رمان: عروس ارباب🫐🧊12;13,14 :p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/03/27 00:44 · خواندن 4 دقیقه

 ادامههههه🩰💎

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

صدای سرد آقاجون اومد :
_ چ مرگتون شده خونه رو گذاشتید روی سرتون هان ؟!
زن عمو نسرین به سمتش برگشت و قبل اینکه زن عمو مریم بخواد چیزی بگه جوابش رو داد :
_ آقاجون مریم و دخترش به آهو میگن بی کس و کار بی پدر و مادر بعد توقع دارند ساکت ...
آقاجون دستش بالا رفت ک زن عمو نسرین ساکت شد ، چرخید سمت زن عمو مریم و پرسید ؛
_ تو به آهو گفتی بی پدر و مادر ؟
زن عمو مریم ک حالا حسابی ترسیده بود با بغض گفت :
_ آقاجون من فقط ...
با داد حرفش رو قطع کرد :
_ گفتی یا نه ؟
_ آره .
_ همین الان وسایلت رو جمع میکنی و از این عمارت میرید  زود باش
رنگ از صورتش پرید : 
_ چی ؟ 
آقاجون شمرده شمرده گفت :
_ دو ساعت بهت وقت میدم اینجا باشید اونوقته ک بلای بدتری سرتون میارم گمشید از جلوی چشمم .
بعد رفتن زن عمو مریم و لادن ک با چشمهای پر از نفرتش داشت بهم نگاه میکرد
به سمت آقاجون رفتم و صداش زدم :
_ آقاجون
با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت گفت :
_ بله
_ بیرونشون نکنید
_ چرا ؟
_ گناه دارند کجا برن بیرون هوا خیلی سرده یکبار ک من تنبیه شده بودم زن عمو مریم من رو برد بیرون بارون میومد من خیلی سردم شد ولی هیچکس نبود ...
آقاجون حرفم رو قطع کرد :
_ کی تنبیه شدی ؟
لب برچیدم :
_ همون ماه ک تب داشتم شما دعوام کردید چرا رفتم تو حیاط 
آقاجون با عصبانیت گذاشت رفت ک به سمت زن عمو نسرین برگشتم و پرسیدم ؛
_ آقاجون چرا انقدر از دستم عصبانی شد چون بهش دروغ گفته بودم ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نه از دست تو عصبانی نشد پس نیاز نیست ناراحت باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت :
_ واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟
لب برچیدم :
_ گرسنه نیستم !
اخماش تو هم فرو رفت و پرسید :
_ چرا اونوقت ؟
اشک تو چشمهام جمع شد
_ من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده 
اومد کنارم نشست 
_ متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده 
واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد :
_ کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی
_ اما تقصیر من بود
_ تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری 
_ اما من میل ...
_ آهو
_ باشه
واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسید
به سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیداد
عمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿


✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

چند ماه گذشته بود آریان میخواست واسه ی ادامه تحصیل و همینطور کار بره خارج میخواست هم درس بخونه هم روی پای خودش وایسته آقاجون هم ازش حمایت میکرد گفت به هر کمکی نیاز داشته باشه کافیه بگه ! آریان قبل از رفتن من رو دست آقاجون و مادر پدرش امانت سپرد و گذاشت رفت اولش خیلی گریه کردم چون حسابی تنها شده بودم اما بعدش به خودم اومدم دیدم این شکلی نمیشه با گریه کردن چیزی قرار نیست درست بشه !
_ آهو
خیره به آقاجون شدم و گفتم :
_ بله آقاجون 
_ تو دست من امانت امانت شوهرت هستی پس مواظب کار هات باش از این به بعد 
متعجب پرسیدم :
_ چیکار کردم من !
سرش رو با تاسف تکون داد و خطاب به زن عمو نسرین گفت :
_ حالیش کن 
_ چشم آقاجون
بعد رفتن آقاجون خیره به زن عمو نسرین شدم تا واسم توضیح بده من رو روبروش نشوند و تموم چیز هایی ک باید واسم توضیح داد منم با دقت بهش گوش میدادم وقتی حرفاش تموم شد ، لبخندی زد و با آرامش پرسید :
_ متوجه شدی عزیزم ؟
_ آره زن عمو
_ از این به بعد هم هر چیزی لازم داشتی بیا پیش خودم باشه ؟
_ چشم !.
* * * *
#چند_سال_بعد 

با دیدن لادن ک از دانشگاه اومده بود یه راست پیش آقاجون تا ببینه این ترم رو به خوبی تموم کرده ، حسابی غمگین شدم منم میتونستم درسم رو بخونم اما بخاطر دروغ های لادن نشد ، کاری کرد همه فکر کنند من یه دختر بد هستم ک حسابی بهم توهین شد کتک خوردم هیچکس باورم کرد
نتونستم درسم رو ادامه بدم اما تنها کسی ک باورم داشت زن عمو نسرین و عمو هوشنگ بودند
عمو فرشید و زن بچه هاش هم ازم حمایت میکردند ولی سر کوفت های بقیه باعث شده بود تو سن بیست سالگی حسابی افسرده بشم ...
_ آهو
با شنیدن صدای زن عمو نسرین از افکارم خارج شدم بهش چشم دوختم :
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿