رمان:عروس ارباب👰‍♀️🤵33,p:30,31,32

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/03/29 13:30 · خواندن 7 دقیقه

واای که چقد رمانمو دوست دارین!منم شمارو دوست دارم!☺️ میخوام بره به محبوب ترین ها بچه ها اگ بره توی یه روز ۱۰ پارت میدم😇

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_30
_ آهو
با شنیدن صدای آریان که داشت با داد اسمم رو صدا میزد سریع از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم ، ایستاده بود حسابی قیافه اش خشمگین بود ، با صدایی ترسیده و لرزون بخاطر داد هایی که زده بود گفتم :
_ بله
به سمتم برگشت با دیدن من سریع با چند قدم خودش رو به من رسوند و گفت :
_ امروز یه پسره اومده بود شرکت میگفت با زنت تیک و تاک دارم ، ببینم تو این مدت چ غلطایی کردی هان ؟
چشمهام گرد شد چی داشت میگفت من اصلا تو این مدت جایی نرفته بودم که داشت همچین چیزی میگفت 
_ قسم میخورم من جایی نرفتم و با هیچکس دوست نبودم میتونی از عمو بپرسی .
_ وای به حالت اگه کاری کرده باشی .
اشک تو چشمهام جمع شد چرا بیگناه داشت من رو مقصر میکرد
_ به من نگاه کن ببینم 
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ با این رفتارت نمیتونی واسه ی من مظلوم نمایی کنی حالیت شد
میدونستم چی داره میگه و کاملا واسم روشن و واضح شده بود
_ بله
سرجام ایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد ، نگاهی به شماره انداختم دوباره شماره ی لادن بود چیکارم داشت تماس میگرفت من که شماره اش رو پاک کرده بودم تو همین افکار بودم که آریان گوشی رو از دستم گرفت و با خشم غرید :
_ همون مرتیکه هستش مگه نه
_ نه من ...
_ خفه شو زود باش حرف بزن
بعدش خودش اتصال رو زد گذاشت رو استیکر به سختی گفتم :
_ بله
صدای خنده ی لادن پیچید :
_ مشخصه آریان حسابی حالت رو گرفته که صدات انگار از ته چاه داره درمیاد
نگاهم به آریان افتاد که حسابی صورتش قرمز شده بود مشخص بود بخاطر حرفای لادن هستش ، لادن ادامه داد :
_ امروز واست یه درس عبرت باشه دیگه به پر و پای من نپیچی آریان مال من هستش هیچکس نمیتونه بهش نزدیک بشه
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_31

بعدش گوشی قطع شد آریان با خشم غرید :
_ میکشمت عفریته
بعدش خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و با صدایی لرزون شده گفتم :
_ وایستا
سرجاش ایستاد به سمتم برگشت و تو چشمهام زل زد که ادامه دادم :
_ اگه بری همه ی کازه کوزه ها سر من شکسته میشه همه من رو مقصر میدونند و بهم لقب ولگرد میدن خواهش میکنم کاریش نداشته باش 
_ همه خیلی گوه میخورن به زن من لقب ولگرد بدن ، از مادر زائیده نشده کسی بخواد با غیرت من بازی کنه
اشک تو چشمهام جمع شد و با عجز نالیدم :
_ خواهش میکنم
نمیدونم چی تو چشمهام دید که نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ باشه کاریش ندارم
لبخندی روی لبم نشست خوشحال شده بودم که حتی شده واسه یکبار به حرفم گوش داد
_ اما دفعه ی بعدی ساکت نمیشم یه بلایی سرش میارم تا عمر داره فراموشش نشه
رنگ از صورتم پرید که اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ تو چرا میترسی ؟
صادقانه جواب دادم :
_ وقتی این شکلی صحبت میکنید ترسناک میشید
نگاه بدی بهم انداخت و رفت سمت بالا ، نفسم رو آسوده و لرزون بیرون فرستادم ، میدونستم دشمنی لادن و مادرش بخاطر چند سال پیش هستش که آقاجون پرتشون کرد بیرون چقدر عقده ای بودند 
* * *
_ عمو فرشید
_ جان
_ من از زندگیم راضی هستم شما نگران من نباشید خیالتون راحت باشه
لبخندی زد :
_ درست مثل مادرت هستی که همیشه خانوم بود و از شوهرش تعریف میکرد
_ اینطوری نیست عمو واقعا همش واقعیت هست ، آریان اون شکلی که نشون میده نیست حواسش بهم هست اذیتم نمیکنه همینا باعث دلگرمی من میشه
_ خیالم بابت تو راحت هستش امیدوارم مهمونی آخر هفته اذیت نشی
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_32

با شنیدن این حرفش متعجب پرسیدم :
_ مهمونی آخر هفته ؟
_ آره مگه نمیدونی ؟
_ نه متاسفانه من از چیزی خبر ندارم پس اگه میشه واضح بگید عمو فرشید
_ آقاجونت یه مهمونی برپا کرده تو ویلای شمال به‌ مدت چند روز همه دعوت شدند ، آریان گفته شما هم میاید واسه اون دارم میگم میترسم اذیتت کنند وقتی گفتی آریان حواسش بهت هست خیالم راحت شد .
به سختی لب باز کردم :
_ نگران نباشید عمو فرشید
ولی خودم حسابی نگران شده بودم چون میدونستم با وجود کسایی که از من متنفر هستند ، اصلا قرار نیست به من خوش بگذره فقط قرار هستش حالم گرفته بشه
بعد خداحافظی با عمو فرشید دمغ و گرفته نشسته بودم جلوی تلویزیون حتی یادم رفته بود شام درست کنم 
_ هی با توام کجایی
با شنیدن صدای آریان از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ بله ببخشید
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد :
_ چیزی شده ؟
_ نه 
_ خیلی خوب برو میز شام رو بچین
یهو یادم افتاد انقدر امروز ناراحت شده بودم که یادم رفته بود شام درست کنم از شدت ترس و نگرانی آخر هفته اشک تو چشمهام جمع شد و با بغض گفتم :
_ یادم رفت شام درست کنم
_ خیلی خوب ایرادی نداره حالا چرا بغض کردی مگه قراره بکشمت
خواست بره سمت اتاق که یهو به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت ؛
_ من و نگاه کن ببینم 
خیره بهش شدم که پرسید :
_ کسی اومده اینجا ؟
سریع جواب دادم :
_ نه
_ پس چت شده انقدر ترسیدی ! 
_ چیزی نیست من نترسیدم فقط ...
_ هیس ! دروغ نگو چشمهات لو میدن یه چیزی شده بهت پنج دقیقه فرصت میدم بگی چیشده وگرنه خودم میفهمم زود باش تعریف کن .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
〖↝🦋✨〗

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_33

ناچار ترسیده واسش تعریف کردم چه اتفاق هایی افتاده وقتی حرفام تموم شد ، با آرامش ذاتی که تو وجودش بود گفت :
_ نیاز نیست بترسی مگه تو بی کس و کاری بقیه اذیتت کنند ، هیچکس حق نداره به زن آریان چپ نگاه کنه یا حرفی بزنه وگرنه حسابش رو خودم میرسم تو هم کافیه یکبار دیگه بترسی اونوقت ببین چیکارت میکنم .
دوباره چشمهاش از شدت ترس گرد شد که خودش متوجهش شد ، دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و پرسید :
_ من چیکارت هستم هان ؟
به سختی لب باز کردم :
_ شوهرم
_ بنظرت میتونم صدمه ای بهت برسونم
_ نه
_ پس نیاز نیست بترسی تنها جایی که نباید ترسی داشته باشی پیش شوهرت هستش فهمیدی ؟
_ آره 
بعدش به سمت اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه گاهی واقعا دوست داشتنی میشد با آرامش به مسیر رفتنش داشتم نگاه میکردم ، آریان هر چقدر بد باشه اما از من محافظت میکرد درست مثل بچگی هام اجازه نمیداد کسی غیر از خودش به من صدمه بزنه
* * * *
زن عمو مریم نگاه بدی بهم انداخت و رو بهم توپید :
_ جای تو اینجا نیست زود باش برو یه جای دیگه الان بقیه میان حسابی بهشون ضدحال زده میشه
مثل همیشه باید میرفتم یه جای دیگه تنهایی مینشستم و میگفتم این ترجیح منه با اینکه این ترجیح بقیه بود ، نمیتونستم مخالفت کنم بلند شدم رفتم پشت عمارت نشستم حداقل اینجا کسی من رو نمیدید 
تنها نشسته بودم و به آسمون خیره شده بودم که صدای بم و سرد آریان اومد :
_ چرا تنهایی اینجا نشستی ؟
با شنیدن صداش سریع بلند شدم و گفتم :
_ من فقط ....
ساکت شدم چون نمیدونستم چی باید بگم ، به سمتم اومد و گفت ؛
_ اون زنیکه گفت بهت برو
چشمهام با درد روی هم فشرده شد
_ مشکلی نیست من عادت دارم همیشه جای من پیش بقیه نیستش
بعدش تلخ خندیدم ...
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

آنچه خواهید دید!

  • در قسمت های 34 و 35 لادن لو می‌رود
  • دعوا بین خانواده آریان و زن عمو مریم!
  • خار کردن خانواده ک چرا به زنم توهین میکنید

  • 40 کام برا پارت بعد
  • کمک کنید بشه محبوب ترین