French divine p5

-A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 · 1403/03/21 13:51 · خواندن 4 دقیقه

شرط رسید منم گذاشتم 

ادامه ی مطلب؟! 

فقط اینکه اصلا قرار نیست در خواست ازدواج و یا چمی دونم حلقه در بیاره 

البته که هیچ کدوم حدسی راجب به لحجه من نکردید 

یک جمله ی دیگه میگم 

وَر بوکی مَیی نِ؟ 

سوال بود 👆🏻

خب خب برید ادامه احتمالا کوتاه باشه چون من روزی کلی پارت میدم و همین صبح بود که پارت دادم 

بسه بگه بفرمایید 

پارت پنج:«

آدرین در جلوی مرینت زانو زد و در حالی که چیکه چیکه از موهای بور و ابریشمی او آب میریخت گفت: نگرانم شدی نه 

مرینت که واقعا نگران و استرس زیادی گرفته بود ظاهر خود را حفظ کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت: نگرانی من هیچ منظور خاصی نداشت و فقط از روی همنوع دوستی بود نه چیز دیگه 

آدرین مظلومانه و با ناراحتی ادامه داد: مطمئنم اگر بجای من یک مورچه می افتاد تو آب همین طور میشد بازم 

__________________________________________________

چند روزی بود از آدرین خبری نبود نه در دانشکاه و نه بیروو از آنجا 

حاله ی مهربانی و هیجانی که آدرین وارد زندگی مرینت میکرد دیگر نبود و مرینت با مرده معلق فرقی نداشت  

مانلی: مرینت تو اصلا نگران نیستی 

مرینت: نگران! برای چی 

مانلی: آدرین چند روزه که نیست 

مرینت: میگم انقدر زندگی عالیه نگو برای اینه 

مانلی: بچه از همون روز تب و لرز داشته اونم به خاطر تو خانوم 

مرینت: من پرتش نکردم خودش پرید 

مانلی: به هرحال امروز ادبیات داریم تنها کلاسی که با اون داریم و آدرین نیست 

مرینت: خیلی هم عالی 

مانلی: وای خدا برو ببینم که داری عصابم رو بهم میریزی 

بعد رفتیند و وارد کلاس شدند و کلاس شروع شد 

انگار مانلی راست می گفت کلاس بدون آدرین پر شیطنت هیچ بود 

لحظه ای بعد در به صدا در آمد و آدرین بزور وارد یک کلاس شد 

اول از همه به مرینت نگاهی انداخت و سر جای خود نشست 

برعکس روز های دیگر که آدرین همه را می خنداند امروز او ساکت بود و به وضوح فقط در نگاه به مرینت بود 

کلاس تموم شد و تمام بچه ها از جمل استاد کلاس را ترک کردند ولی مرینت وایستاد تا از آدرین حال اورا بپرسد به رسم فامیلیت

مرینت: با این حالت چرا اومدی دانشگاه 

آدرین: صد درصد نمی خواستم تنها کلاسم که توش تو حضور داری رو از دست بدم  

مرینت: داری تو تب میسوزی 

آدرین: ولی تو پرستارم نیستی 

مرینت: بس کن آدرین ما دنیا های مختلفی داریم 

صدای آدرین عاجزانه و پر از تب بود

مرینت که از هم صحبت شدن با اون مثل همیشه ترسی بی دلیل داشت از آدرین روی بر گرداند و خواست بره که آدرین با همان صدایی که در تب می سوخت گفت: نرو لطفا وایستاد 

برای لحظه مرینت خواست بره ولی واقعا تحمل آن صدا را نداشت برای همین به سوی او بازگشت 

مرینت: واقعا لازم نبود بیای 

آدرین: خب می خواستم منو تو تب 40 درجه ببینی 

مرینت: میشه بگی باهام چیکار داری 

آدرین: آه مرینت آه...، همه دخترا ی دانشگاه بهم نخ میدن و من اصلا بهشون محل نمیدم و خب تاحالا برای به دست آوردن یک دختر انقدر تقلا نکردم ولی تو...، واقعا تو با همه فرق داری 

لحظه ای مرینت به احساسی که درون خود داشت توجه کرد ولی بازم اون احساس رو با یخ وجودش خاموش کرد 

مرینت: مثل من برای تو زیاده دست از سرم بردار

این بار چیزی در صورت آدرین تغییر و او با تاسف پاشد و با بدنی ناتوان رفت 

مرینت نمی توانست رفتن اورا تحمل کند می خواست فریاد بزند ولی حتی فریاد زدن هم فایده ای نداشت 

************

چند روزی گذشت و آدرین خوب بود ولی دیگر جز سلام و علیک با مرینت کاری نداشت 

مرینت از این وعض رنج بسیاری میبرد دلش می خواست مثل آن روز های با اون کل کل کند 

از دانشگاه به سوی خوابگاه می آمد که ناگهان با صورت،،،،،، مواجح شد و،،،،،،» 

پایان پارت پنچ 

10❤

20💬

فقط به ده نفر نیازه چون نصف کامنتا جواب من به کامنتای شماست 

تا درودی دیگر بدرود 

❤💬

👆🏻ل

👆🏻ط

👆🏻فـ

👆🏻ا

👆🏻ً

👆🏻لـ

👆🏻ا

👆🏻یـ

👆🏻ک 

👆🏻ک

👆🏻ن

👆🏻و

👆🏻ک

👆🏻ا

👆🏻م

👆🏻ن

👆🏻ت

👆🏻ب

👆🏻د

👆🏻ه

👆🏻م

👆🏻م

👆🏻ن

👆🏻و

👆🏻ن

👆🏻❤

👆🏻💬

👆🏻❤

👆🏻💬

👆🏻❤

👆🏻💬

👆🏻❤

👆🏻💬

👆🏻❤