خونه بزرگی بود 

زهرا : بچه ها کجاین بیان دیگه 

با گفتن این حرف فهمیدم که بچه هم دارن اونم بیش از یکی 

دیدم سخ نفر اومدن جلومون وایسادن یکی دختری هم سن و سال من دو تا هم پسر 

زهرا : خب آنوشا اینا بچه های من هستن اون دختر خانمی که می‌بینی اسمش مروارید هست و پسری که کنارش می‌بینی آرین هست و پسری که کنار آرین هست آروین هست و یعنی خواهر بردار هستن 

با خجالت گفتم : سلام 

مروارید اومد جلو و گفت : سلام آنوشا خوبی 

یه لبخندی زدم و گفتم : مرسی من خوبم 

مروارید : راستی میخوای بیای اتاقم اسباب بازی‌ام رو بهت نشون بدم 

نگاهی به زهرا خانم انداختم و سرش رو به نشانه تایید تکون و منم گفتم : باشه بریم مروارید 

مروارید هم یه لبخندی زود و دستم رو گرفت و با خودش کشید واز اون طرف هم زهرا خانم گفت : مروارید مواظب باشید میوفتید زمین و راستی وقت نهار بیان نهارتون رو بخورید 

مروارید: باشه مامان 

در اتاقش رو باز کرد و گفت : خجالت نکش آبجی آنوشا بیا تو 

دستم رو گرفت و باز با خودش کشید و گفت : خب اینم اسباب بازی هام راستی نارحت نشی ها تو اتاق تو هم اسباب بازی هست اونم خیلی خب بیا به نوبت با همشون بازی کنیم 

 

 یک ساعت بعد 

 

 

داشتیم باهم بازی میکردیم که در اتاق مروارید زده شد 

مروارید: بفرمایید تو  

در باز شد آرین بود و گفت : مامان باهات کار داره 

مروارید : چیکار داره 

آرین : من چه بدونم 

مروارید : آنوشا من برم زود میام باشه 

گفتم : باشه برو 

مروارید بلند شد و از اتاق بیرون رفت داشتم با دستام بازی می‌کردم که آرین اومد تو اتاق و جلو وایساد و گفت : چرا داری با دستات بازی میکنی 

گفتم : همین جوری 

آرین : وایسا ببینم نکنه تو از من خجالت میکشی 

گفتم : نه نه 

آرین : پس چرا به صورتم نگاه نمی کنی 

این بار هیچ جوابی برای گفتن نداشتم بریا همین ساکت شدم 

آرین اومد کنارم نشست و گفت : میدونی میفهمم که چه حسی داری حس غریبی تنهایی و دور از خونه و حتی دلتنگی من خودم اینا رو تجربه کردم وقتی برای ادمه تحصیلم به یه کشور دیگه رفتم این حس ها رو تجربه کردم و واسه همین نتونستم اونجا بمونم و اومدم کشورم و خونه خودم 

گفتم : متاسفم 

آرین : تو چرا متاسفی 

گفتم: خب آدم ها همیشه اینجوری میگن 

یه لبخندی زود گفت : هعی راستی اسمت آنوشا بود آره 

گفتم : بله 

آرین : فکر کنم سنت چهارده پانزده باشه 

گفتم : چهارده سالم هست 

آرین : منم نوزده سالمه و مروارید هم سیزده و آروین هم بیست و پنج راستی روز تولدت کی هست 

گفتم : خب دی ماه  

آرین : پس فصل زمستون به دنیا اومدی منم بهار خب بگذریم اگه کاری داشتیم و حرفی داری که نمیتونی به کسی بگی بیا پیشم اگه خواستی ها اگه هم نه جلوی آینه بشین و با خودت حرف بزن و دلت رو خالی کن باشه 

گفتم : ممنونم 

آرین : خواهش میکنم راستی الان وقت نهار هست بیا بریم دیگه 

گفتم : ببخشید نهار رو ساعت چند میخورین 

آرین : ساعت دو 

گفتم : ممنون 

 

♤_________________________________♤

 

خب تموم شد پارت اول برای پارت بعدی شرطی نداره 

فقط ممنون میشم لایک و کامنت بزارید ممنون 

خدافظ