رمان[A fairy tale called love]
آنیونگ!
اومدم با رمان جدید
به اسم:A fairy tale called love
یا:افسانه ای به اسم عشق
ژانر رمان:عاشقانه، تخیلی،قدیمی،کره ای
بریم برای رمان
برو ادامه!
از زبون دختری به اسم یوری:
یک صبح چهارشنبه،با هوای بارونی
بارون معمولا منو خوشحال میکرد
اما امروز بارون نشونه ی غم ابر ها بود
به هر حال نمیتونستم تو تخت بمونم
چون امروز شیفت ویژه دارم
من یوری لی هستم
یه دختر ۲۹ ساله که توی یه رستوران معروف کار میکنم
هرچند بهم حقوق چندانی نمیدن
راه میفتم به سمت رستوران
(کمی بعد)
داشتم کارمو میکردم که یهو همکارم صدام زد
همکار یوری:[خانم لی!بیاید مثل اینکه رئیس رستوران کارتون داره!]
یعنی رئیس با من چیکار داشت؟
به طبقه ی بالا رفتم
جایی که دفتر مدیر بود
در دفتر مدیر رو زدم
رئیس رستوران:[بیا تو!]
یوری:[سلام آقای کیم،کاری با من داشتین؟]
رئیس رستوران:[باز دوباره چیکار کردی؟دو تا بازرس بلند شدن اومدن میگن دنبال یوری لی میگردن.]
یوری:[من؟؟به جان خودم کاری نکردم من فقط داشتم غذای مشتری ها رو آماده میکردم.]
رئیس رستوران:[پس اینا چی میگن؟]
یسری کاغذ مدرک رو نشونم داد
خوندمشون
....
جان؟؟ مدرک برای قتل (کسی که نمیشناسمش) توسط یوری لی؟؟
من حتی این یارو رو نمیشناسم چه برسه به اینکه بخوام بکشمش!
یوری:[آقای کیم من آن کسی که میگین آقای نمیدونم چی چی رو نکشتم!]
رئیس رستوران:[من که باورم نمیشه]
ها؟به همین راحتی فکر کرد دروغ میگم؟
رئیس رستوران:[آقایون،میتونید بیاید از ایشون بازجویی کنید]
یکی از بازرس ها:[خانم لطفا با ما بیاید تا ازتون بازجویی کنیم]
نه!امکان نداره بزارم ازم بازجویی کنن!این همش دروغه!برام پاپوش دوختن!
شروع کردم به فرار!نمیدونم چرا اینکار رو کردم
یکی از بازرس ها:[وایسا!داره فرار میکنه!بگیرینش!]
با تمام انرژی ای که داشتم میدویدم
میدونستم امروز روز خوبی نیست!
انقدر دویدم تا رسیدم به بالکن اون طبقه
وای،یعنی باید چیکار میکردم؟اگه میپریدم از ۱۴ طبقه پرت میشدم پایین و میفتادم تو استخر و قطعا بر اثر ضربه میمردم
اما...اگرم ازم بازجویی میکردن و من دستگیر میشدم به خاطر جرمم اعدام میشدم
(براش پاپوش دوختن واقعا طرف رو نکشته)
پس
من میپرم!
احساس میکنم دیوونه شدم
اما مرگی که خودم انتخاب کنم رو ترجیح میدم تا اعدام
پریدم.....
پایان این پارت