امیلی و امیلیا (part⁴+حرف
ببخشید دیر پارت میدم برو ادامه تا بگم چرا...
راستش من این داستان رو رو کاغذ مینویسم بعد باید دوباره بازنویسیش کنم. بخاطر همین حوصله ندارم😐
یک هفته بعد از آزمون. امیلی
امیلیا از بس استرس داشت کل اتاق رو دور میزد.....(هر چند اصلا استرسش را درک نمیکردم) ما قبول شده بودیم دیگر چرا استرس داشت؟
پدر داخل ماشینش بود. امیلیا دوید پایین و وارد ماشین شد.
من با آرامش و دقت وسایلمان را وارد ماشین کردم و کنار امیلیا نشستم. ماشین شروع به حرکت کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. دشت های سرسبز از هرطرف پیدا بود.سرم را به شیشه چسباندم و به خودم اجازه دادم که چشمانم استراحت کند. اما نفهمیدم کی خوابم برد. امیلیا با یک تکان بیدارم کرد و گفت:«زود باش....رسیدیم. ببین چقدر بزرگه!!!!!....»
چشمانم را فوری باز کردم و مدرسه ی جی اس جی را دیدم. هم باشکوه بود، هم ترسناک. پدر در را برایمان باز کرد. امیلیا نفس راحتی کشید و با طعنه گفت:« هههههه(نفس کشیدن) این هوای بیرون خیلی بهتر از بوی کهنه ی این ماشینه.....»
ولی خوشبختانه پدر متوجه لحن طعنه آمیز امیلیا نشد و لبخند سردی زد:
_دخترا دیگه وقتشه برید.....
_خداحافظ پدر
_خداحافظ عزیزم
بعد به امیلیا نگاه کرد. انتظار داشت او نیز خداحافظی کند. انگار دخترش را نمیشناسد؟
امیلیا فقط چمدانش را برداشت و به سمت در بزرگ ورودی به راه افتاد. نگاهی ناراحت به پدر انداختم...
ابرو هایش در هم بود.
آهی کشیدم و راه افتادم...
دنیایی جدید در انتظارمان بود....
از زبان نویسنده
امیلی و امیلیا در بزرگ مدرسه را باز کردند و زن لاغر و قد بلند را دیدند که به همه ی بچه ها چشم غره میرفت.
پوست رنگ پریده، چشم های قهوه ای، و موهایی که حتی اگر ۱۰۰ بار هم آن را شانه میکردی نمیتوانستی آن قدر صافش کنی....
_اووووو....دوقلو!
این رو با بیخیال ترین لحن ممکن گفت...
بعد زنی دیگر پیش او آمد که به نظر خیلی مهربان و ساده دل بود.
گفت :«بچه ها خانم مدیر میخواد باهاتون صحبت کنه....یه جلسهی عمومی..»
همه ی بچه ها به سمت سالن به راه افتادند.
زنی با موهای قهوه ای که بالای سرش آن را بسته بود و چشم های قهوه ای مثل روباه داشت، درحال سخنرانی بود.
the end
دوستان ممکنه این رمان رو توی وب رویای فانتزی بزارم..
ولی اگه حمایت ها زیاد بشه همینجا میزارم.