A fairy tale called love(p5)
آنیونگ!
بعد از قرن ها اومدم با پارت جدید
برید ادامه!
از زبون یوری:
یکم بعد به زور منو بردن یه جایی که حالا نمیدونم دقیقا کجا
اتاق پادشاه یا امپراطور یا حالا هرکسی که بود
وقتی وارد شدم مردی رو دیدم که نشسته بود و انگار منتظر بود و تا من رو دید چشماش درخشید
گفت:[به به!بانو به هوش اومدن!لطفا بنشینید]
فهمیدم منظورش با من بوده پس رو به روش نشستم
اون با علامت دست بقیه رو بیرون کرد
گفت:[میخوایم تنها باشیم]
من کی گفتم میخوام با اون تنها باشم؟
چونم رو با انگشتاش بالا گرفت
گفت:[پس بالاخره به هوش اومدین]
با لکنت گفتم:[ب..بله]
با یه نگاه جدی گفت:[چرا از من متنفر شدین؟]
با قیافه ای که مثلا انگار هیچی یادم نمیاد گفتم:[من...حتی شما رو به یاد نمیارم چطور میتونم ازتون متنفر باشم؟]
لبخندی زد و گفت:[انسان ها حتی اگه فردی رو فراموش کنن،اگه عاشقش بودن هنوزم عاشقش میمونن،هرچند اون رو به یاد نمیارن...پس فکر کنم شما دیگه ذره ای علاقه به من ندارین؟]
چقدرم پرروعه...کی گفته من عاشق توام؟
بعد از کمی مکس گفت:[میتونین برین]
آخی!از دستش خلاص شدم!
سریع پا شدم و رفتم
توی راه اصلا حواسم نبود و جلوم رو نگاه نمیکردم و به راه های برگشت به زمان خودم فکر میکردم تا اینکه...خوردم زمین
البته تا حدودی میشه گفت افتادم،چون همونجوری یه پسر با موهای مشکی من رو گرفت
گفت:[ح..حالتون خوبه؟]
سریع یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:[بله...من کاملا خوبم]
یه چیز عجیبی توی نگاهش دیدم
یه چیزی که انگار اون رو متفاوت با انسان های دیگه میکرد...
پایان این پارت
بای!
شرط پارت بعدی:۱۰ لایک و۶ کامنت