🧊عروس ارباب🧊p:40,41,42

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/04/05 13:30 · خواندن 4 دقیقه

های قشنگام❤️‍🩹

عید همه ما شیعه ها مبارکککک🥳😍

پارت آوردم چ پارتی بشود ادامههههه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_40

_ فکر کردی میتونی رابطه ی ما رو با آقاجون بد کنی ؟ آقاجون تو واسش اصلا ارزشی نداری فقط واسش یه هرزه بی سر و پا هستی که مجبورا نگهت داشته چون هیچکس رو نداری و ...
_ دهنت رو ببند
با شنیدن صدای آریان ساکت شد ، آریان اومد کنارم ایستاد و گفت :
_ تو از کی تا حالا به خودت اجازه میدی به زن من توهین کنی ؟
رنگ از صورتش پرید :
_ اینطور نیست
_ کور که نیستم دارم میبینم دفعه ی آخرت باشه به زن من توهین میکنی یا باعث میشی اذیت بشه ، زن من جاش پیش منه نیاز به هیچکدومتون نیست که واسش تصمیم بگیری پس بهتره دهن کثیفت رو ببندی حالا گمشو چون جلوی خودم رو گرفتم بلایی سرت نیارم .
لادن با ترس گذاشت رفت ، اریان به سمتم برگشت چنان نگاهی بهم انداخت که باعث شد قلبم بریزه ، دستم رو تو دستش گرفت و به سمت اتاق مشترکمون کشید ، من رو پرت کرد داخل و با صدایی سرد گفت :
_ واسه ی چی ایستادی تا بهت توهین کنه ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من فقط ...
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ تو فقط چی ؟
_ من شوکه شده بودم داشت اون حرفا رو میزد وگرنه مطمئن باش جوابش رو میدادم
با عصبانیت خندید
_ آره مشخص بود خیلی خوب هم میتونستی جوابش رو بدی !.
_ ببخشید
_ خوشم نمیاد بقیه بهت توهین کنند عین ماست بهشون نگاه کنی یاد بگیر بتونی از خودت دفاع کنی وقتی بیگناه هستی قرار نیست بقیه ضعیف ببینند تو رو لهت کنند
بعدش رفت سمت بالکن سیگارش رو روشن کرد ، من وسط اتاق ایستاده بودم میدونستم حرفاش درست هست ولی سخت بود یهو بخوام تغیر کنم بعدش من جواب اون عفریته رو میتونستم بدم اگه آریان نمیرسید ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_41

چند روز گذشته بود خداروشکر تو این چند روز زیادی اذیتم نکرده بودند بهتر بود بگم جرئتش رو نداشتند چون هیچکس بهشون اجازه ی همچین کاری رو نمیداد ، حتی آقاجون هم به نسبت رفتارش با من نرم تر شده بود
_ آهو
با شنیدن صدای عمو فرشید از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ جان
_ چیشده ساکت هستی خیلی زیاد ؟
به سختی لبخندی بهش زدم :
_ مگه کار دیگه ای هم میتونم بکنم عمو فرشید
_ کسی اذیتت میکنه ؟
_ نه 
_ اگه از چیزی ناراحت هستی میتونی به من بگی مطمئن باش بهشون اجازه نمیدم .
میدونستم خیلی زیاد به فکر من هستش و کاری رو که میگه انجام میده اما چیزی نشده بود دوست نداشتم فکرش مشغول من باشه !.
_ نه عمو فرشید چیزی نیست .
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد بعد گذشت چند دقیقه طولانی گفت :
_ فقط این وسط یه مشکلی هستش که باید بهت بگم و بفهمی
_ چی ؟
_ سعی نکن به شوهرت برسی آهو هر چیزی باشه آریان شوهرت هستش درسته اخلاقش گاهی بد میشه اما تنها کسی هستش که هوای تو رو داره دوستت داره
به سختی گفتم ؛
_ آریان نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه
_ این فکر تو هستش اما هممون خیلی خوب میدونیم چقدر واسش خاص و با ارزش هستی
من نمیتونستم درک کنم آریان کسی رو دوست داشته باشه مخصوصا با اخلاق های خاصی که داشت
_ آهو
_ جان
_ به حرفام فکر کن مطمئن باش من بد تو رو نمیخوام دوست دارم پیش آریان خوشبخت باشی میخوام خیالم بابت تو راحت باشه ، تو امانتی داداشم هستی .
لبخندی بهش زدم حرفاش باعث آرامش بود ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_42

مگه میشد اصلا به آریان نزدیک شد ، خیلی ترسناک رفتار میکرد که باعث ترس من میشد من ازش دوری میکردم چون میترسیدم ازش درسته از من حمایت میکرد بهم احساس امنیت و آرامش میداد ، اما اون ترسی که ازش داشتم رو نمیتونستم از خودم دور کنم !.
_ آهو
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ چرا تنهایی نشستی ؟
_ همینطوری اومدم بیرون نشستم
_ مامان آریان خیلی ناراحت و غمگین هستش
سریع نگران پرسیدم :
_ چه اتفاقی واسش افتاده ؟
_ چون واقعیت ها رو متوجه شد ، چون نتونست از تو دفاع کنه
من هیچ کینه ای ازش نداشتم چون به وقتش خیلی مراقبم بود
_ هیچوقت با من بد برخورد نکرده بود ، همیشه هوام رو داشت با اینکه بقیه اذیتم میکردند
_ هنوزم دوستش داری ؟
لبخندی روی لبم نقش بست مگه میشد دوستش نداشت اون همیشه مثل یه مادر پیشم بود
_ مگه میشه دوستش نداشته باشم زن عمو معصومه
صدای آریان اومد :
_ اینجا چیکار میکنی ؟
با شنیدن صداش ترسیده سریع سرجام وایستادم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ فقط نشسته بودم چون حوصلم سررفته بود
زن عمو معصومه بلند شد
_ سلام آریان خوبی عزیزم
آریان خیلی مودبانه و سرد جوابش رو داد :
_ سلام ممنون زن عمو شما خوب هستید ؟
_ از احوالپرسی های شما
آریان  دوباره نگاهش روی من نشست و با صدای بم و خش دار شده اش گفت :
_ هوا سرده لباس نازک پوشیدی برو داخل سرما میخوری زود باش
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖۲۰ کام برا بعدی✨️😄