Reality👩🏻‍⚕️p47🧑🏼‍⚕️

S.k S.k S.k · 1403/04/05 23:22 · خواندن 11 دقیقه

سلام بالاخره من اومدم با پارت جدید خب بالاخره امتحانات تموم شد ببخشید بابت دیر کرد خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

شروع پارت جدید ادامه پارت 46 

از زبون مرینت : 


شب شده بود و من با هیجان زیاد منتظر عشقم بودم وقتی عشقم رو میبینم تموم درد هام از یاد میره ….

چند دقیقه دیگه منتظر اش موندم که یکی در اتاق رو زد .

گفتم : بیا تو 


آدرین : سلام بر بانوی زیبای من 


صورتمو به سمت پنجره بر گردوندم و گفتم : آقای اگراست دیر کردید !! 

متاسفانه بانوی زیبایتان قهر کرده 


آدرین : امم به بانو بگویید که الان وقت قهر کردن نیست چون براشون کلی خوراکی خوب و مفید آوردم ….


صورتمو با خوشحالی برگردوندم سمتش که … که خوراکی های خوشمزه اش تمام اشتهام رو کور کرد . منظور آقا از خوراکی های خوشمزه بروکلی و هویج و چیز میز های  آب‌پز شده بود  …

گفتم : بنظرت واقعا اینا خوشمزه هست ؟؟؟

اه حقته باهات سالیان سال حرف نزنم اینا چیه آوردی اینجا اه اه اه 


آدرین : چرا قهر میکنی پرنسس زیبای من ؟؟؟ من مجبور بودم که اینا رو بیارم چون تو حال ات کاملا خوب نشده و مجبوری فعلا اینا رو بخوری وقتی حال ات خوب شد بهترین غذا ها رو برات میخرم ….


بعد چند دقيقه جر و بحث آخر سر خر شدم همه ی این غذای آب‌پز شده رو خوردم ….


آدرین : آفرین بهت دختر خوب این از آخرین قاشق ! هواپیما داره فرود میاد ! باند فرود رو آماده کن ! 


مرینت : متاسفانه باند فرود به خاطر تاخیر شما از برنامه خارج شده و الان در حال بلند شدن یک فروند هواپیمای مسافربری دیگس ! 


آدرین : حالا که اینطور شد …. برج مراقبت ! درخواست فرود اضطراری داریم . مشکل از دست دادن هر دو موتور ! لطفا باند فرود رو آماده کنید . 


تا اومدم دهنم رو باز کنم و بگم باند فرود آماده نیست دیدم  قاشق آخری توی دهنمه ! 


آدرین : خداروشکر هواپیما به سلامت به زمین رسید اما همه مسافر ها یه لقمه چپ شدن . 


مرینت : خودمونیم ها خوب خرم کردی 


آدرین : این چه حرفیه من فقط راضیت کردم همین … خب اینا رو ولش بریم سراغ اصل کاری خب میخواستی بهم چی بگی ؟؟؟


مرینت : میخواستم بگم که وقتی که من تو کما بودم ی گذر کوتاهی از زندگیم دیدم خب 


آدرین : امم جالبه واقعا نمیدونستم دیدن گذر کوتاهی از زندگی تو کما واقعیه!! 


مرینت : آره واقعیه منم قبل از این اتفاقا نمیدونستم واقعیه و باوری بهش نداشتم خب بگذریم ... راستش باید بهت بگم که من خاطره اون شب رو  دیدم شب قتل رو


آدرین : مرینت میشه شب قتل رو برام تعریف کنی؟؟


مرینت : آره میتونم و اینکه راستش بخوای من اتفاقات اون شب رو کامل به هیچکسی تعریف نکردم حتی به آلیا  چون ترسی تو وجودم بود ترس اینکه کسی منو باور نکنه و تو اولین کسی هستی که قراره ماجرای اون شب رو بشنوی …

ببین اون شب من کاملا تنها بودم و داشتم از بی خوابی تلف میشدم بخاطر همین رفتم روی یکی از تخت های اورژانس داراز کشیدم و ساعتم رو برای نیم ساعت بعدش تنظیم کردم تا خواب نمونم میخواستم بخوابم که سر و صدایی از اطراف اومد و منم ترسان پاشدم و رفتم ببینم صدا مال چیه همه جا تقریبا تاریک بود و همه نگهبان های بیمارستان هم رفته بودن . کسی نبود به خاطر همین  اطراف بیمارستان  بیشتر برام خوفناک بود . کم کم رفتم جلو تا با ی مردی زخمی رو به رو شدم دیدم حالش بده و با مصیبت برش داشتم و بردم ی اتاقی و البته باید بگم هیچکس نبود کمکم کنه و اون خون زیادی از دست داده بود و وقتی نداشتم به کسی زنگ بزنم بخاطر همین خودم مجبور بودم عملش کنم داشت همینجوری به سختی نفس میکشید که بهم ی چیزایی گفت فکر کنم گفت که کیف من مهمه نزار دست لا… همین که اینو گفت ایست قلبی کرد رفتم دستگاه شوک بیارم بعدش چند تا شوک دادم و آخر سر ضربانش برگشت و من عملش کردم و چون وسایل بخیه نداشتم رفتم اونو بیارم و بعد در حین برگشتم خوردم به دستگاه شوک و افتادم زمین احتمالا اون موقع مدارکم افتاده زمین و بعدش لایلا اونا رو پیدا کرده و خلاصه رفتم بخیه بزنم که دیدم بازم ایست قلبی کرد و دوباره دستگاه شوک رو آوردم و وارد اتاق شدم  که پام خورد به ی شیشه ای و بوی مورفین همه جا پخش شد و حالم اونجا بد شد و از اتاق خارج شدم و بعدش دیگه تو خودت میدونی چیشد ….


آدرین : پس مقصر تو نبودی میخواستی نجاتش بدی اما ی کسی در حین رفت و آمد های تو از در و پنجره  اومده تو و مورفین رو زده و رفته ‌…

امم ….


آدرین بعد چند دقیقه فکر کردن بهم گفت : میشه آخرین حرف اون مرد رو دوباره تکرار کنی .


مرینت : گفت کیفم مهمه نزار دست لا

 

آدرین : گفت نزار دست لا بیوفته منظور از لا  لایلا هست آره لایلا هست این کار قتل صدرصد کار اونه 

 

مرینت : ما ذاتا اینو میدونستیم اما نمیتونیم ثابت کنیم و اینکه من تو کما تصویر محو از یه زن رو دیدم که داشت به سمت اون مرد میرفت … کارت من رو دید . اون رو برداشت . یه قوطی که حدس میزدم سیانور باشه تو دستش بود . کنار مرد ایستاد و با مورفین سیانور رو به بدن اون مرد تزریق کرد … به مقدار خیلی خیلی زیاد ! .

بعد سریع از اونجا خارج شد … خودم رو دیدم که با دستگاه شوک قلبی وارد اتاق شدم اما نتونستم تحمل کنم و به خاطر حساسیتم از اتاق اومدم بیرون و افتادم زمین . اون زن رو دیدم که دوباره برگشت و اون سرنگی که باهاش مورفین رو تزریق کرده بود گذاشت تو دست من … و از پنچره فرار کرد .

آدرین : من چقدر ابله بودم که تو رو مقصر میدونستم اگه به حساسیتت فکر میکردم میفهمیدم کار تو نیست الان تموم شواهد فکری لایلا رو نشون میده و به قول تو فقط مونده اثبات کردن …


هر دو مون سکوت کرده بودیم که آدرین گفت : آهان تا یادم نرفته باید بهت بگم که صبح امروز لایلا مقدار زیادی پول از حسابم برداشت و داد دست ی زنی و بنظرم زنه خیلی آشنا بود .

مرینت : عکسی چیزی ازشون داری؟؟؟

آدرین : اره ویدوشو دارم بهت نشون بدم؟؟


مرینت : آره نشون بده ببینم .


آدرین ویدو رو پلی کرد با دیدن اون شخص شاخ در آوردم اون لیا بود !! 


گفتم : اینکه لیاست 


آدرین : لیا ؟؟؟ لیا کیه ؟؟


مرینت : ببین تو کلوپ اونو دیدی دیگه پیش آندره همونی که باهاش دعوا کردی یادته ؟ لیا دوست دختر آندره هست دیگه ! همونی که دوست صمیمی بود که آخر سر هر دو شون بهم خیانت کردن یادته ؟؟؟


آدرین : لیا رو که یادمه ولی تو ماجرای خیانت رو نگفتی بهم خبری ازش ندارم …

 

مرینت : ببین من و لیا باهم دوس بودیم و آندره هم دوس پسرم بود بعدش من هر شب پدرم می پیچوندم زود از بیمارستان بیرون میومدم و میرفتم پیششون ی روزی پدرم اینو فهمید عصبانی شد و بهم گفت دیگه حق نداری بری بیرون و از شانس بدم شب همون روز لیا دعوت کرد به ی پارتی تو کلوپ ساعت یک شب بود چون همه خوابیده بودن  منم تصمیم گرفتم به اون پارتی برم  بدون اینکه کسی بفهمه یواشکی خونه رو ترک کردم و رفتم بعدش اون شب من ی نوشیدنی بدون الکل سفارش دادم ولی نمیدونم چیشد که توش الکل بود و همین باعث شد که فرداش خودم رو تو تخت بیمارستان پیدا کنم البته به گفته آلیا من اون روز با مستی وارد اتاق عمل شدم و کم مونده بود خطایی ازم سر بزنه دیگه بعدش پدرم اخراجم کرد و اموال و ثروتش رو از دستم گرفت و فرستاد منو به پاریس و بعدش دیگه ماجرای اما راجرز اینا اتفاق افتاد .

 

آدرین : امم فکر کنم ی کاسه ای زیر نیم کاسه باشه شاید ممکنه لیا اینکار کرده باشه تا تو رو بفرسته پاریس و بعدش لایلا بیاد به همون بیمارستان و قتل انجام بده بنداز گردن تو ؟؟ 

شاید اینا ی نقشه ای باشه تا قتل رو بندازن گردن تو ؟؟


مرینت : آخه این چطور ممکنه ؟؟

 

آدرین : اینطور ممکنه که پدر من با پدرت از زمانی که من و لوکا همکلاسی بودیم دوست بودن و لایلا از این خبر داشت و اینو به لیا گفته و لیا هم این همه بلا به سرت آورده تا بابات تو رو بفرسته پاریس به بیمارستان پدرم و بعدش خودش اومد تو بیمارستان و بدبختت کرد … نظرت چیه ؟؟

 

مرینت : نمیدونم واقعا نمیدونم قضیه خیلی پیچیده شده و تو داری زیادی قضیه رو جنایی میکنی امم بزار خوب بشم باهم میریم سراغ لیا …


آدرین : اینا به کنار . ما منطقی هم ثابت کنیم که کار لایلاست بازم مدرک میخوایم … از شب جرم واقعا هیچی نمونده … در ضمن باید بفهمیم که لیا این وسط چیکارس ؟ … تو آتویی چیزی از لیا نداریم که بخوایم ازش حرف بکشیم ؟ 


مرینت : آتو که نه … 


اما یه لحظه گذر یکی از دوست های قدیمی به سرم زد … یاد یکی از دوستای قدیمیم افتادم … 


مرینت : آتو ندارم … اما میتونیم ازش آتو بگیریم … 

آدرین : چطوری اون وقت ؟ 

مرینت : بزار از روی تخت بلند بشم بعد بهت میگم …  


دو روز بعد : 


بالاخره با پارتی و سختی فراوان تونستم از بیمارستان مرخص بشم و به قولی از روی تخت بلند شدم . همین که سوار ماشین شدیم آدرین گفت :

آدرین : حالا اون آتویی که گفتی رو چطوری میخواستی بگیری ؟ 


مرینت : عجله نکن ! برو به این آدرس … 



 از زبون آدرین : 


آدرس رو از مرینت گرفتم و با تعجب بهش نگاه کردم . آدرس یه کلاب تو نواحی شهر بود . با عصبانیت بهش گفتم : 
 

آدرین : خیلی خاطرات خوشی از کلاب داری ؟؟؟ الان هم بیا دوباره برو توش ! 


مرینت : این یکی فرق میکنه … بیا باهم بریم تا توی مسیر بهت بگم . 


با عصبانیت شروع به رانندگی کردم و باهم حرکت کردیم به سمت کلاب . 


آدرین : خب نمیخوای شروع کنی ؟ 


مرینت : چند سال پیش وقتی که جوون تر و جاهل تر بودم , کارم این بود که برم از این کلاب به اون کلاب تا اینکه یه بار توی این کلابی که داریم میریم یه اتفاقی افتاد : 

اون شب شب مهمونی غیر رسمی اشراف زاده ها توی اون کلاب بود و محلیا ی کلاب خیلی از این موضوع خوششون نمیومد . مرکز شهر مورد اشغال اشراف بود و الانم داشتن به حومه شهر پیشروی میکردن . از قضا یکی از اون اشراف هم من بودم . وقتی که تازه وارد کلاب شده بودیم , به خوبی یادم که یکی از اشراف با تندی و پر رویی لباس یکی از محلی ها رو مسخره کرد . خدا میدونه که من کجا توی عمرم یه کار خوبی انجام داده بودم که اون شب جلوی اون دختر پررو وایستادم و از حق اون محلی دفاع کردم . اتفاقا توی همون شب و تو همون مهمونی من و اون دختر بحثمون شد . و اون فرد محلی هم ما رو حین دعوا دید .

بعد از اینکه دعوای ما تند شد , دوستامون ما رو از هم دیگه جدا کردن و منم با عصبانیت رفتم نشستم یه گوشه . همینطوری داشتم حرص میخوردم که یهو اون محلی اومد جلوی من و کنارم نشست . : 

ازش متنفری ؟

 مرینت : خیلی خیلی !!! یکی از آدم هاییه که باید توی زندگیم خودم و با دستای خودم بکشمش ! 

بعضی وقت ها عذاب دادن لذت بیشتری از کشتن داره … 

مرینت : ببخشید ؟ 

توی گوشیت شماره اون دختره رو داری ؟ 

مرینت : از شانش گوه من و از شانس خوب تو آره . 

میتونم گوشیت رو چند لحظه داشته باشم ؟ 

من گوشیم رو دادم بهش و اونم یه سری حرکت باهاش زد که من اصلا سر در نیاوردم . بعد از یک دقیقه گوشی رو داد بهم و گفت : 

دو دقیقه دیگه برو توی سالن اصلی و به اون تلویزیون بزرگ نگاه کن تا حال کنی … 

با تعجب بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم .


10000 کاراکتر 

خب جبران مافات کردم و پارت طولانی دادم ببخشید که دیر دادم تو استراحت بودم 

خب خبر بد اینکه کاربری ها دیگه فقط میتونن یدونه کامنت بدن ولی خب میتونین تو ناشناس حساب باز کنین و کسی نفهمه لطفا حساب باز کنید یا کسایی که حمایت نمیکردن حداقل حمایت کنن لطفاااا😁♥️

آهان یکی کسایی که حق یدونه کامنت دادن و کاربری هستن میتونن یدونه زیر این پست یدونه هم زیر این پست کامنت بدن لطفا برای جبران حمایت ها اینکار کنید 👇 بزنید رو لینک😁♥️

https://miraculosa.blogix.ir/post/116

فعلا شرط کامنت نمیزارم شرط لایک 60 لایک زود باشید شرط برسونید که پارت آماده است😁♥️♥️