رمان: عروس ارباب❄️🌈,20,21,22:p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/03/27 21:02 · خواندن 5 دقیقه

قشنگم بخاطر حمایت ممنون🤩😘

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
_ آریان 
به سمت آقاجون برگشت و سرد جوابش رو داد :
_ بله
_ مگه نیومدی این دختره رو طلاقش بدی و لادن رو عقدش کنی ؟
آریان گوشه ی لبش کج شد قدمی به سمت آقاجون برداشت و پرسید :
_ من کی گفتم قراره زنم رو طلاق بدم و این دختره ی بی بند و بار رو عقدش کنم ؟
آقاجون با عصبانیت رو بهش توپید :
_ مودب باش پسر جون حق نداری به لادن توهین کنی وگرنه ...
حرفش رو قطع کرد :
_ من نیومدم اینجا به تهدید های پوچ و بی اساس شما گوش بدم اومدم زنم رو با خودم ببرم خونه ی خودم همین ، من هیچ قولی به کسی ندادم ک قرار هست عقدش کنم این ترشیده رو به یکی دیگه بندازید
نگاهم به زن عمو نسرین افتاد و زن عمو معصومه ک جفتشون سرشون پایین بود و ریز ریز داشتند میخندیدند
_ آهو
به سمت آریان برگشتم با صدایی ک انگار از ته چاه درمیومد گفتم :
_ بله
_ زود باش راه بیفت باید بریم 
به سمت عمو فرشید برگشتم ک به سمت آریان اومد جلوش ایستاد و گفت :
_ چ نقشه ای داری آریان میخوای ببری اذیتش کنی بخاطر دروغ های بقیه ؟
_ عمو احترامتون واجب هستش و من قصد توهین به شما رو ندارم تا به امروز خیلی خوب از زن من مراقبت کردید اما باید این رو بفهمید من دیوونه نیستم بیخود بخوام به زنم حمله ور بشم .
ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد مشخص بود میخواد بفهمه حرفش درسته یا نه
به سمتم اومد عمو فرشید تو چشمهام زل زد ؛
_ عزیزم باید همراه شوهرت بری اما من همیشه حواسم بهت هست 
من به عمو فرشید اعتماد داشتم واسه ی همین بغلش کردم و آهسته گفتم :
_ ممنون عمو شما واسه ی من فقط عمو نیستید پدرم هستید من به شما اعتماد دارم هر چیزی بگید انجام میدم ، همونطور ک شما به من اعتماد داشتید
بعدش ازش جدا شدم با افتخار داشت بهم نگاه میکرد ...

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_21

همراه آریان خواستم برم ک آقاجون صداش بلند شد :
_ اگه با این پسره بری از ارث محروم میشی !
نگاهم رو به آقاجون دوختم واسش متاسف شده بودم ، انگار کسی نبود ک من رو واسه ی همیشه طرد کرده بود حالا روی چ حسابی داشت همچین حرفایی بهم میزد دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم اما همه ی اینا خیلی بد شده بود
صدای سرد آریان بلند شد :
_ جوابش رو بده
_ خانواده ی من عمو فرشید هستش هر چیزی بگه بهش عمل میکنم من همراه شوهرم میرم نیازی به ارث و میراث هیچکس ندارم
آریان راه افتاد ک پشت سرش راه افتادم آقاجون حسابی خیط شده بود چون هیچکس به حرفش گوش نداده بود ، سوار ماشین آریان شدم‌ نمیدونستم کجا داره میره اما حسابی استرس داشتم مخصوصا بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود 
با ایستادن ماشین پیاده شد منم پیاده شدم نگاهم به به خونه آپارتمانی خیلی شیک افتاد پیاده شدم همراهش به سمت بالا رفتیم تموم مدت جفتمون ساکت بودیم ! 
وسط پذیرایی خونه ایستاده بودم ک صداش بلند شد :
_ چادرت رو دربیار بیا بشین
خودش هم نشست بدون اینکه چادرم رو دربیارم با قدم های لرزون رفتم روبروش نشستم ، ک پوزخندی زد و گفت :
_ مگه نمیدونی من شوهرت هستم ؟
آب دهنم رو به سختی فرو بردم و جوابش رو دادم :
_ میدونم 
_ چادر واسه اینه جلوی غریبه ها بپوشی ن شوهرت زود باش درش بیار
تو صداش یه تحکم خاصی وجود داشت سریع چادرم رو از سرم بیرون کشیدم و جلوش نشستم ، از استرس با دستام داشتم بازی میکردم ک خیلی سرد گفت :
_ میشنوم
تو چشمهاش زل زدم و پرسیدم :
_ چی ؟
_ تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده ، چرا همیشه زنگ میزدند و از کثافط کاری های تو میگفتند تو نبود من چیکار میکردی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ حرفاشون رو باور داری ؟
_ نه میخوام از خودت بشنوم ! 
نفس عمیقی کشیدم و واسش تعریف کردم تو این مدت چ اتفاق هایی افتاده همشون رو با صداقت کامل واسش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد پرسید :
_ اون پسره رو نمیشناختی ؟
_ نه اصلا
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
بلند شد ایستاد که خیلی ناخواسته و ترسیده منم بلند شدم ایستادم که گفت :
_ وای به حالت اگه دروغی گفته باشی زندگی واست جهنم میشه
انگار تا به امروز زندگی کرده بودم که داشت من رو تهدید میکرد بعدش من هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم پس چیزی واسه ترسیدن نبود 
_ چیشد چرا ساکت شدی ؟
تو چشمهاش زل زدم و بهش جواب دادم :
_ من کاری انجام ندادم که باعثش ترسی داشته باشم .
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در خونه اومد ، اخماش رو تو هم کشید و پرسید :
_ به کسی آمار دادی اینجا هستی ؟
_ نه اصلا
سری تکون داد رفت سمت در منم ساکت شده سرجام ایستاده بودم ، آریان یه جذبه ی خاصی داشت که باعث میشد خواه یا ناخواه بترسم ، قلبم حسابی به طپش افتاده بود 
_ ببینم تو به این پسره گفتی ما اینجا هستیم ؟
متعجب بهش خیره شدم چی داشت واسه ی خودش میگفت به کدوم پسره گفته بودم ک تا این حد قیافه ی آریان کبود شده بود
_ من متوجه نشدم شما چی میگید
با عصبانیت خندید ؛
_ واقعا 
_ آره
به سمتم اومد و خیلی شمرده شمرده گفت :
_ سیاوش
چشمهام گرد شد
_ سیاوش اومده بود ؟
_ آره
چشمهام برق شادی زد 
_ پس کجاست 
بعدش خواستم برم سمت در خونه ک من رو به سمت خودش کشید پرت شدم تو بغلش که سفت من رو به خودش چسپوند و با خشم غرید : 
_ مگه بهت نگفته بودم حق نداری پیش هیچ پسری باشی هان ؟
چشمهام گرد شد
_ سیاوش داداش منه !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿