معرفی رمانم+پارت اول+سلام❤️🖤
نویسنده جدیدم اسمم هم یگانس
یه رمان نوشتم و الان معرفی شو میذارم
اسم این رمان رهایی یا deliverance هست
داستان در مورد دختری هست به نام مرینت که در بچگی درد بدی رو تحمل کرده و به همین دلیل به کسی اعتماد نمیکنه تا موقعی که...
حالا مشخصاتش
_________________________________________
نام : مرینت
نام خانوادگی : دوپنچنگ
سن : ۱۷
شخصیت : درونگرا
وضعیت مالی : متوسط
------------------------------------------------------------------
نام : آدرین
نام خانوادگی : اگرست
سن : ۱۸
شخصیت : میانه گرا
وضعیت مالی : خیلیییییییی پولدر
------------------------------------------------------------------
نام : جولیکا
نام خانوادگی : کوفین
سن : ۱۷
شخصیت : دورووووو
وضعیت مالی : متوسط رو به پایین
------------------------------------------------------------------
نام : الیا
نام خانوادگی : سزار
سن : ۱۷
شخصیت : بسیاااااار دلسوز
وضعیت مالی : متوسط
------------------------------------------------------------------
نام : لوکا
فامیلی : کوفین
سن : ۱۹
شخصیت : بسیار مهربان
وضعیت مالی : متوسط رو به پایین
_________________________________________
و پارت اول
همه می گفتن که من عاشق نمیشوم یا به کسی اعتماد نمیکنن خودم هم همین نظر رو دارم.
من دختری 17 ساله به نام مرینت که وقتی بچه بودم درد بدی کشیدم درد دوری از خانواده درد گمشدن یا رها شدن.
دختری هستم درونگرا چون
5 سال قبل
قرار بود بریم شهر بازی و
پدر:مرینت زودباش آماده شو
مرینت:چشم پدر
درشهر بازی پدرم منو ول کرد و دیگه بر نگشت
حال:
پدرم ولم کرد خانوادم ولم کردن نمیدونم چرا ولی خیلی دوست دارم ببینم الان به کجا رسیدن یعنی من فقط براشون اضافی بودم؟
دختری که به یه لباس کهنه برای کادو تولدش راضی بود دختری که شام نمیخورد تا برای فردا مادر و پدرش گرسنه نمانند دختری که شبا نمیخوابید و مطالعه می کرد تا پدر و مادرش مجبور نشوند آن را به مدرسه ای گران قیمت ببرند این من بودم دختری که به خوردن یه غذای تکرار یبرای هر روز راضی بود این من بودم مرینت دوپنچنگ که حتی از اسمم هم بدم میاد.
از بچه گی رها بودم از 12 سالگی نتها بودم رها از پدری که وقتی کسی نزدیکم میشه روم غیرتی شه ی مادری که وقتی به خانه بر می گردم بغلم کنه و بهم غذا بده اشکالی نداره حتی اگه تکراری باشه ولی نشد اونا منو ول کردن.
من دور از همه ی محبت های پدر و مادرم بزرگ شدم توی 12 به خابگاهی رفتم که همه با هم دوست بودند من دختری میانه گرا بودم ولی زندگی روی سختش با به من نشان داد و حتی دختری که کلی دوست داشت الان شاید یه دوست صمیمی اونم به زور دارد اونم به نام الیا
دوباره لباس های را پوشیدم
لباسی که پیراهن سفیدی داشت با کروات چارخانه ابی که با دامنی که تا زیر زانو بود ست بود و کتی که به رنگ مشکی ، همانند همیشه مو های ابی ام که مانند دریا بد را باز گذاشتمو به بیرو رفتم(میتونین روی متن کلیک کنین تا عکس لباسه رو ببینین)
امید وارم خوشتون اومده باشه:)
و برای پارت بعد هم پنج لایک و کامنت ممنونم:)