French divine p4
ادامه ی مطلب؟
یک جورایی به شرط رسوندین منم دیگه گذاشتم
ساعت دو شب خوابیدم چهار صبح هم پاشدم، دیوانه در حد تیم ملی
خب دیگه وراجی و یا همون به زبان ما پُر چانِگی مَکو(اگه گفتی به چه زبونی بود )
پارت چهار:«
مرینت و مانلی وارد کلاس شدند، مرینت خوب و واضح متوجه نگاه سنگین یکی روی خودش بود فکر اینکه آدرین باشد برای او می توانست جالب و اما عجیب باشد ولی به هرحال به آن نگاه توجهی بیش نمیکردم
****
روز ها برای مرینت سرد و بی روح همانند خانه ی شان در پاریس می گذشت و حاله ی کمی از آدرین که در زندگی مرینت بود که می توانست به او تعم نشاط و هیجان بدهد
بنظر دلش هوا مادر را که حدود دوماه میشد ندیده بود را کرده بود آغوش پر محبت و صمیمانه ی او که الان برای مرینت آرزو بود
او می توانست هر روز آدرین را که با یک دختر می گذشت را ببیند ولی بی تفاوتی نسبت به آن انگار دیگر عادتی بود
تنهایی این روزای مرینت بیش از حد بود مانلی به همراه نامزد خود عاشقانه سپری میکرد و مرینت دلش نمی خواست دونفری آن هارا بهم بزند از طرفی آلیا در آنجا برای پیدا کردن کار سخت مشغول بود و جزء پیام کار دیگه نمی توانست بکند و مرینت هم انتظاری بیش نداشت، تماس های کوتاه او با خانواده و نامه هایی که کنج اتاق بود
______________________________________________________________
هوای امروز بوی باران صبح را میداد و بیشتر داشنجو ها بعد از دانشگاه به تفریح می رفتند البته مرینت در اتاق خود در جلوی پنجره درست مثل همیشه سپری میکرد
در دل فریاد می کشید، با تمام قدرت:از همتون متنفرم
ولی تنها یک صدای کوچک هم از او نیامد
کلنجار های مرینت با خودش برای رفتن و یا نرفت پایان نداشت که دیگر این کلنجار به اتمام رسید و تصمیم گرفت گرچه تنها ولی باز هم برود؛ انگار در این روز های ابری لندن تنها خودش برای خوش مانده بود
شروع به بافتن و بستن موهای خود کرد ولی کمی درنگ کرد، انگار دلش نمی خواست آنها را در هم بلولد پس شانه ای زد و باز گذاشت شان
ولی دست از سر عادت های دیگر خود بر نداشت
انگار آن پالتو ی بلند قرمز یک جورایی خط قرمز مرینت بود همه جا آن پالتو تنش بود و نمی گذاشت هیچ کس آن را در بیاورد و یا... از آن به مرینت نزدیک تر شود
حتی در این تنهایی تنها مانلی بود که مرینت بهش اجازه داده بود آن را بغل کند البته بغل آن دو هم به نودرت اتفاق می افتاد
پس از ژاکت و شلوار پالتو ی قرمز را بر تن کرد و راه افتاد
چند قدمی بر داشت که به پل رسید
به سوی آن رفت و در آب نگاه کرد
این آب اورا به یاد دریا های فرانسه می انداخت
و مادر،، آلیا،،
کمی فکر کرد ولی تنهای افرادی که میدانست نسبت به هم دلتنگی متقابل دارند مادر و آلیا هست
قطره اشک ریخت و به درختان سبز آنجا نگرسیت
انگار یاد چشمان سبز آدرین افتاد که هر وقت به آن نگاه می کند در جنگل سبز چشمان او گم میشد
در افکار خود گم و معلق بود که صدای بوق ماشین ان افکار را گسیخت
بر گشت و با ماشین لوکس مدل بالای سیاهی مواجح شد که وقتی با مانلی و استیو رفتند بیرون مواجح شد
کاملا واضح بود این ماشین مال آدرین بود
آدرین: هی دختر فرانسوی اگه جایی میری بیا برسونمت
مرینت به داخل ماشین که دختر جوانی روی صندلی شاگرد نشسته بود نکاه کرد و شانه ای بالا انداخت و گرفت
مرینت: اول مادمازل رو برسونید
و آن ماشبن صحنه را ترک کرد و باز احساس غم تمام بدن مرینت را فرا گرفت
که ناباورانه باز ماشین بر کشت و این بار خالی
آدرین: چه عجب آشیانتون ترک کردی
مرینت: باید به تو جواب پس بدم
آدرین: نه اصلا؛ عصبی نشو حالا مار داریم با باهم
مرینت: مثلا
آدرین: مگه نگفتی میای سوار ماشین میشی وقتی اونو رسوندم
مرینت: نه جدی جدی تاکسی زدی نه
آدرین: میای یا بیام
مرینت. هیچ کدوم
طولی نکشید که آدرین از ماشین پیاده شد ولی بر خلاف انتظار به سمت مرینت نه بلکه به سمت دیگری رفت و لحظه ای بعد مانلی آمد و دوید بغل مرینت و با دستان گرمش روح مرینت رو کمی جلا داد
مانلی: همه جارو دنبالت گشتیم کجایی
مرینت لبخندی زد که دید آدرین به همراه استیو آمد
آدرین: من کل لندنو گشتم
مرینت: لابد تو همون نیم ساعت
استیو: خب حالا قراره کجا بریم
آدرین: بریم اسکله
مانلی روحیه پر نشاطی داره بی عکس مرینت که هیچ نشاطی در این اواخر نداشته
مانلی با روحیه عالی و پر نشاطش مثل بچه ها ذوق کرد و بعد رفتند سوار ماشین آدرین شدند و رفتند اسکله
سوار قایق سوار اول مرینت و بعد مانلی و بعد استیو در آخر هم آدرین نشست و قایق حرکت کرد
مرینت که محو آب و درختان بود در همان حالت زیر لب گفت: زندگی از همه ی زیباییات و زشتیات متنفرم
تا برگشت و با صورت آدرین مواجح شد
آدرین: تو خودت یک منظره طبیعی به حساب میای
مرینت: اولا تو اینجا چیکار می کنی ثانیاً تو نه و شما
آدرین که نمی توانست مثل مرینت به زبان فرانسوی بگوید اولا و زبانش گیر می کرد با همان لحجه اینگلیسی گفت: اول که مانلی خواست ثانیه خودت هم گفتی تو
مرینت که بزور خنده ی خود را قورت داده بود با چشمانش به آدرین چشم غره رفت
آدرین: چیه می خوای پرتم کنی تو آب یا خودم بپرم
مرینت: اگه به من بود با دستای خودم پرتت می کردم
آدرین نگاهی محبت آمیزی به مرینت و گوشی و کیف پولش را داد به مرینت
آدرین: اینا رو بگیر که خیس نشه
مرینت با تردید و ترس پرسید: می خوای چیکار کنی
چیزی نگذشت که رفت لبه ی قایق
مرینت از پیراهن آدرین گرفت و گفت: دیوونگی نکن بیا بشین
آدرین: خب تو می خواستی پرتم کنی ولی خودتو خسته نکن من خودم انجامش میدم
بعد آدرین خودش را در آب انداختن و افراد دیگر که تا الان به آن دوتا به خاطر حرف زدن به نوع فرانسه با بهت نگاه می کردند حالا دارند به جای که آدرین افتاد نگاه می کنند
چندی بعد آدرین به پشت به بالا آمد و دقیقا مثل یک مرده بود
و مرینت که دلش، حالا پر و لبریز از استرس بود و در دلش مدام اسم آدرین را فریاد میزد و حالا عاجزانه میگه برید نجاتش بدید
در لحظه در خواست کمک گرچه به صورت اینگلیسی گفت ولی کاملا معلوم بود در خواست کمک می کند
استیو داشت به داخل آب میپرید که آدرین تکان خورد و روی آب شناور شد
آدرین: پس تو نگرانم شدی دختر فرانسوی
بعد به کمک بقیه به روی قایق آمد
مردم آن را به خاطر شیرجه ی موفق تشویق می کردند ولی مرینت نه
تا لحظه ای که آدرین بجای اینکه روی صندلی بنشیند جلوی مرینت زانو زد
هنوز آب از موهای بور و ابریشمی اش می جکید و گفت......،»
پایان پارت چهار
چه جای حساسی
خب سوال های امروز
1-حدس بزن در ادامه چه میشه؟
2-اون متن کجایی بود تو اول پست؟
تا درودی دیگر بدرود
❤💬
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻
👆🏻