𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥4p
از اینکه حمایت نمیشم ناراحت نیستم،از اینکه از بقیه بیشتر از من حمایت میشه ناراحتم🤧💔*بغض سگی*
نور سفیدی که شاید در آن موقعیت ترسناک ترین چیز ممکن باشد...برای او شیرین ترین!خوب این حس را میشناخت مرگی دوباره و دلچسب.اما...این بار مقصد کجا بود..؟کسی نمیدانست البته بجز آریل!
چشمانش را باز کرد؛طبیعت سرسبز و نسیمی که به خنک و نرم ترین شکل ممکن میوزید چیزی که آرزویش را داشت،کمی دقت کرد،آریل آنجا چه میکرد؟
_آریل؟تو چرا اینجایی؟
آریل شانه ای بالا انداخت.
_چند وقتی مسئولیت فرشته مرگ بودن رو دادن به من ،امروز قراره فرشته مرگ بشی و من یه سری اطلاعات بهت میدم.
پسر سوالی نگاهش کرد.
_پ ن پ میخواستی بمیری؟شبیه مرگ هست اما فقط قراره بدنت تغییر بکنه.
بشکنی زد و و گوش های پسر محو شد و روی شانه هایش،دو جفت بال مشکی رنگ قرار گرفت.
نیرویی در بدن خود حس میکرد سردرگم شده بود؛آن نیرو آنقدر قوی بود که لحظه شنوایی خود را از دست داد!
_نگران نباش اولش ممکنه تحمل کردنش برات سخت باشه اما کم کم عادت میکنی،خب خودت مه میدونی همه ی این حرفایی که میگن آدما به بهشت و جهنم فقط میرن چرت و پرت و خزعبلاته.
سری تکان داد.
_خب همین طور که میدونی موجودات ماورایی که ما هم جزوشون هستیم به ده دسته تقسیم میشن،و من میخوام بهت بگم چطوری دسته بندی بکنی.
_داری میگی من باید به یه مشت آدم احمق قلب بدم؟!
میکائیل با گذاشتن سیگار در جیبش علامت تائید را داد.
اسرانجائیل از وظیفه خود متنفر بود،طوری که انگار موقع دادن قلب به آدم ها آنها قلبش را گرفته بودند!
اسرا دست خود را روی قلبش گذاشت؛در جستجوی عشق بود اما هر چه میگشت نمیتوانست مقدار عشق لازم را برای دادن قلب به آدم ها را پیدا کند.
میکائیل از صورت درمانده اسرا متوجه شد که او نمیتواند عشق را پیدا کند.
اسرا درحال تلاش بود که عشق را پیدا کند که ناگهان چیزی را روی لب های خود حس کرد؛سرخ شد و قلبش از شدت عشقی که بهش داده شده بود لرزید و سرخ شد.بر روی دست خودش قلب بزرگی را حس کرد.میکائیل بوسه را متوقف کرد و اسرانجائیل قلب را به سمت آدم ها هل داد.