✨P13 my little princess

بی نام... بی نام... بی نام... · 1403/03/24 16:09 · خواندن 9 دقیقه

پارت آخر 

بفرما ادامه مطلب 

بزنید رو لینک زیر و برید پارت قبل رو بخونید چون ممکنه خیلیا یادشون رفته باشه 

https://ladybug.blogix.ir/post/20781

 

_____________________________________

چند ماه بعد از میا...

توی این چندماه حالم خیلی بهتر شده بود و هفته ی پیش برای دیدن خانواده ام به کشورم رفتم و دیشب با هواپیما به سمت المان پرواز کردم صبح وقتی به آلمان رسیدیم ذوق و شوق زیادی برای تعریف کردن تمام این اتفاق ها برای الکس داشتم اما با تعجب وقتی وارد سالن فرودگاه شدم کایو و سوزان منتظرم بودن و هردو لباس های سفید و ست پوشیده بودن 

( کایو و سوزان= داداش و زن داداش الکس)

به سمت آنها رفتم و بهشون گفتم: سلام دلم براتون تنگ شده بود شما چرا اومدید ؟ الکس کجاست ؟ 

کایو گفت: راستش الکس کار داشت و برای همین گفت ما بیایم شب میتونی بری ببینیش 

من : ممنونم 

سوزان: هی میا اگه از الان بری خونه حوصله ات سر می‌ره نظرت چیه که بریم و باهم دور بزنیم ؟ میدونی بلاخره یکم خوشگذرونی کنیم 

کمی فکر کردم و گفتم: حتما بزن بریم 

با چمدون ها به سمت ماشین کایو رفتیم و سوار ماشین شدیم ظاهر اونا کمی نگران و گرفته به نظر می رسید و راستش منم که کنجکاویم گل کرده بود پرسیدم: شما دوتا حالتون خوبه ؟ مشکلی توی این یک هفته پیش اومده ؟ 

هردوی آنها سکوت کردن و جوابی ندادن ممکنه که من اشتباه برداشت کرده باشم مشغول دور زدن داخل شهر شدیم و چیزی نگذشت که کایو دم یک بستنی فروشی نگه داشت و چندتا بستنی خرید و به داخل ماشین برگشت بستنی طعم خوب و دلنشینی داشت اما نتونست چیزی از نگرانی و شک من به اینکه الکس حالش خوبه یا نه کم کنه 

سوزان: سفرت چطور بود ؟ حتما خانواده ات خیلی خوشحال شدن که ترو بعد این مدت دیدن 

لبخندی زدم و گفتم: راستش خیلی خوب بود من به خاطر کارم خیلی به خانواده ام سر نمیزدم و راستش این سری از اینکه بی خبر رفتم و یک هفته موندم خیلی تعجب کردن 

سوزان: خانواده ی منم جای دیگه ای زندگی میکنن و معمولا من زمان سال نو پیش اونها میرم و باهاشون وقت میگذرونم راست میگن که ادم هرکسی رو که داشته باشه خانواده ی چیز دیگست 

من : درسته 

من خیلی سوزان یا کایو رو نمیشناسم اما اونا ادم های خیلی خوبی هستن و وقت گذراندن با اونا مثل وقت گذراندن با الکس به ادم انرژی میده

کمی به بیرون از ماشین نگاه کردم و حس کردم که کیم رو دیدم برای همین بیشتر به بیرون خیره شدم که ناگهان صدای کایو منو به خودم آورد

کایو: کسی اون بیرونه ؟ 

من : اره یعنی اینکه من حس کردم هست ولی خب اشتباه کردم 

________________________________________

کمی بعد...

از کایو و سوزان خواستم که منو به خونه برسونن و ازشون خداحافظی کردم و با چمدون هذم به سمت دره خونه رفتم و رفتم داخل خونه اما کسی نبود برقا خاموش پنجره ها بسته بود و سکوت کل خونه رو در بر گرفته بود برقا رو روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم از هفته ی پیش هیچ تغییری نکرده بود حتی غذاهای یخچال خونه هم همینطور احساس کردم که اتفاقی اینجا افتاده وگرنه نباید خونه اینجوری باشه به سرعت به سمت اتاق الکس رفتم و دیدم که وسایل اتاقش کاملا مثل قبله اون لحظه حس کردم که چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم....

________________________________________

چند ساعت بعد...

روی تخت درمانگاه به هوش اومدم و کایو  نگران و ترسیده بالای سرم ایستاده بود وقتی دید که بیدار شدم کمی از تخت فاصله گرفت و عقب رفت سرم رو چرخوندم و دیدم که سرم به دستم وصل شده با تعجب از کایو پرسیدم: الکس کجاست ؟ من به خونه رفتم اما خونه دست نخورده بود و هفته ی قبل هیچ تغییری نکرده اون به سفر رفته ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ 

کایو با خونسردی گفت: اتفاقی نیوفتاده بعدا مفصل برات همچی رو میگم قول میدم فقط لطفاً صبر کن تا اون سرم تموم بشه و از اینجا بریم بعدش همچی رو بهت میگم 

از اونجایی که اخرای سرم بود کمی بعد سرم تموم شد و به سرعت از درمانگاه خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم 

من : حالا تعریف کن که چه اتفاقی افتاده

کایو: راستش من قرار نیست تعریف کنم کسی که قراره تعریف کنه به زودی میاد 

چیزی نگذشت که کیم رسید و کایو درو براش باز کرد با دیدن صورت کیم کل وجودم و ترس و عصبانیت فرا گرفته بود و نمی‌تونستم حتی بدنم رو تکون بدم و انگار که فلج شده بودم 

کیم: لطفا اروم باش هیچی تقصیر من نبوده خودش خودش خواست که اینکارو بکنه من حرفی بهش نزدم  

من : تو چیکار کردی ؟؟

کیم: الکس رفته به یه خواب طولانی یعنی خیلی طولانی ( همون مُرده )

با شنیدن حرف کیم شروع کردم به گریه کردن و همزمان میخواستم که کیمو بکشم درحالی که داشتم گریه میکردم پرسیدم: کی ؟ چرا ؟ چرا جلوشو نگرفتی ؟ 

کیم : من چیکار می‌تونستم بکنم وقتی تصمیمش رو گرفته بود من چیکار باید میکردم وقتی حتی اونجا نبودم 

من : خودشو کشت مگه نه ؟ 

کیم: اره از ارتفاع پرید 

به طرز عجیبی هردوی ما ناراحت و عصبانی بودیم 

سرم رو چرخوندم و رو به کایو گفتم: تو مشکلی نداری که الان قاتل برادرت کنارت نشسته ؟ چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی ؟ 

کایو کمی سکوت کرد و با لحن عصبی ای گفت: تو این یک هفته ما هرکاری خواستیم کردیم دعوا کردیم گریه کردیم هرکاری که خواستیم کردیم هرچی از دهنمون در اومد به همدیگه گفتیم ولی فایده نکرد بی تفاوت هم نبودم تو اینجا نبودی که ببینی چه حالی داشتیم  اون شبی که تو رفتی پیش خانواده ات برادر من مُرد وقتی تو بغل خانواده ات بودی هزار خاطره و جوک میگفتی من بالای سر جسد عزیز ترین کَسم تو زندگیم واستاده بودم و با خودم میگفتم که الان باید چیکار کنم چه خاکی باید تو سرم بریزم ولی میدونی یه نامه کمکم کرد الکس برای چهار نفر چهارتا نامه گذاشته بود یکی برای من یکی برای تو یکی بری این آشغالی که اینجا نشسته و چهارمی هم برای دوست صمیمیش 

کیم: من خیلی متاسفم میدونم که با تأسف من الکس زنده نمیشه ولی فقط خواستم بدونید که منم از این اتفاق خوشحال نیستم و ناراحتم و خودمو مقصر میدونم تنها کسی که قبل از مرگ الکس باهاش حرف زد من بودم و حرفای خیلی قشنگی بهم زد  میدونی چی گفت ؟ اون گفت که ( درسته که اخرین حرفای من رو می‌شنوی اما این دلیل نمیشه که مرگ من تقصیر تو باشه این تقصیر خودمه من ادم خودخواهی بودم من همیشه آزارهایی که تو به میا میزدی رو می‌دیدیم اما به خاطر خوشحالی خودم بازم کنارش میموندم و ازش فاصله نمی‌گرفتم ولی دیگه اینکارو نمیکنم و نمی‌خوام که حالش بیشتر از این بد بشه ولی من بدون اون نمیتونم زندگی کنم پس ترجیح میدم که بمیرم تا شاید وقتی مردم توی یه دنیای دیگه کنارش باشم)

کایو: توی نامه هم حرفای قشنگی به من زده بود ( برادر عزیزم من متاسفم که برادر خوبی نبودم متاسفم که اذیتت کردم و متاسفم که بی خبر میرم ولی لطفاً توی عزای من سفید بپوش لازم نیست به همه خبر بدی فقط منو خاک کن و بذار و برو نمی‌خواد برام عزا بگیری نمی‌خواد سیاه بپوشی جوری زندگی کن انگار که چیزی نشده حتی اگر منو فراموش کردی هم عیبی نداره پول مراسم عزا رو خرج کارای مهم تری بکن من انقدرا هم مهم نیستم ولی بدون که خیلی دوستت دارم لطفاً سعی کن تا جایی که میشه این خبرو از میا مخفی کنی و از جانب من حواست بهش باشه و اگر کاری باهام داشتی میتونی بیای سر قبرم و باهام حرف بزنی خاطره بگی شوخی کنی و بغلم کنی چون من هنوزم به عنوان یه روح کنارتم به حرفات گوش میدم )

با شنیدن حرف های کایو و کیم انگار روی زخمم یه گونیه ی بزرگ نمک خالی کردن چون هر لحظه دلم بیشتر و بیشتر براش تنگ میشد و قلبم تیر میکشید کایو نامه ای رو به دستم داد و گفت: اینم نامه ی الکس برای توی تسلیت میگم 

کیم: منم تسلیت میگم و خیلی متأسفم وقتی الکس زنده بود که خوبی ای از من ندید اما بعد از مرگش حداقل با رفتن از زندگیه ی تو کمترین خوبی هست که میتونم بکنم ولی خب تنها کاریه که از دستم بر میاد 

کیم از ماشین پیاده شد و به سمت دیگه ای رفت 

کایو: اگه بخوای میتونی یه مدت بیای پیش ما زندگی کنی 

من : نه نمی‌خوام فقط لطفا منو برسون خونه 

کایو: باشه 

کایو به سرعت به سمت خونه راه افتاد و وقتی به خونه رسیدم به سرعت رفتم داخل خونه و درو پشت سرم بستم و رفتم توی اتاقم میخواستم نامه رو باز کنم اما هنوز باور نمیکردم که الکس از پیشم رفته و برام مثل یه شوخیه خیلی خیلی بی نمک بود دلمو به دریا زدم و نامه رو باز کردم داخلش نوشته شده بود ( میا عزیزم سلام میدونی که خیلی دوستت دارم و خواهم داشت راستش نمی‌خواستم وقتی تو اینجا هستی خودمو بکشم و ترجیح دادم که صبر کنم تا تو به دیدن خانواده ات خیلی متاسفم که انقدر خودخواه بودم و باعث شدم که اذیت بشی اما وقتی که تو اینو میخونی من دیگه رفتم اگه خواستی میتونی از راه دور باهام حرف بزنی و درددل کنی اما لطفاً گریه نکن و خوشحال باش به زندگیت ادامه بده و هرکاری خواستی بکن برو پیش خانواده ات عاشق شو ازدواج کن و منو فراموش کن اما اینو بدون که من هنوزم کنارتم اون شبایی که ناراحتی  کنارتم وقتی میخندی کنارتم و تا وقتی که بمیری و حتی توی اون دنیا و زندگی های بعدی کنارتم و همیشه دوستت دارم) با خوندن نامه فقط کف اتاق دراز کشیدم و زار زار گریه کردم می‌خوام انقدر گریه کنم از روی این زمین محو بشم....

____________________________________________

چند ساعت بعد...

انقدر گریه کرده بودم که کل صورتم پف کرده بود و چشمام قرمز شده بود تنها چمدون هامو باز کردم اما وسایل رو خالی نکردم بلکه فقط چندتا وسیله که منو به یاد الکس میندازه رو برداشتم و دوباره چمدون هارو بستم تنها دلیل من برای موندن توی آلمان آلکس بود که حالا از دستش دادم دیگه دلیلی برای موندن توی این کشور ندارم و تصمیم گرفتم که بگردم پیش خانواده ام اما نمی‌خوام الکسو فراموش کنم و یه زندگی جدید شروع کنم فقط می‌خوام که به حرفای الکس عمل کنم و حداقل پیش خانواده وطن خودم تا روزی که میرم پیش الکس منتظر بمونم اون خودشو تا من زندگی بهتری داشته باشم و اونو فراموش کنم ولی فکر نکنم که بتونم اما حداقل میتونم به حرفای الکس که ازم خواسته بود به کشورم برم عمل کنم کمی اونو خوشحال منم فقط امیدوارم تا روزی که میرم پیشش هنوز منو به خاطر داشته باشه اما چیزی مشخصه اینه که عشق ما توی این زندگی پایان خوشی نداشت ولی شاید توی زندگی های بعدی داشته باشه پایان....

___________________________________________

امیدارم که لذت برده باشید از این پایان زیبا لایک و کامنت فراموش نشه خدافظ شما 🙂 🫂