دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت شصت و پنج»
سلام اومدم با یه پارت جدید ، درسته از شرط پارت قبلی ۸ تا لایک مونده بود ولی مهم حمایت کنندگان هستن که الان منتظرت😉💖
برمی که در ادامه اتفاقات جالبی میافته.این چند پارت آخر رو از دست نده😉
-------------------------------------------------------------
که انا سکوت رو میشکنه و میگه : اما..........نظرت چیه فردا بیای خونه ما و برای امتحانای ترم با هم درس بخونیم؟
اما سرش رو به سمت انا برمیگردونه و در حالی که لبخند تلخی زده بود میگه : خودم که خیلی دوست دارم ولی.......فک نکنم پدربزرگم بزاره .
انا با تعجب به اما میگه : مگه با پدربزرگت زندگی میکنی ؟ پدر و مادرت از هم جدا شدن .......
اما وسط حرف انا می پره و میگه : حداقل کاش طلاق گرفته بودن....هردوشون در حادثه تصاف فوت کردن .
انا دست اما رو میگیره و با ناراحتی روبه اما میگه : واقعا متاسفم........میتونی من رو جای خواهرت بدونی.
و اما ادامه میده : البته منم توی حادثه بودم ولی فقط قفسه سینم اسیب دید......ازاون روز به بعد هروز میگفتم ، چرا..چرا منم همراه پدر و مادرم نرفتم؟حداقل زندگی بهتری داشتم .
انا وقتی میدید اما چقدر این موضوع براش دردناک بوده میگه : حداقل پدربزرگت هست که پیشش باشی و ازت مراقبت کنه.
اما لبخند تلخی که داشت رو بیشتر میکنه و میگه : ولی کاش نبود....میدونی از همون بچگی جوری باهام رفتار میکرد که انگار من اضافیم.....اخه از اولشم با پدرم مشکل داشت......همیشه بهم می گفت اگر مجبور نبودم هیچوقت نگهت نمیداشتم....همیشه باهام مثل یه برده باهام رفتار میکرد....تا همین دوسال پیش نمیزاشت توی مدرسه یا دبیرستان درس بخونم....خودم توی خونه خصوصی درس میخوندم.
انا ، اما رو بغل میکنه و دم گوشش زمزمه میکنه : واقعا متاسفم.
و بعد اما از اغوش ادامه بیرون میاد و میگه : زندگی منه....چراااا تو باید متاسف باشی؟
انا هم میگه : به هرحال تو بهترین دوست منی...دوستا باهم احساس همدردی میکنن ، ولی بنظرت چرا پدربزرگت با پدرت مشکل داشته ؟
اما هم در پاسخ سوال انا میگه : در حدی که حتی ازشون به من یه عکس هم نشون نداده.....دستیارش که باهامون زندگی میکنه بهم گفته بود که پدربزرگم دوست نداشته پدرم ، با مادرم ازدواج کنه.....حتی به زور پدرم رو به خارج از کشور برده تا از رابطه شون جلوگیری بشه...اما به هرحال با سختی تونستن باهم ازدواج کنن.
انا در حالتی که داشت وسایلش رو جمع میکرد تا به کلاس بعدیش برسه میگه : واقعا پدربزرگ عجیبی داری....دوست دارم یکبار ملاقاتش کنم...فعلا باید برم سر کلاسم...فردا می بینمت .
و دوان دوان به سمت کلاسش میره......اما هم در حالی که لبخند ملیحی داشت باش دست تکون میده و ازش خداحافظی میکنه و زیر لب میگه : اگه تو هم چند دقیقه پیشش بشینی ازش متنفر میشی.
............................................................................................
انا بعد از کلاسش سریع به سمت خونه میره......سریع لباساش رو عوض میکنه که سر میز ناهار بره تا به صدای قاروقور شکمش پایان بده .
همه اعضای خانواده سر میز ناهار بودن که مرینت روبه انا ازش میپرسه : دخترم..از دوستت چه خبر..نمیخوای یبار دعوتش کنی ؟
انا در حالی که دهنش پر بود شروع به حرف زدن میکنه و میگه : اما رو میگی....امروز بهش گفتم ولی گفت پدربزگم قبول نمیکنه .
مرینت هم متعجب ازش می پرسه : مگه با پدربزرگش زندگی میکنه....مگه پدر و مادرش طلا..
انا وسط حرف مادرش میپره و میگه : طلاق نگرفتن....وقتی تقریبا سه یا چهار سالش بوده اونا رو توی یه تصادف از دست میده و با پدربزرگش زندگی میکنه...........البته با چیزایی که برام تعریف کرد انگار با پدربزرگش میونه ی خیلی خوبی نداره .
مرینت کاری به حرف انا نداشت ، کلمه تصادف رو که میشنوه یاد حادثه 18 سال پیش میوفته که اما از دست داد.
که البته با صدای انا که صداش میزد به خوش میاد و سریع خودش رو جمع و جور میکنه و میگه : هااااان؟ چیه یه لحظه حواسم پرت شد داشتی می گفتی.
انا هم ادامه میده : انگار پدربزرگش چون با رابطه پدر و مادرش موافق نبودن ... اما هم بزور تحمل میکنه و میگفت حتی تا دوسال پیش توی خونه ، خودش درس میخوند......انگار مثل یه برده باهاش رفتار میشد.
مرینت درحال که رو به ادرین بود میگه : فکر میکنم پدربزرگش یکی مثل پدر تو باشه.......نه عزیزم؟
ادرین در پاسخ جواب مرینت میگه : چ...چرا....قشنگ حس اون دختر رو درک میکنم البته اون 22 سالشه ولی من سنم کمتر بود .
تام درحالی که چند دقیقه بود غذاش تموم شده بود و داشت به حرف های خواهر و مادرش گوش میداد گفت : پدر میشه یکبار دیگه اتفاق هایی ک هبراتون افتاده بود رو برامون تعریف کنی ؟
ادرین در حالی که نفسش رو از روی کلافگی بیرون میده میگه : مگه اون خاطرات خوشایندن که میخوای برات تعریف کنم؟
تام هم درحالی که سرش پایین بود میگه : عذر میخوام .
................................................................................
درهمین حین که خانواده اگرست خیلی صمیمانه داشتن دورهم ناهار میخوردن ، اما تازه به عمارت پدربزرگش میرسه و وارد عمارت میشه....اون خونه خیلی بزرگ بود و فقط برای 3 نفر واقعا بزرگ بود ، یا یک میز ناهارخوری 18 نفره که هیوقت ازش استفاده نمیشد هم اضافی بود.
اما داشت از راه پله ها بالا میرفت تا به اتاقش برسه.......پدر بزرگش که در پایین راه پله ها قرار داشت میگه : بنظرت یکم دیر نیمدی اما .
اما هم با کلافگی روش رو اینوری میکنه و میگه : ببخشید که بهتون خبر ندادم که چند واحد اضافه برداشتم...اقای اسمارت .
و بعد دوباره چند پله بالا میره که دوباره میگه : فک نمیکنی باید به من خبر میدادی....نکنه اصلا تو دانشگاه درس نمیخونی و دنبال دوست پسر پیدا کردنی.......مثل پدرت.
اما دوباره ولی با صدای بلند تر میگه : من بردتون نیستم که دستشویی رفتنمم بهتون گزارش بدم.......درضمن من دانشگاه میرم که از تو و این خونه کوفتی دور باشم تا زخم زبون هات رو نشنوم.....و درسته نه میدونم پدرم کیه نه عکسی ازش دیدم ولی مطمئنم که اونم از تو خسته شده بود و فقط برای دوری از تو پاش رو از این خونه بیرون میزاشت .
و بعد به سرعت به سمت اتاقش میره درب اتاق رو به محکمی میبنده......گابریل زیر لب تکرار میکنه.....مثل ادرین گستاخه و لجبازه.....هیچ جوره رام نمیشه .
در همین حین اما کیفش رو روی تخت پرت میکنه و زیر لب زمزمه میکنه : مرتیکه عوضی...جچوری درحالی نه اسمی و نه عکسی از پدر و مادرم بهم نشون داده می تونه درموردشون اضحارنظر کنه؟ولی مطمئنم چیزی که اون میگه نبودن.
خب اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه💖
برای پارت بعد۳۰ کامنت(بدون کامنت های خودم) و ۳۰ لایک
راستی تو کامنتا بگید بنظرتون چه اتفاقی قراره بیافته؟
راستی خوشحال میشم به رمان 𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 سر بزنید ، از نظر من تا الان کمه بردی بخونید که قراره خیلی طولانی بشه ❤️