امیلی و امیلیا (part ⁵

adie...~ adie...~ adie...~ · 1403/03/29 12:32 · خواندن 3 دقیقه

حمایت نمی کنید

 

امیلیا
_قانون های مدرسه این ها هستن:۱_ بعد از ساعت خاموشی، همه‌ی شمع ها و چراغ ها خاموش! ۲_ دویدن در راهرو ها ممنوع! ۳_ بیرون رفتن از مدرسه بدون دلیل موجه ممنوع! ۴_استفاده از جواهرات، در مدرسه ممنوع!....
دیگر به حرف هایش گوش ندادم من که به این قانون ها عمل نمی کنم؟ چرا باید گوش کنم؟ به جای توجه به مدیر به دانش آموزان نگاه کردم. 
«و البته کسی که این قانون ها رو رعایت نمیکنه.....تنبیه میشه!»
چشمانم گرد شد. تنبیه؟ 
بعد در میانمان کاغذ هایی پخش کردند. به کاغذ خودم و امیلی امیلی نگاه کردم، شماره اتاق های مان بود و خوشبختانه ما در یک اتاق بودیم. اتاق شماره 7!!!
اتاق ها را یکی یکی شماردم تا به اتاق شماره 7 رسیدم. امیلی چمدان های من را هم با خود حمل می‌کرد. 
در رو یک ضرب باز کردم و دو دختر هم سن خودمان را دیدم که در حال باز کردن چمدان هایشان با هم حرف می‌زدند. در پشت آنها چند تختخواب کوچک و ارزان و صد درصد قدیمی دیده میشد.
دختر سمت راستی، موهای کوتاه و قهوه‌ای رنگ داشت و چشمان سبزش می درخشید. 
دختر سمت چپی هم، موهای قرمزش را خرگوشی از پایین بسته بود و کمی از موهایش کک و مک های روی صورتش را پوشانده بود. ولی با چشمان سبزش ترکیب زیبایی بود. 
دختر مو کوتاه، لبخند زد و به سمت من و امیلی آمد.
_شما حتما هم اتاقی های ما هستید، نه؟
_ آره، من امیلیا اسمیت هستم و اینم خواهر دوقلوم امیلیه، هر چند خیلی شبیه هم نیستیم ولی....
امیلی دستم را گرفت و با نگاه مادرانه اش به من نگاه کرد. زیادی هیجان زده شده بودم.
_من سالی میلر هستم ، از آشنایی با شما خوشحالم
دختر مو قرمزی بلند شد و گفت:«من هم جوزفین هادسون هستم معمولاً منو جوزی صدا میکنن! هر چند بیشتر دلم میخواد جو صدام کنن....»
بعد مجبور شدم به سخنرانی هایش درمورد شانس خوبش گوش کنم و چطور این شانس را به دست آورده.
امیلی با حالت متفکری گفت:«هممممم، اینا که شش تا تختن! ما که چهار نفریم!...»
امیلی
به محض گفتن این جمله، صدای در زدن آمد. در را که باز کردم دختر سیاه چهره ای پشت در لبخند میزد.
چمدان های بزرگش جلوی دیدن دختر قشنگی که پشتش بود را گرفته بود.
دختر سیاه چهره خندید و گفت:« سلام!!! من ریحانه هافمن هستم! فکر کنم هم اتاقی باشیم درسته؟؟؟؟» 
سری تکان دادم و کنجکاو به دختر پشت سری نگاه کردم. خیلی قشنگ بود.یک دسته از  موهای قهوه ای روشنش را از پشت بسته بود و چشمانش تقریبا عسلی بود. ولی با آرامش نگاه میکرد.
_من کلارا ویلیامز هستم.
من لبخند زدم. بعد از چند دقیقه و معرفی کردن خودمون، بالاخره زنگ ناهار شد.
جوزفین با هیجان گفت:«یعنی ناهار چی میدن.......؟؟؟؟؟!!!»
همه از پله های زیاد مدرسه پایین آمدیم و به سمت سالن غذاخوری رفتیم. 
بوی تاس کباب همه جا را گرفته بود.
اول ماتم برد چون نمی دونستم کجا باید بشینم. بعد امیلیا دستم را کشید و گفت:« اینجا میشینیم...!!»
یک قاشق از تاس کباب را خوردم. احساس کردم دارم خاک میخورم...!
واقعا به پای تاس کباب های عمه ماریا نمی‌رسید!....