معرفی + رمان S𝓲𝓽𝓽𝓲𝓷𝓰 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓪𝓻𝓬𝓱 𝓸𝓯 𝓱𝓸𝓻𝓻𝓸𝓻
بیا ادامه مهربون
[ویرایش شده]
سلام سلام!
من نویسنده جدیدم ، نازنین .
یه رمان اوردم نابببب ، حتما بخونش😇😊
اینم رمان👇خلاصه :
این داستان درباره ی دختری به اسم الیزا هست که عاشق چیزای ترسناکه . از داستان گرفته تا فیلم و ابزار و وسایل و... این خونواده تازه به شهر جدیدی اومدن . این شهر شایعات زیاد و گوناگونی راجبش وجود داره و میگه که قبلا توی این شهر تیمارستانی وجود داشته که یه پرستار داخلش کار میکرده و ...(بقیشو نمیگم چون اگه بگم اسپویل محسوب میشه ؛ خودتون بعدا تو داستان میخونید متوجه میشید😁😎) .
خلاصه الیزا توی روز اول مدرسه با یک دختر دوست میشه که اونم اخلاقای شبیه الیزا داره .
از اینجا داستان اصلی شروع میشه ...
داستانی که سفر ماجراجویانه ی سه دوست (شایدم سه تا نباشن ؛ بعدا خودتون میفهمین که چرا اینو گفتم ...😼🤌) رو برای کشف حقیقت مدفون شده و فراموش شده ی شهر روایت میکنه ...
داستانی اغشته به طعم خون و اتفاقات غیر منتظره ...
هر لحظه اماده ی تجربه ی وحشت باشید ...
اینم چند تا اسپویل :
بابا ! من دیگه بچه نیستم !
یکم استرس داشتم ... شایدم نگران بودم ... مطمئن نیستم ...
بعد از اینکه اون اخبار پخش شد خبرنگارا رفتن به همون منطقه تا خبر تهیه کنن ولی ...
دنبال بهونه بودم که به مامان توضیح بدم
یه دفعه مغزم جرقه زد و یه فکری به ذهنم خطور کرد ... خودشه !!
توی گزارش پزشکی قانونی گفته شده بود جسد ها دار زده شده و بعد تکه تکه شدن ؛ اما این فرق داره ...
سلین بود . سرش رو از لای در بیرون اورد و با دهن پر گفت 《بله؟》
《تب کرده ! صورتش داغه ! اگه بمیره چیییی ؟؟》بغض کرده بود ... با هق هق ادامه داد : 《نمی ...دونستم ... اینقدر میتونی ... سنگدل باشی !!》
نهههههههه !! این واقعی نیست ... دارم خواب میبینم!؟ اره این فقط یه کابوسه ... زود بیدار میشم و میبینم همش الکیه .. اره ...🥺
میتونستم اسم حک شده روی پلاکارتشو بخونم : ....(اینم نمیگم چون همه چی لو میره😛😎)
سلین حواسش به ما نبود . به جایی زل زده بود و انگار سعی داشت با حرکات صورت به کسی چیزی بفهماند ...
لعنتییییی ! باید زود تر از اینا میفهمیدم ...
چاقو رو رو گلوم گذاشت و گفت : ...(اینم نمیگم🤭)
دیگه هیچی نفهمیدم ... انگار کل دنیا دست به یکی کرده بودن منو از بین ببرن ...
همش به خاطر اینه ! هی تام تام تام ! بابا بسه دیگه ! این خیال واهی مارو تو دردسر انداخته بفهم !
روح مقدس دیگه چیه؟
چند تا نکته :
- اونایی که پررنگ ترن مهم ترن .
- درضمن معرفی شخصیت نمیدارم .
- برای پارت دوم ، 10 لایک .
پارت یک :
چند روزی میشد که به شهر سن دیِگو ، اسباب کشی کرده بودیم .
از نظر من آن شهر به خوبی شهر خودمان نمیرسد . تازه دیگر نمی توانم دوستانم را ببینم .(هر چند پدرم به من گفته بود که نباید زیاد با کسی صمیمی بشوم ، چون ما وقتی دوباره بخواهیم اسباب کشی کنیم ، مجبورم آنها را ترک کنم .)حتما نمی توانید درکم کنید ، شاید هم بگوید من لوس هستم و شاید هم فکر کنید مسخره است ، ولی شما زمانی من را درک میکنید که پدرتان عضو نیروی ارتش باشد .
راستش من خیلی تنها هستم ، چون پدرم که همیشه ماموریت است و من حداقل در ماه 6 بار یا کمتر میتوانم ببینمش و با او وقت بگذرانم .
این حق هر دختری است که با پدرش وقت بگذراند و هرشب وقتی پدرش را میبیند بغلش کند . اما برای من که تبدیل به ارزو شده است .
مادرم هم که شاغل است و کمتر میتواند با من وقت بگذراند .
اما خوبی که این شهر و این خانه دارد این است که مدرسه به ما خیلی نزدیک است و من صبح که میخواهم به مدرسه بروم زیاد نیاز نیست پیاده روی کنم .(هر چند مادرم میگوید در طول روز سر و صدای بچه های مدرسه و ... او را اذیت میکند و عصر که برای استراحت به خانه می اید ، نمی تواند راحت باشد .) درضمن یک مغازه ی سی دی فروشی که فیلم های ترسناک میفروشد به مدرسه نزدیک است .
من با خودم قرار بستم که از خانه برای خودم نهار بردارم و با پول نهارم سی دی بخرم .
راستی من به چیز های ترسناک علاقه ی زیادی دارم و چیزی که این شهر را برایم جذاب کرده ، شایعات و داستان هایی است که راجبش می گویند .
{در سال های گذشته ، بیمارستانی اینجا بوده که کودکان مریض را در ان بستری میکردند . همه چیز از انجا شروع شد که ...