💗💚 deliverance p2
Please continue
لطفا برید ادامه
به سمت بیرون رفتم سرم پایین بود و به کسی برخورد کردم پسری باموهای طلایی و چشانی همرنگ جنگل می توانستم در جنگل چشمانش گم شوم چند ثانیه به چشمانش نگاه می کردم چشمانش اشنا بود اری چشمانش با درد هایم اشنا بود جنگل چشمانش زیبا و دلربا بود وای من چم شده ولش کن دوباره سرم رو انداختم پایین و گفتم
مرینت:اوه ببخشید
ادرین:خانم مراقب باش
مرینت:گفتم که ببخشید
ادرین:خب؟
مرینت:خب که چی؟
ادرین:وسایلامو جمع کن
مرینت:چه رویی داریا
سرمو بردم بالا دوباره محو چشمای جنگلیش شدم
ادرین:ببخشید یکم زیاده روی کردم خانم؟
مرینت:مرینت
در عالم چشمانش میشد زندگی کرد نه نه من نمیتونستم با کسی دوست بشم و دل ببندم دوباره ضربه میبینم تازه اون مگه چی بود باید ازش چندشم هم بشه
به سمت کلاس رفتم دیدم دوباره اون پسره اومده واای دوباره؟
رفتم و کنار الیا نشستم الیا گفت
الیا:اهم اهم مرینت عشقممممممممم
مرینت:چی میخوای دوباره؟
الیا:میشه امروزو بری جای لوکا بشینی؟ عشمقی به ولله
مرینت:باشه حالا کجا میشینه
الیا:پیش اون خوشگله
رومو برگردوندم دیدم دوباره اون پسره واااااای من تا کی باید تحملش کنم
مرینت:اون چندشه؟
الیا:مرینت انقدر سخت گیر نباش دیگه
باشه رفتم اونجا نشستم وقتی کلاس تموم شد فهمیدم این پسره داره منو نگاه میکنه
منم بلند شدم و رفتم پیش لوکا و الیا
لوکا دوس پسر الیا بود و عین یه داداش بزرگتر بود برام همیشه هوامو داشت
مرینت :سلام لوکا
لوکا:سلام مغینت
مرینت:لوکا الان اصلا حوصله ندارم
لوکا:باشه
مرینت:خب چه خبرا؟
بعد از یه کوچولو خنده اونم به زور رفتم اون تنها کسی بود که میتونست لبخند به لبم بیاره
داشتم میرفتم که سنگینی نگاهی رو حس کردم سرمو برگردوندم دیدم....
برای پارت بعد لطفا
7 لایک و کامنت:)
1704 کاراکتر