رمان خیانت پارت ۱

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/01 18:36 · خواندن 5 دقیقه

خب نویسنده ی جدید هستم و قراره فعالیتم به صورت رمان باشه، توضیحات بعدی رو ، داخل پست بعدی میزارم؛ و امیدوارم که از خوندن این رمان لذت کافی رو ببرید.

مرینت آرام وارد اتاق شد، به سمت آینه قدمی برداشت و محو چهره ی خودش در آینه شد، او فکر نمی کرد که چنین روزی برسد که در یکی از بزرگترین مراکز تولید لباس در فرانسه استخدام شود، مرینت دستی روی موهای ابریشمی اش میکشد و به آرامی آنها را نوازش می دهد، در افکار او چیزی جز خیال پردازی وجود نداشت. 

_________________________________________________

مرینت آرام روی کاشی های سالن پا گذاشت، همه جا پر از لباس های گرانبها و زیبا بود و دختر ها و پسرهایی که مشغول سنگ کاری و دوخت و دوز روی پارچه های لباس بودند. 

مرینت آرام به سمت اتاق مدیریت قدم میگذاشت، نمی دانست که قرار است چه اتفاقی بیفتد، برایش مثل یک خواب استخدام شدنش در شرکت آگرست. 

مرینت گوشه ای از لبش را گزید و چشمانش را بست، نفسی عمیق بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد : «تو میتونی دختر» و بعد دستش را روی دستگیره طلایی رنگ اتاق برد، سردی دستگیره فلزی در ترسی در درونش شعله ور کرد، مرینت به آرامی در را باز کرد. بوی تلخ قهوه در سرتاسر اتاق پیچیده و به تندی به صورت برخورد میکرد، که نگاهش را به پسر مو طلایی که روی صندلی نشسته بود و مشغول کلیک روی صفحه های لپ تاپ بود دوخته شد، که ناگهان صدایی او رای خود آورد : «خب، کاری داشتی؟ » مرینت نفسش را بیرون داد و نجوا کرد : «اممم، بهم گفتن برای پر کردن فرم باید اینجا بیام» پسرم موطلایی نگاهش را از صفحه نمایش دزدید و نگاهی به مرینت کرد، سر تا پای دخترک را بررسی کرد، مرینت از این کار او کمی معذب شد و سرش را به پایین دوخت که صدایی مغز او تحریک به گوش دادن کرد : «کی بهت گفته؟ » مرینت بلافاصله نجوا می کند : «من هفته پیش برای استخدام شدن اومدم که یه آقایی مثل شما گفت باید تمام مدارک تحصیلاتم و کپی شناسنامه ام رو بیارم تا بررسی بشه که پذیرش میشم یا نه، که امروز باهام یه خانمی تماس گرفت و گفت که برای استخدام شدنم باید بیام فرم پر کنم»

پسر نگاهی به صفحه نمایش لپ تاپ کرد و گفت : «لابد برادرم بوده، اگه اون باهات تماس گرفتن یعنی اوکیه » 

پسر از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد سفیر رنگی که در گوشه ی دیوار بود رفت، مرینت نگاهش را از زمین برداشت و با مردمک چشمانش قدم های پسر را دنبال کرد. پسرک کلید را در قفل چرخاند و آرام در کمد را باز کرد، کمد پر از برگه ها و پرونده های گوناگون بود، از میان آنها نگاهی به سمت برچسبی که روی آن نوشته شده بود «فرم پذیرش» کرد و برگه ای از بالای آن برداشت، در کمد را به آرامی بست و درش را نیز قفل کرد. 

پسر از پشت میز کنار آمد و به سمت میز شیشه ای که برای مهمانان و کارکنان بود رفت، برگه را روی میز کوبین و خودکاری از داخل استوانه فلزی برداشت و روی کاغذ گذاشت و بعد نجوا کرد : «فرم رو کاملا پر کن» 

مرینت آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و مشغول پر کردن فرم پذیرشش شد، نام:مرینت، نام خانوادگی:گراهام و.... 

_________________________________________________

مرینت آرام از در ساختمان خارج شد، باورش نمی شد که او در شرکت آگرست به عنوان منشی استخدام شود، در کل مسیر در فکر آن بود که فردا یعنی اول روز کاری اش چگونه خواهد بود؟ آنقدر در فکر بود که اصلا حواسش نبود که به خانه اش رسیده است، مرینت از افکار دیونه وار خودش خارج شد و کلید را از کیف خود خارج کرد، کلید مثل زنگوله ها در هوا میرقصید و صدا میداد، مرینت به آرامی کلید را درون قفل کرد و در حیاط خانه اش را باز کرد و وارد حیاط شد، باد به خودی خود در حیاط را بست که و بانگ عظیمی را به وجود آورد، مرینت به سرعت به سمت در چرخید و با فهمیدن اتفاق نیشخندی زد و به سمت خانه رفت. 

در خانه را باز کرد، بوی چاشنی های غذا به صورتش خورد و بوی چاشنی ها را به داخل شش هایش کشید، بوی غذا مجرای تنفسی اش را نوازش میداد که آرام نجوا می کند : «بازم اسپاگتی!» و بعد وارد خانه شد و در را بست، مرینت به آرامی و نشاط پایش را روی پله ها گذاشت، آنقدر شاد و سر خوش بود که راه رفتن او روی پله ها مثل رقص پروانه ها بود، که صدایی توجه او را به خود جلب کرد : «مرینت، چی شد عزیزم؟» مرینت آخرین قدم را از روی پله ها برداشت و به سمت آشپز خانه رفت، نگاهی به مادرش کرد و گفت : «سلام مامان، هیچی انتظار چی داشتی» و بعد به سمت یخچال رفت و بطری آب را از آن خارج کرد و لیوانی از کابینت برداشت که الیزابت ادامه داد : «یعنی چی؟ قبولت نکردن؟» 

مرینت آب را درون لیوان ریخت و لیوان به لب هایش نزدیک و زمزمه کرد : «یعنی انقدر منو ساده فرض کردی مامان؟» و بعد کمی از آب را خورد و که الیزابت نجوا کرد : «پس قبول شدی مبارکه! حالا حقوقش چادری هست؟ » 

مرینت لیوان را روی میز گذاشت و نفسی آرام کشید و گفت : «اونقدری زیاد نیست، ۹۰۰ یورو هر ماه» که الیزابت ادامه داد : «خوبه، برای یه دختر مستقل خوبه» مرینت خنده ای بر لب میزند و به سمت اتاقش قدم میگذارد، او باید آماده باشد، آماده برای اتفاقات، حادثه ها و فاجعه های دیگر..... 

_________________________________________________

خب، اینم یه پارت آزمایشی امیدوارم که خوشتون اومده باشه و اگه دوست داشتید حمایت کنید تا پارت های بعدی رو براتون قرار بدم. 

ممنون