دنیای پیچیده عشق ❤️

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/04/17 13:02 · خواندن 5 دقیقه

«پارت شصت ششم»

ویرایش شده 

واقعا نمیدونم چی بگم ؟ واقعا دمتون گرم چه حمایت جانانه ای 🙄

-------------------------------------------------------

صبح روز بعد طبق معمول اما بیدار میشه روتین صبحس رو انجام میده و به سمت کمد لباساش میره تا لباسش رو انتخاب کنه ، یه شلوار بک که که جلوی زانوش چاک داشت و یه نیم تنه مشکی با یه پیراهن به رنگ سفید میپوشه ، موهای کوتاه ابریشمیش که به رنگ بلوند بود رو اروم شونه میکنه ، در همین حین با خودش فکر کرد : یعنی رنگ موی من به پدرم رفته یا مادرم ، شاید پدرم ، و حتما رنگ چشمام هم که ابیه به مادرم رفته ، یا شاید برعکس ؟

صدای ناتالی(فک کنم قضیه داره براتون روشن میشه ، ولی بنظرتون من میزارم به این سادگی حقیقت فاش بشه)از افکارش بیرون اومد و وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت .
اما درحال صبحانه خوردن روی همون میز 18 نفره بود که بعد ازاینکه لیوان قهوه اش رو سر میکشه رو به ناتالی میگه : بازم پدربزرگ نمیاد برای صبحونه ؟ یا حضور من اذیتش میکنه ؟
ناتالی عینکش رو درست میکنه و میگه : خودتون بهتر میدونین ، اقای اسمارت صبحانه رو توی اتاقشون میل میکنند.
اما از پشت میز بلند میشه ، کیفش رو برمیداره و به سمت درب میره که گابریل که از پشت بهش میگه : بنظرت لباست مناسبه ؟ چرا اینقدر لجبازی ؟
اما روش رو برمیگردونه و میگه : به نظر من که مناسبه......من دیگه بچه نیستم که بهم دستور بدی چی بپوشم،چی بخورم،با کی برم بیام ، یا کجا برم و بیام ، من 22 سالمه و خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم ، نیاز نیست بهم بگی چیکارکنم و چیکار نکنم .
و بعد از خونه خارج میشه و درب خونه رو با قدرت تمام میبنده ، سوار ماشین میشه و راننده به سمت دانشگاه میره .
........................................................................................
در همین حین بعد از اینکه اما از خونه خارج شد ، گابریل از پله ها پایین میاد و میگه : دقیقا مثل خود ادرین...لجباز و سرخود......فکر نمیکردم این بچه اینقدر دردسر داشته باشه ؟
و بعد درحالی که روبه ناتالی می ایسته ادامه میده : خبر تازه ای توی خونه اگرست ها نیست ؟
ناتالی ایپدش رو بررسی میکنه و میگه : خیر قربان ، فقط دختر کوچیکشون ، انا با اما هم دانشگاهی هستش .
گابریل نفس عمیقی میکشه و میگه : فکر نکنم که اونقدر دردسر ساز باشه ، ولی به هرحال اگر خواست به خونه شون بره ، بهش بگو اجازه ندادم .
ناتالی چشمی میگه و از اونجا خارج میشه . 
گابریل با خودش فکر میکرد : دزدین اون بچه از بیمارستان ، خیلی احمقانه بود ، چراا باید از دختر اونا مواظبت کنم؟اما خب خبر مرگش برای اونا عذاب اور بوده ، مخصوصا اینکه مرینت خودش رو سرزنش کنه ، عذابی که میکشن احمقانه بودن این تصمیم رو نشون نمیده .
...........................................................................................
وقتی اما به دانشگاه میرسه ، انا رو توی محوطه دانشگاه در حال کتاب خوندن میبینه و به سمتش میره.
-سلام چطوری ؟
انا که متوجه حضور اما شده بود سرش رو از کتاب بیرون میاره .
+سلام ، مرسی....چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟
اما نفس عمیشه میکشه و در ادامه میگه : مثل همیشه.....با پدربزرگم بحثم شد....چیز دیگه ای انتظار داری؟
اما تک خنده ای میکنه و میگه : نه چیز دیگه فکر نمیکردم ، ولی چرا با پدربزرگت اینقدر درگیری؟اینقدر ازش بدت میاد؟
اما روبه انا میکنه و میگه : اره همونقدر که فکر میکنی ازش متنفرم....چون هیچ پدربزرگی نمیتونه اینجوری با نوه اش رفتار کنه ، فک کن....اون اینقدری از پدر و مادر من متنفر بود که حتی اسم یا عکسی ازشون بهم نداده ، پدرومادر من الان برام مثل غریبه هان .
انا هم در ادامه صحبت های اما میگه : میدونی ، مادرم دیروز میگفت پدر،پدرم یکی مثل پدربزرگ توعه، مادرم همیشه برای من و برادرم تعریف میکرد ، اون از رابطه شون خوشش نمیومد و در اخر پدرم رو مجبور کرد که به نیوروک بره و با یکی دیگه عقد کنه ، حتی وقتی مادرم دوباره به پدرم رسید اون و دزدید و حتی گفت با حضورش توی روز عروسی ، اون شب شده بود کابوسش .
اما درحالی که داشت با دقت به حرف های انا گوش میداد گفت : واقعا فکر میکنم اون دوتا برادرن ، تو تاحالا پدربزرگت رو دیدی .
انا هم در جواب اما میگه : نه هیچوقت ندیدمش ، دوستم ندارم ببینمش ، نمی تونم درک کنم چقدر پدرومادرم رو اذیت کرده .
اما خنده ای میکنه و میگه : پس مطمئن باش اگه پدربزرگ منم ببینی همونقدر ازش بدت میاد،مثل من .
.
.
.
اما کلاساش تموم شد و داشت به سمت ماشینی که باهاش رفت و امد میکرد میرفت ، که از پشت صدای یکی رو شنید که داره از پشت صداش میکنه . سرش رو برمیگردونه و کسی نبود جز انا .
انا نفس نفس زنان به سمت اما میاد و بهش میگه : یادم رفت بهت بگم ، اخر هفته تولدمه ، یه مهمونی کوچیک گرفتم،خب من خیلی دوستی ندارم پس تنها دوستم یعنی تورو دعوت کردم ، پس حتما باید بیای ، الان ازادی میتونی بری .
اما کارتی که انا بهش داد رو گرفت و بهش گفت : میدونی که پدر بزرگم اجازه نمیده ولی من که میتونم بیاد چه اجازه بده چه نده ، حالا بیا برسونمت .
و بعد با هم سوار ماشین میشن ، اول انا رو میرسونن خونه و بعد سمت عمارت اسمارت ها حرکت میکنن.
اما وارد خونه میشه ، که پدر بزرگش ، که روی مبل های چرمی که توی حال بود نشسته بود سرش رو از توی کتاب در میاره و بهش میگه : چرا 10 دقیقه دیر کردی؟واحد هایی هم که برداشتی دیروز تموم شدن ، پس ؟
اما هم سرد جوابش رو میده و میگه : خوب امارم رو داری ، حتما خط به خط کتاب های درسیم بررسی کردید؟یکی از دوست هام رو رسوندم خونه ، ببخشید بهتون نگفتم البته ، فکر میکردم خودتون زودتر خبردار شدید.
وبعد پوزخندی زد و به سمت اتاقش رفت که گابریل دوباره ادامه داد : تو که تاکسی نیستی که این و اون و برسونی ، خیلی هم خوشم نمیاد با این دختره انا وقت بگذرونی .
اما درحالی که خیلی عصبی و داشت کنترلش خارج میشد میگه : اصلا دوست داشتم رسوندمش ، بعدشم انگار الزایمر داری ؟ تمام حرف هام رو صبح گفتم لازم نمی بینم دوباره تکرارشون کنم ، شما دوباره مرورش کن اقای اسمارت.    

ببخشید پارت رو درست کردم

 

برید به پارت قبل های سر بزنید و متوجه تغییرات میشید .

این پارت شرط نداره و می‌خوام حمایت ها رو ببینم البته حمایت ها که مشخصه🙄