رمان: عروس ارباب,18,19,15,16,17:p❄️🌈⭐️

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/03/27 15:31 · خواندن 8 دقیقه

چ زود میرسانید ب شرط شیطونا😜ممنون به خاطر اینکه میگید بهترینه 😃🫶🏻حالا برو پارت بعدی ادامه هست🥲🕶✨️

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
_ چرا یه گوشه تنها نشستی کز کردی پاشو بیا پیش بقیه همه هستند
خیره به چشمهاش شدم لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ میدونید ک هیچکس دوست نداره من تو جمعشون باشم !.
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ همه غلط میکنند پاشو بیا زود باش
با شنیدن این حرفش ناچار بلند شدم اما خیلی خوب میدونستم همشون به خون من تشنه هستند ، رفتم یه گوشه نشستم زن عمو نسرین خودش هم پیشم نشست ، عمو فرشید با مهربونی پرسید :
_ عزیزم چیکار میکنی چند روز ندیدمت حسابی دلم واست تنگ شده بود 
لبخندی به روش زدم منم حسابی دلتنگ عمو فرشید شده بودم و باعث شده بود خوشحال بشم بابت این قضیه چون من واسش مهم بودم 
قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم صدای لادن بلند شد :
_ میخواستید چیکار کنه مثل همیشه مشغول ولگردی هستش دیگه 
اشک تو چشمهام جمع شد من تمام مدت تو خونه بودم هیچ کار بدی انجام نمیدادم چجوری میتونست همچین حرفایی به زبونش بیاره
در حالی که خیره بهش شده بودم با صدایی ک بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ تو واقعا آدم بدی هستی .
صدای سرد و خشک آقاجون بلند شد :
_ کافیه
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود وقتی من صحبت میکردم آقاجون میگفت خفه شید اما با بقیه هیچ کاری نداشت چقدر عذاب داشت حرفاش واسه ی من خیلی بد بود تحمل همچین حرفایی ...
_ واسه ی چی پا شدی اومدی جلوی چشمم پاشو گمشو تو اتاقت دختره ی ...
عمو فرشید با عصبانیت گفت :
_ آقاجون
ساکت شد اما بعد مکث کوتاهی گفت :
_ خوشم نمیاد این دختره بیاد وسط جمع خانواده ی من و بخواد دعوا راه بندازه
_ آقاجون هیچ میفهمید چی دارید میگید آهو عضوی از این خانواده هستش همینطور زن آریان هستش شما شاید یادتون رفته این قضیه ، دختر پسرتون هست همون پسری ک هنوز هم عزادارش هستید .
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
آقاجون با خشم داد زد ؛
_ این بی آبرو هیچ نسبتی با من نداره وقتی داشت غلط اضافه میکرد یادش رفت شوهر داره .
عمو فرشید با عصبانیت از سر جاش بلند شد و خیره به آقاجون شد :
_ شما از کجا انقدر مطمئن هستید ، به حرفای کسایی اعتماد میکنید ک بخاطر پرت شدنشون از عمارت از آهو کینه دارند فکر کردید آریان بیاد اینجا جوابش رو چی میدید شما به زنش دارید تهمت میزنید
آقاجون پوزخندی زد ، عصاش رو به زمین کوبید و از سر جاش بلند شد و گفت ؛
_ آریان میدونه زنش چقدر بی حیا هستش وقتی برگشت این عفریته رو طلاقش میده و لادن رو واسش میگیریم خودش خبر داره .
گوشام داشت سوت میکشید خدایا چخبر شده بود چی داشتند میگفتند
زن عمو نسرین بلاخره لب باز کرد :
_ آقاجون شما چی دارید میگید 
_ واقعیت آریان قرار نیست تا آخر عمرش با این لکه ی ننگ بمونه
اشکام روی صورتم جاری شده بودند چقدر بی رحمانه داشت من رو قضاوت میکرد 
همه ساکت شده بودند بیصدا داشتم اشک میریختم حسابی قلبم شکسته بود
آقاجون غرورم رو خورد کرده بود ، عمو فرشید خیره به آقاجون شد
_ من به شما اعتماد ندارم با خود آریان صحبت میکنم !
_ هر جور مایلی
خونسردیش باعث میشد بیشتر احساس بدی بهم دست بده انگار بازیچه دست همه شده بودم ، نگاهم به زن عمو مریم و لادن افتاد جفتشون چشمهاشون و لباشون داشت میخندید چقدر میتونستند بد باشند
نمیدونم آریان چی به عمو فرشید گفت ، ک عمو فرشید با عصبانیت فریاد کشید :
_ بی غیرت ، من آهو رو میبرم پیش خودم پشت گوشت رو دیدی آهو رو میبینی لیاقتش رو نداری .
بعدش گوشی رو قطع کرد از شدت عصبانیت داشت نفس نفس میزد 
به سمتم اومد دستم رو گرفت و مقابل همه فریاد کشید :
_ آهو بیگناه هستش همتون میدونید این یه تهمت هستش ک محمد بی غیرت گذاشته زنش و دخترش بزنن من آهو رو میبرم پیش خودم دیگه هیچکس حق نداره بیاد سمتش از این به بعد مسئولیت آهو با من هستش !.
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
آقاجون صداش زد :
_ فرشید
سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛
_ بله
_ مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟!
_ آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش
همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛
_ فرشید
عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛
_ بله زن داداش 
قطره اشکی روی گونش چکید :
_ وسایلش
_ نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون 
از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود 
با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود 
با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم :
_ یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟
عمو فرشید لب گزید :
_ اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند
_ عمو فرشید
_ جان
_ میترسم من !.
_ از چی ؟
_ دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد
دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت :
_ هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟
_ عمو فرشید
_ جان
_ شما تنهام نمیزارید ؟
_ ن
بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند .


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
سه سال گذشته بود من پیش عمو فرشید و خانواده اش زندگی میکردم ، زن عمو معصومه دوتا دختر داشت شقایق و شیرین دوتا پسر داشت سیامک و سیاوش جفتشون مثل داداش واسه ی من بودند
همشون تو این مدت ک گذشت حسابی بهم رسیدگی کردند و حواسشون به من بود
آریان هنوز برنگشته بود اما گفت به محض اینکه برگرده طلاقم میده چقدر همشون قلبم رو شکسته بودند 
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو معصومه به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ چرا تنها نشستی پاشو بیا داخل 
نفسم رو غمگین بیرون فرستادم زن عمو نمیدونست تنهایی بهم آرامش میده 
_ خوبه اینجا زن عمو معصومه
با اخم مصنوعی گفت : 
_ تنهایی نشستی داری به گذشته فکر میکنی ؟ 
تلخ خندیدم مگه کاری جز این از دستم برمیومد ، من محکوم بودم به تنهایی و فکر کردن به اتفاق های بیهوده ای ک افتاده بود چقدر سخت بود
صدای سیامک اومد :
_ مامان
زن عمو معصومه به سمتش برگشت :
_ جان
_ آریان برگشته
سیامک هنوز من رو ندیده بود ، با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن یهو نگاهش به من افتاد ، کلافه چنگی تو موهاش زد 
_ ببخشید آهو من ...
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم و گفتم :
_ چرا معذرت خواهی میکنی تو ک حرف بدی نزدی سیامک !.
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت :
_ آقاجون گفته امشب هممون باید تو عمارت باشیم چون قرار هستش درمورد مسائل مهمی صحبت کنه
میدونستم من دعوت نیستم ذاتا هیچوقت هم نرفته بودم و هیچکدومشون رو ندیده بودم ، بلند شدم میخواستم برم سمت داخل ک صدای سیامک بلند شد :
_ واسه ی امشب آماده باش
متعجب پرسیدم ؛
_ با منی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_19

خیلی تعجب کرده بودم آقاجون خواسته بود من بیام اما مثل اینکه خواسته اش همین بود پس نمیشد باهاش مخالفت کرد چون عمو فرشید هم گفت امشب باید حضور داشته باشم ، بی شک میخواستند درمورد طلاق من صحبت کنند همینطور تا میتونستند دلشون رو خنک کنند و هر چیزی دلشون خواست بار من کنند
شقایق دستم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ استرس داری ؟
به سختی لبخندی بهش زدم ک شک داشتم شبیه لبخند باشه ، سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نیاز نیست بخاطرشون خودت رو اذیت کنی ، بابا اجازه نمیده ناراحتت کنند
_ میدونم !.
با ایستادن ماشین نشد بیشتر صحبت کنیم چون رسیده بودیم ، پیاده شدیم با قدم های لرزون داشتم حرکت میکردم وقتی رسیدیم عمو فرشید دستم رو تو دستش گرفت فشاری بهش داد و گفت :
_ قوی باش تو ضعیف نیستی انقدر زود کم بیاری !.
داشت درست میگفت من اصلا ضعیف نبودم انقدر زود کم بیارم همه چیز درست میشد
داخل عمارت شدیم چادرم رو سفت گرفته بودم ، سرم پایین بود آهسته سلام دادم عموفرشید و بقیه خیلی گرم با بقیه مشغول احوالپرسی شدند
این وسط فقط انگار من یه غریبه بودم چون هیچکس به سمتم نیومد
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم اشک تو چشمهام جمع شد 
_ جان
من رو تو آغوشش کشید و گفت :
_ خیلی دلم واست تنگ شده بود
نفس عمیقی کشیدم عطرش رو بو کردم منم حسابی دلم واسش تنگ شده بود
_ میبینم خیلی دلتنگ این ولگرد خانوم شدی زن عمو !.
صدای لادن بود زن عمو نسرین از من جدا شد خواس چیزی بهش بگه ک صدای سرد و بم مردونه ای پیچید :
_ کی بهت اجازه داده به زن من توهین کنی ! 
به سمت صدا برگشتم خیره بهش شدم آریان بود ده سال گذشته بود حسابی عوض شده بود
چهره اش خیلی جذاب شده بود ، چشمهاش در عین حال ک قشنگ بود حالا ترسناک شده بود
لادن لبخندی بهش زد و با صدایی پر از عشوه و ناز گفت :
_ خوب همه میدونند این دختره یه ولگ ...
_ کافیه اون کلمه رو یکبار دیگه به دهنت بیاری تا از بدنیا اومدنت پشیمونت کنم .
لادن ترسیده ساکت شد ، اما من متعجب شده بودم مگه آریان قصد نداشت طلاقم بده پس چرا حالا داشت از من دفاع میکرد
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
برا بعدی ۳۰ لایک و ۱۰ کام🥺