𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥5p
از حمایتا واقعا راضی بودم🤧💗
سال0000
آسمان طوسی،مرگ برای او زیادی رقت انگیز نبود؟پسر بچه ای پنج ساله که تنها آرزوی زنده ماندن مادرش را داشت...هیچ وقت در عمرش با پدرش ملاقات نکرده بود؛حالا که فکرش را میکرد حسرت روزهای گذشته را میخورد.حسرت روزهایی که با دادهایش روز مادرش را تلخ کرده بود.حسرت روزهایی که شیطنت کرده بود و بدترین بلاها را سر برادرش سونگجو آورده بود.می ترسید چشمانش را باز کند،میترسید چشمانش را باز کند و مرگش تنها یک خواب شیرین باشد اما ریسک کرد و چشمانش را باز کرد،با دیدم دختری با موهای صورتی و لباس مشکی،با یک جفت بال روی شانه هایش کمی گیج شد.
_ش...شما فرشته هستین؟
دختر به نشانه تائید سری تکان داد و لبخند مهربانی زد.
_من میخوام اگه نیاز باشه بهت یه قلب هدیه بدم پس با من همکاری کن.
پسر آبدهانش را قورت داد.
_چ...چشم.
دستانش را روی قلب پسر گذاشت و سعی کرد کمی تمرکز کند،رنگ چشمانش به سفید تغییر پیدا کرد.
تلاش میکرد در زندگی پسر کند و کاو کند ولی به چیزی نمیرسید،قلب او پاک بود یا تیره؟نمیدانست.
_قلبت پاکه ولی یه پاکی عجیب.
آهی کشید و ادامه داد.
_به نتیجه ای نرسیدم.
فراری ای که از فرار میترسید،قربانی ای که از قربانی شدن هراس داشت؛جیوون،نظافتچی کلیسا که از قلب تاریک و تیرهاش هیچکس خبر نداشت.همه او را آدم مرموزی میشناختند که هر از گاهی در کلیسا مینشست و با یکی از افراد حرفی رد و بدل میکرد.
---------
دختر غمگین روی یکی از صندلی های کلیسا نشسته بود.
_چی باعث شد به این روز بیافتی؟
با شنیدن این حرف دخترک به ناگه شوکه شد،نگاهش را به سمت پسر مرموز گرفت.
_میدونم درکم نمیکنی چون همه همینن.
_کی گفته من همهام؟!
______
ببخشید این پارت کم بود🤧