رمان فراموشی پارت ۲۵

Witch Witch Witch · 1403/04/06 12:40 · خواندن 5 دقیقه

قدم های متزلزلش بر روی سرامیک های خاک گرفته برداشته میشد، سینه‌اش با هر نفس بالا و پایین می‌پرید و قلبش با هر قدم از تپیدن می‌ایستاد، سینه اش سخت فشرده میشد و بغض گلویش را می‌سوزاند ؛
صدای دویدن آدرین در کارخانه ی متروکه می‌پیچید « مرینت ..» 
با هر قدم آدرین آهسته و زمزمه کنان به مرینت التماس میکرد « مرینت !! لطفا صبر کن !! لطفا به خاطر من صبر کن »
سپس با قدرت بیشتری به سمت جلو می‌دوید 


هفت ساعت قبل :
رئیسش فنجان چای را روی میز گذاشت و لبخند آرامی زد « متشکرم »
سپس پرونده ی کاغذی را روی میز گذاشت « این لیست فرد جدیدی که باید به قتل برسونی هست!! واجب و فوریه برای همین منتظر جلسه ی بعدی نموندم »
آدرین سرش را به بالا و پایین تکان داد و به رئیسش نگاه کرد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و مشغول لمس خط فکش شد « برام همیشه سوال بود دیمن ، تو همیشه ازش بدت می‌اومده ، چرا حالا و توی این سرزمین داری برای اون آدم می‌کشی ؟»
رئیس آدرین مافوق‌وارانه دستی به میان موهای روشنش کشید و با چشم های آبی و یخی رنگش به آدرین زل زد « درواقع من براش آدم نمی‌کشم ، تو می‌کشی !!»
سپس سرش را به سمت پرونده تکان داد تا مطمئن شود آدرین پرونده را برسی میکند، آدرین مشغول باز کردن پرونده شد و رئیسش فنجان قهوه را روی زمین گذاشت 
قدم هایی با نهایت آرامش برداشت و دایره وار دور خودش قدم زد « قضیه ی اون کارآگاهه که دنبالت بود رو روبه راه کردی ؟»

نگاه آدرین به سمت اتاق مرینت کشیده شد ، فکرش پیش مرینت بود اما به دلیل دیر رسیدنش به خانه نتوانسته بود مرینت را ملاقات کند 
وقتی به اینجا رسید دیمن جلوی درب خانه اش ایستاده بود « اره از شرش خلاص شدم ، دیگه کسی دنبالم نیست »
_«خوبه !! کوچولوی عوضی !! دختره ی احمق چطور جرات کرده بود تا این حد نزدیک بشه ؟ »


آدرین می‌توانست حس کند چطور با شنیدن این حرف نفسش را حبس کرده بود "تا حالا احساس نمی‌کردم انقدر به ریختن خون کسی مشتاق باشم " این تنها جمله ای بود که دوست داشت شخصا به دیمن بگوید 
دیمن سرش را به بالا و پایین تکان داد و با رضایت به پرونده ی نیمه باز شده درون دستان آدرین خیره شد « راستی از دوست دخترت چه خبر ؟ شنیدم دیوانه‌وار عاشق همین» 
_«فکر نمیکنم حرفی جز اینکه "اسم افراد توی این لیست رو به زودی روی سنگ قبرشون می‌نویسم" برای گفتن داشته باشم ، پس ترجیح میدم ساکت شی دیمن »
دستان لطیف آدرین پوسته ی زبرِ کاغذ را خراشید و آن را پاره کرد تا پرونده ی قتلی که باید انجام میداد را بیرون بکشد ، پاکت کاغذی پاره شد و عکس و پرونده ی دختری کارآگاه با موهای سورمه ای نمایان شد

 

قلب آدرین دیوانه وار شروع به تپیدن کرد « فکر میکردم وظیفه ی من فقط کشتن کساییِ که به امپراطوری خیانت کردن!!نه کشتن کسایی که باهاش مسائل شخصی داریم !!»
دستان آدرین حس لرز شدیدی گرفته بود ،اگر مرینت همین حالا از اتاقش بیرون می آمد ؟ دیمن حتما خودش شخصا کار مرینت را تمام میکرد

نگاه لرزان آدرین گذرا به درب بسته ی اتاق مرینت قفل شد و سپس به سمت رئیسش برگشت که با لذت وحشیانه ای درحال قورت دادن تکه ای کیک بود « من اینکارو نمیکنم »
،رییسش آهسته به چشمان آدرین زل زد و لبخند دندان نمایش را به نمایش گذاشت « باشه !! پس صبر کن تا اون اینکارو برات بکنه»



مرینت مانند قربانی زیبایی به ستونی آهنی چسبیده بود ، اشک های جاری‌اش لباسش را خیس کرده بودند 
آدرین با تمام وجودش فریاد زد « مرینت !!»
_«آدرین ؟ تو اینجا چیکار می‌کنی ؟»
مرینت با حرکت سریع و ظریفی بند هارا پاره کرد و خود را از دست طناب ها آزاد کرد و دوان به سمت آدرین دوید « آدرین !! تو نباید دنبالم می‌اومدی »
آدرین مرینت را محکم در آغوش کشید و سرش را میان موهایش فرو برد « یاد نگرفتی که نمی‌تونی واسه من تعیین تکلیف کنی ؟هرجای دنیا بری دنبالت میام» 
آهسته موهای مرینت را بوسید « دلم•برات•تنگ•شده•بود» سپس دستش را در امتداد موهای مرینت بالا آورد و اورا نوازش کرد « دیگه•هیچ•وقت•تنهام•نزار»
صدای خنده ی مرینت آدرین را به قلقلک انداخت « حالا چرا حرف هارو هجی می‌کنی ؟»
_«میخوام مطمئن بشم دیگه تنهام نمیزاری »
مرینت آهسته سرش را عقب آورد ، اشک های مروارید گون روی گونه هایش می‌رقصیدند و چشمانش که همیشه به رنگ آسمان شب بود ، حالا مانند آسمان های گرفته ی زمستان شده بود « چرا ... چرا اومدی دنبالم ؟»
لب های آدرین در تمنایی بی صدا گونه ی مرینت را بوسیدند « وقتی بهت گفتم میتونم به چند زبان مختلف بگم دوستت دارم حرفمو باور نکردی نه ؟ 
مرینت بیوآفوی 
دوستت دارم 
آیشترو 

ایچ لی‌بِ دیچ

اونه ته دا ...»

_«بسه ،بسه آدرین کافیه »
آدرین دوباره سرش را میان موهای مرینت فرو کرد و نجوا کنان ادامه داد « اگه تمام زبان ها و زمان های دنیا رو هم داشته باشم، اونقدری نیست که بتونم بهت نشون بدم چقدر دوستت دارم »
بوی ترش و سردِ آهن مشام آدرین را پر کرد و حس سرمایی کتف آدرین را در بر گرفت، ناگهان متوجه ی صفتی ای شد که گره ی دستان و آغوش مرینت بر پشتش ایجاد میکرد « مرینت ؟ م..مر..مرینت چیکار ...»
_« هومم!! حسش کردی یا بوش رو متوجه شدی ؟ فکر کنم بوش، بوش خیلی قابل توجه هست مگه نه ؟» مرینت دیوانه وار زیر قهقهه زد « من همیشه بوی خون رو دوست دارم »
_«مرینت چیکار داری می‌کنی »
مرینت آهسته خودش را از آغوش آدرین عقب کشید، هنگامی که اینکار را کرد و آدرین لمس دستان بی رمقش بر روی پوست خودش را احساس کرد متوجه شد وارد بازی مرگ شده است

چاقوی نوک تیز در دستان مرینت با پیچ و تاب از کتف آدرین پایین کشیده شد و به پهلویش رسید و همراه با خودش لباس آدرین را پاره کرد و پوستش را شکافت

نگاه آدرین روی نوک فلزی چاقو آغشته به خون خیره شد « م..مرینت تو چیکار کردی ؟»
آدرین سرش را بالا آورد و به چشمان مرینت خیره شد ، و برای اولین بار در عمرش فهمید به چه کسی نگاه میکند 


پایان پارت 😁

امیدوارم لذت برده باشید 

شرط پارت بعد ۳۰ لایک 

😈عِ وا دیدین چی شد؟

اولا که آدرین هنوز نمرده فقط خراش افتاده😅 میخواید بفهمین چرا زودتر لایک کنید و به دوستاتون هم بفرستید 

😈