واقعی ترین عشق p19
پارت نوزدهم
... گابریل با دهانی که از تعجب باز مانده بود، به شکستگی بزرگ روی پنجره نگاه میکرد.
تمام کارمندان و تکنسین ها هم، پشت سرش ایستاده و منتظر واکنش آتشین او نسبت به فرار مرینت بودند.
گابریل انگشتانش را در موهایش فرو برد و گفت:« آخه یعنی چی؟ چطور؟...»
سپس برگشت و به سمت تکنسین ارشد پروژه مرینت اشاره کرد و گفت:« هی تو! آره با تو ام! بیا جلو!»
تکنسین رفت و مقابل گابریل ایستاد.
گابریل از او پرسید:« چطور چنین چیزی ممکنه؟ یعنی به همین سادگی مرینت خودآگاه شد؟ و زد به چاک؟ ها؟»
تکنسین با من من گفت:« والا منم گیج شدم قربان، هیچ نشانه ای از خودآگاهی در برنامش دیده نمیشد، این اتفاق ناگهانی افتاد...»
گابریل دندان قروچه رفت و به تکنسین ها گفت:« همین الان برین و اون ربات رو ردیابی کنین!...»
؛
... آدرین، مثل همیشه با غم و اندوه در اتاقش نشسته بود و بازی میکرد.
بازی میکرد تا شاید غم را فراموش کند. تا حس بیگانه بودن و تنها بودن را فراموش کند.
ناگهان اما صدایی شنید.
چیزی داشت به شیشه پنجره اتاقش میخورد.
برگشت و با کمال ناباوری، ربات سیاه با چشم های درخشان سبز را دید که به او خیره شده است.
اول کمی ترسید، اما به یاد آورد که او همان مرینت است، پروژه شرکت پدرش.
او به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
مرینت با صدای دیجیتالی اش، به آدرین گفت:« سلام آدرین!»
و آدرین که جا خورده بود، با تردید جوابش را داد:« سلام مرینت...»
مرینت وارد اتاق شد...
{ تا بعد }