رمان:عروس ارباب✨️🍇8;7;6:p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/03/26 21:22 · خواندن 4 دقیقه

3پارت تقدیم نگاهتون😉🍓 خوشگلا چ زود به شرط رسونید🤩برا بعدی همون شرط قبلی🤭🫐 میری ادامه؟🎂🍭

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

فراموش کرده بودم چی میخواستم از آقاجون حالا یه احساس خیلی خوب تو وجودم در جریان بود اینکه آقاجون من رو دوست داره چی میتونست بیشتر از این باعث خوشحالی من بشه ، لبخند شادی روی لبم نشسته بود ، صدای سرد و خشک آریان بلند شد :
_ آقاجون ما میتونیم بریم ؟
_ برید
آریان به سمتم اومد دستم رو محکم تو دستش گرفت که بلند گفتم ؛
_ آخ یواش
با اخم بهش خیره شد که لب برچیدم ؛
_ خوب دردم اومد
آقاجون صداش زد :
_ آریان 
_ بله
_ حواست باشه
_ باشه
داخل اتاق خوابمون شدیم با ترس داشتم بهش نگاه میکردم که رو بهم توپید :
_ به چی داری نگاه میکنی ؟ 
سریع سرم رو پایین انداختم که به سمتم اومد دستش رو زیر چونم گذاشت مجبورم کرد خیره بهش بشم بعدش خیلی خشن گفت :
_ رسما یه روانی هستی
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم نمیدونستم چی باید بگم رفتارش خیلی باهام بد بود
_ چرا اینطوری میگید
_ خفه شو صدات درنیاد
بغض کردم اصلا نمیدونستم چرا اینطوری باهام داره برخورد میکنه حسابی قلبم شکسته بود
_ چرا گفتی میخوای زن من نباشی هان ؟ میخوای زن سیامک بشی آره ؟
چشمهام برق شادی زد و خیلی ساده با بچگی تمام گفتم :
_ میشه سیامک شوهرم بشه تو شوهر لادن بشی ؟ 
یهو دستش بالا رفت و با قدرت تو صورتم نشست ک پرت شدم روی زمین انگاری دنیا داشت دور سرم میچرخید حسابی سرگیجه داشتم من رو از روی زمین بلند کرد و با خشم غرید :
_ میکشمت تا بفهمی شوهرت کیه

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

با شنیدن حرفاش داشتم گریه میکردم اصلا نمیدونستم چی داره میگه ، آریان انگار خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود با مشت و لگد افتاده بود به جون من چشمهام داشت سیاهی میرفت که آخرین لحظه دیدم آقاجون و زن عمو نسرین داخل اتاق اومده بودند ...
وقتی چشم باز کردم داخل اتاق بودم یه سرم هم به دستم وصل شده بود
ناله ای از شدت درد کردم که صدای زن عمو نسرین اومد که حالم رو پرسید :
_ خوبی عزیزم درد داری ؟
اشک تو چشمهام نشست تموم بدنم داشت درد میکرد انگار یه تریلی از روم رد شده بود
_ زن عمو
با بغض گفت ؛
_ جان دلم 
_ درد دارم خیلی کمکم کن
قطره اشکی روی گونه اش چکید ، با صدایی خش دار شده لب زد :
_ سعی کن استراحت کنی حالت بهتر میشه
_ زن عمو
_ جان
_ نرو من میترسم !
پیشم نشست دستم رو تو دستش گرفت و با ناراحتی تو چشمهام زل زد :
_ از چی میترسی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم اما حسابی میترسیدم اون هم خیلی زیاد مخصوصا بابت اتفاق هایی ک پیش اومده بود
_ از پسرتون
با غم داشت بهم نگاه میکرد انگار میدونست چ بلایی سرم آورده
_ دیگه نیاز نیست بترسی قرار نیست بلایی سرت بیاره بهش اصلا همچین اجازه ای نمیدم
قلبم حسابی به درد اومده بود کاش میتونستم همه چیز رو فراموش کنم خیلی بد شده بود.

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋

وقت شام شده بود واسم آوردند تو اتاق بدنم حسابی ضعیف شده بود مخصوصا بخاطر کتک هایی که خورده بودم اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم بعد شام تنها تو اتاق روی تخت نشسته بودم داشتم غصه میخوردم که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد آقاجون قامتش تو در نمایان شد خواستم از روی تخت بلند بشم به احترامش که متوجه شد و سریع با جدیت گفت :
_ نیاز نیست بلند بشی تو باید استراحت کنی
بعدش اومد روی صندلی که کنار تخت بود نشست خیره به من شد و پرسید ؛
_ خوبی ؟
ناخوداگاه بغض کردم :
_ نه
_ چرا کتک خوردی ؟
صادقانه همه ی حرفامون رو بهش گفتم وقتی حرفام تموم شد سرش رو با تاسف تکون داد : 
_ واقعا بچه ای 
لب برچیدم ؛
_ مگه من چیکار کردم !.
_ مگه نمیدونی تو زن آریان هستی ؟
_ میدونم
_ تو زن رسمیش هستی پس نباید جلوی شوهرت اسمی از بقیه پسر ها ببری حتی نباید به هیچ پسر دیگه ای نگاه کنی و دوستش داشته باشی 
چشمهام گرد شد حسابی متعجب شده بودم چون تا حالا درباره ی اینا هیچکس باهام صحبت نکرده بود
_ یعنی چون اسم سیامک رو آوردم آریان عصبی شد ؟
_ آره 
_ اما من کار بدی نکردم !
_ کارت بد بود حتی گناه هم هستش تو الان یه زن شوهردار هستی باید به همه ی اینا دقت کنی
با خنگی تمام پرسیدم ؛
_ با شما هم نباید صحبت کنم ؟
_ فقط با پسر های غریبه
_ ولی سیامک ک غریبه نیست !.
چند ثانیه ساکت شده بهم چشم دوخت بعدش با حوصله شروع کرد به تعریف کردن واسم منم مشتاق داشتم به حرفاش گوش میدادم چون واسم جالب بودند ‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
شرط همون شرط قبل🎂🍭✨️