جزیره رنجp2
آنیونگ!
اومدم با رمان مشترک من و ویانا
برید ادامه!
هشدار:اگه میخواید این رمان رو بخونید،مطمئن بشید میتونید طعم خون رو بچشید
هر چقدر بیشتر خدمت کنی،بیشتر سقوط میکنی
راه بردن زندگی،کشتن است
اسکارلت اسمیت
درحالی که منتظر جونیور اندرسون بودم،خانه اش را برانداز میکردم
راستش بیشتر از خانه شبیه به قصر بود
احساس میکردم اینجا را قبلا دیدم
چرا داشتم به این چیز ها فکر میکردم؟
من باید روی ماموریتم تمرکز میکردم
تازه اولین بارم هم نبود،من برای تقریبا هزارمین بار قرار بود کسی را به قتل برسانم
همانطور که داشتم فکر میکردم از چه طریقی و با چه نقشه ای او را بکشم،دیدم پسری با موهای مشکی و چشمانی که به نظر آشنا میآمد از پله ها پایین میآید
_پس تو همون دختری هستی که میخوای برای من کار کنی؟
من هیچوقت در هیچ ماموریتی استرس نداشتم
من حرفه ای بودم
اما ایندفعه،انگار سندروم استرس یا شایدم یک مرض جدید گرفته بودم
اضطراب وجودم را فرا گرفته بود
آن پسر خیلی آشنا بود
چشمانش مرا یاد چیز هایی از گذشته مینداخت
من گذشته را به یاد نمیاورم،حتی به یاد نمیاورم چرا به یاد نمیاورم
به هرحال من الان زندگی جدیدی داشتم و لازم نبود از گذشته و این که چه کسی بودم سر در بیاورم
اما آن پسر باعث میشد بخواهم همه چیز را بدانم
چشمانم سیاهی رفت
خدای من!
من تاحالا هیچوقت چشمانم سیاهی نرفته بود!
این پسر باعث شده بود کم بیاورم و درحالی که هیچوقت موقع ماموریت استرس نداشتم و چشمانم سیاهی نمیرفت الان این اتفاق میفتاد
باید هرچه سریع تر از دستش خلاص میشدم
اما آنقدر سریع هم نمیشد
باید اول کاری میکردم به من اعتماد کند
بعد کار را تمام میکردم
و بعد هرچیزی که از خودم به جا گذاشته بودم را از بین میبردم
حتی اگر مجبور میشدم آن چیز را آتش بزنم
به هرحال اگر این کار را نمیکردم تهش اعدام بود
_حالت خوبه؟
گردنبند یاقوتم را چسبیده بودم و به زور گفتم:بله...من کاملا خوبم
جواهر سیاه،اسم اون جواهر سیاهه
...........
پایان این پارت!