☆عروس ارباب☆p:46,47,48

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/04/11 16:15 · خواندن 5 دقیقه

بچه ها برا وبم نویسنده نیاز دارم =نوادا بلاگ

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_46

بودن کنار آریان بهم اعتماد بنفس میداد چون دوستم داشت و واسه ی کار هاش اجازه میگرفت چقدر این قضیه خوب بود تا حالا هیچکس اینطوری پشتم درنیومده بود 
بعد رفتن آرتان زن عمو معصومه خیره به زن عمو نسرین شد و گفت :
_ تو هم میای باهامون ؟
لبخندی زد و نگاهش رو به‌ من دوخت و پرسید :
_ دوست داری باهاتون بیام ؟
چشمهام گرد شد
_ زن عمو نسرین چرا دارید اینطوری میپرسید اگه دوست داشته باشید میاید
_ من حسابی شرمنده ی تو هستم شاید اگه قبلا مقابل آقاجون وایمیستادم الان همچین اتفاق هایی نمیفتاد و تو اینقدر اذیت نمیشدی 
_ زن عمو نیاز نیست بخاطر گذشته ناراحت باشید من پیش عمو فرشید اینا خوشبخت بودم همشون هوای من رو داشتند 
_ آره دیگه مجبور بودند
با شنیدن صدای زن عمو مریم بلند شدم که متعجب شد ، به سمتش رفتم روبروش ایستادم و گفتم :
_ قبلا بچه بودم نتونستم از خودم دفاع کنم ، بخاطر اینکه دوست داشتی آریان شوهر دخترت بشه هر بلایی دوست داشتی سرم آوردی نقشه کشیدی حالا که نقشه هات واسه ی همه رو شده چی داری میگی ؟
پشت چشمی نازک کرد :
_ یادم نمیاد نقشه ای کشیده باشم تو مشکل داشتی من چرا باید باهات کلنجار برم
_ واقعا دلم واست میسوزه
_ دلت باید واسه ی خودت بسوزه چون شوهرت دوستت نداره
نیشخندی حواله اش کردم :
_ خیلی دوست داشتی آریان دوستم نداشته باشه اما متاسفانه آریان خیلی عاشقانه دوستم داره پس این افکار رو بریز دور و به زندگیت ادامه بده .
_ فکر کردی باورم میشه
_ باور کردن تو یا نکردن تو واسه ی من پشیزی ارزش نداره ، بهتره دنبال یه شوهر دیگه واسه ی دخترت باشی ، شوهر من از دخترت خودت متنفره ، حتی یه نگاه هم بهش نمیندازه چون چندشش میشه دختر تو واسش مثل یه فاحشه هستش .
دستش بالا رفت که دستش رو تو هوا گرفتم و با خشم غریدم ؛
_ حتی فکرشم نکن بتونی دست روی من بلند کنی !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

 

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_46

با نفرت نگاه بدی بهم انداخت و دستش رو از دستم کشید بیرون و تهدید وار گفت :
_ هیچوقت امروز رو فراموش نکن خیلی بابتش پشیمون میشی .
با تمسخر گفتم ؛
_ واقعا ! لابد الان میری به مغزت فشار میاری یه نقشه ی جدید میکشی تا زندگیم رو نابودش کنی درسته ؟ اما همشون اشتباه هستش چون تو نمیتونی دیگه بلایی سر من بیاری
دود داشت از سرش خارج میشد حقش بود ، نباید به خودش اجازه میداد من رو اذیت کنه
_ حالا میبینی
بعدش گذاشت رفت ، چقدر یه آدم میتونست بد ذات باشه ، که همش دنبال انتقام گرفتن باشه
_ آهو
به سمت زن عمو نسرین برگشتم و جوابش رو دادم :
_ جان
_ نباید باهاش دهن به دهن میشدی .
_ نتونستم جلوی خودم رو بگیرم همیشه ساکت میشدم هر چیزی دوست داشت بهم میگفت اما اینبار چون حقایق واسم روشن شده بود نتونستم سکوت کنم ببخشید دست خودم نبود
لبخندی زد و گفت :
_ عزیزم من بخاطر خودت میگم ، مریم پر از عقده هستش واسه ی رسیدن به خواسته هاش هر کاری میکنه میترسم اینبار یه بلایی بدتر سرت بیاره
_ خیلی بیجا میکنه
_ درسته بیجا میکنه اما هر کاری از دستش برمیاد
با شنیدن این حرفش یکم استرس گرفتم حسابی حالم بد شده بود ، زن عمو معصومه متوجه حال من شد پا شد اومد پیشم نشست دستش رو روی شونم گذاشت تو چشمهام زل زد :
_ آروم باش عزیزم
_ من واقعا ...
_ نترس عزیزم باید حدش رو بهش نشون میدادی قرار نیست در برابر کار هاش همش سکوت کنی
_ حق با معصومه هستش ببخشید من یکم ترسیدم چون مریم سابقش خرابه 
_ اما یه شوهر داره که مثل کوه پشتش هست اجازه نمیده هیچکس زنش رو اذیت کنه
با شنیدن اسم اریان احساس آرامش به قلبم سرازیر شد ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_47

آریان با دیدن صورت من متوجه حال بد من شد ، چون اومد روبروم ایستاد و گفت :
_ چت شده ؟ این چ سر و وضعی هستش واسه ی خودت درست کردی ؟
_ ببخشید من چیکار کردم مگه شما اینقدر از دستم عصبانی شدید ؟
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد چند دقیقه که گذشت صداش بلند شد ؛
_ سعی نکن با من بازی کنی ، زود باش بهم بگو ببینم چ اتفاقی واست افتاده ؟
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم هیچ اتفاق خاصی واسه ی من نیفتاده بود
_ هیچ
_ مطمئن باشم ؟
_ آره
_ وای به حالت اگه دروغ گفته باشی
بعدش خواست بره که ترسیده دستش رو گرفتم ، با چشمهاش زل زد تو چشمهام که نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم چ اتفاق هایی افتاده وقتی حرفام تموم شد گفت :
_ خیلی خوب جوابش رو دادی پس چرا انقدر ترسیدی ؟!
_ چون زن عمو نسرین گفت ممکن هستش بلایی سرم بیاره واسه ی همین من ...
ساکت شدم که خودش ادامه داد :
_ یه نقشه ای واست بکشه ؟
_ آره
_ از مادر زائیده نشده کسی که بخواد کاری باهام انجام بده پس نیاز نیست بترسی .
قلبم داشت تند تند میکوبید بخاطر این همه نزدیکی یه قدم به عقب برداشتم که متوجه این کار من شد به سمتم اومد احساس میکردم تموم بدنم از شدت خجالت گل انداخته ، خیره خیره داشت به من نگاه میکرد 
_ از شوهرت فرار میکنی ؟
به سختی لب باز کردم :
_ نه
چشمهاش نگاهش خیلی گرم بود ، یجوری داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد داغ بشم سریع سرم رو پایین انداختم که دستش رو زیر چونم گذاشت :
_ زن از شوهرش خجالت میکشه ؟
_ نه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖🦋✨〗

وبم یادتون نره♡
پارت بعدی ۴۰ لایک و ۳۰ کام:)