💙ceasefire✌
با تمام قدرتت بزن روی ادامه مطلب😃
P: 11
☆از زبون آدرین☆
از مرینت خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم.
هنوز تو حیاط بودم که صدایی شنیدم که کمک میخواست...
یه بچه کوچیک بود! داد میزد:
" خواهش میکنم کمکم کنید. پدر تاقت بیار. کمک... "
خیلی برام عجیب بود چون هیچکس بهش کمک نمیکرد!
چارهای ندارم باید برم کمکش کنم ولی...
صبر کن!
همینجوریش خیلی دیرم شده. عمراً...
سرم رو داشتم بر میگردوندم سمت در سالن که متوجه شدم بچه نشست رو زمین و گریه کرد...
آخ...
با خودم گفتم:
پسر چرا انقد سنگدل هستی؟؟
باید برم کمکش کنم. شاید مسئله مرگ و زندگی یه آدم در میون باشه. شاید مسئله یتیم شدن یه بچه بی گناه از وسط باشه.
حالا دیگه مصمم هستم. شاید حتی از کار اخراج بشم ولی...
من دیگه اون امین هفت خط خود خواه نیستم. آدرین آگرست باید یه آدم خیرخواه و خوب باشه. باید تضاد زندگی قبلیم باشم.
با سرعت رفتم سمت در مدرسه و گفتم:
آدرین: هی پسر! مشکل چیه؟؟
پسر بچه: کمکم کنید آقا
آدرین: چه کاری از دستم بر میاد؟؟
پسر بچه: فقط منو ببخشید!
آدرین: یه لحظه! چی؟!
و همون لحظه کسی از پشت با اسلحه کوبید تو سرم!
...
☆از زبون جیکوب☆
(جیکوب همون دادستانه)
وقتی که مرینت از حال رفت با سرعت رفتم سمتش و بر آید استایل بغلش کردم و به آلیا گفتم:
دادستان: کی پشت تلفن بود و چی میگفت؟؟
آلیا: من نمیدونم ولی وقتی مرینت پرسید تو کی هستی گفت واتسون!
دادستان: خب مرینت چرا از هوش رفت؟؟
آلیا: طرف گفت که امیدوارم که از شوهرت خداحافظی کرده باشی! بعدم گفت که میخوام که برای آخرین بار صداش رو بشنوی! و بعدم صدای ناله و جیغ آدرین اومد و گوشی از دست مرینت افتاد و خودشم بعد گوشی افتاد
دادستان: حالا باید دنبال آدرین بریم یا مرینت رو ببریم بیمارستان؟؟
آلیا: مرینت اگه بشنوه بدون اون رفتیم دیوونه میشه؟؟
دادستان: پس هنوز دیوونه نشده! جای شکر داره
آلیا: دادستان الان وقت شوخی نیست
دادستان: برو به رئیس پلیس ( همون رئیس کل) خبر بده و بعدم بیا پایین. باید مرینت رو برسونیم بیمارستان
آلیا: چشم دادستان.
و وقتی که آلیا رفت با مرینت با سرعت رفتم سمت آسانسور.
توی این مدت همه ازم میپرسیدن که قضیه ولی وقتی واسهی جواب دادن نداریم.
وضعیت مرینت وخیم نیست ولی باید هرچه سریعتر آدرین رو پیدا کنیم. ممکنه برای اون دیر بشه...
وقتی آسانسور رسید بالا دوست آدرین رو دیدم!
(شروع مکالمه)
نینو: ای وای زنداداش! جناب دادستان چی شده؟؟
دادستان: بهت میگم ولی قبلش بگو تو اینجا چیکار میکنی؟؟
همون لحظه بود که آلیا نفس نفس زنان اومد و گفت:
آلیا: دادستان من اومدم...
و بعد که چشمش به نینو افتاد با تعجب گفت:
آلیا: نینو! تو اینجا چیکار میکنی؟؟
نینو: وقتی که داداشم داشت برای کار تو مدرسه یه برگه رو پر میکرد توش دوتا شمارهی اضطراری خواسته بودن که در صورت ضرورت به اون شماره ها زنگ بزنن. تا جای که فهمیدم به زنداداشم زنگ زدن ولی خطش مشغول بود
آلیا: همون لحظهای که گوشیش زنگ خورده بود
نینو: اونا هم صبر نکردن و به من زنگ زدن و خبر دادن که...
دادستان: اصلاً چرا زنگ زدن؟؟
نینو: اگه اجازه میدادین داشتم میگفتم. اونا به من زنگ زدن و گفتن که آدرین امروز نرفته مدرسه! منم اومدم اینجا به زنداداش خبر بدم که با این وضع مواجه شدم
دادستان: صد درصد اونو دزدیدن
نینو: از کجا انقد مطمئن هستید؟؟
آلیا: چون که کسی به مرینت زنگ زد و گفت که برای آخرین بار صدای آدرین رو بشنو و اینا. و خب حال مرینت هم بد شد
نینو: حالا به من این دوتا میگم عاشق هم هستید خودشون رو میزنن به اون راه!
دادستان: نینو الان موضوع این نیست
نینو: بگذریم بیاین بریم بیمارستان
آلیا: عجله کنید...
(پایان مکالمه...)
...
☆از زبون راوی☆
(میریم ببینم موقعی که تماس بر قرار بود سمت آدرین چخبر بود...)
گوشی آدرین رو برداشت و سیم کارتش رو در آورد و انداخت توی گوشی خودش...
دنبال شمارهی همسر آدرین میگشت که چشمش خورد به شمارهی: چشم دریایی
درسته! بعد از خوب شدن میونه آدرین و مرینت، آدرین مرینت رو به اسم چشم دریایی سیو کرده بود.
شماره رو گرفت. زمانی که صدای بوق خوردن گوشی رو شنید لبخندی شیطانی روی لبش نقش بست...
زمانی که مرینت جواب داد،
بدوم معطلی رو فرصت دادن به مرینت که حرف بزنه گفت:
سلام عزیزم!
مرینت: در حالی که پشت گوشی خیلی مضطرب به نطر میرسید گفت: تو کی هستی؟؟
مرینت میخواست بپرسه که گوشی شوهرم دست تو چیکار میکنه و اون کجاست که فرصت حرف زدن رو واگذار کرد...
صدایی به گوش مرینت رسید: واتسون هستم!
مرینت در حالی که استرسش بیشتر شده بود با لرزش و لکنت گفت: واتسون...؟!
دوباره شروع کرد به حرف زدن: امیدوارم از شوهر عزیزت خداحافظی کرده باشی. ولی اگه نتونستی میزارم برای اخرین بار صداش رو بشنوی!
و با علامتی که داد، با شوکر شوک خیلی بالایی به شونه آدرین وارد کردن که باعث به هوش اومدن اون، ناله و جیغ بنفشی که زد شد!...
مرینت دردی که آدرین داشت میکشید رو حس میکرد و یه لحظه نفس کشیدن براش سخت شد...
چشماش داشت سیاهی میرفت...
کنترلش رو از دست داد و ناخداگاه گوشی رو ول کرد...
صدای جیغ آدرین توی سرش اکو میشد...
تمام خاطرات خوب و بدشون اومد جلوی چشمش...
یه لحظه دنیا دور سرش چرخید...
با صدایی که از طرف آلیا و دادستان میشنید سر دردش بیشتر شد و...
از اون سمت، زمانی که آدرین به هوش اومد به دستور رئیس چشماش رو بستن.
آدرین: هوی چخبرتونه روانی ها؟؟ ببین بیدار شو بیدار میشم دیگه. آخ...
☆از زبون آدرین☆
لامصبا خیلی بد به هوشم آوردن...
آخ سرم درد میکنه...
آدرین: آهای! کسی اینجا هست؟؟ شوک وارد نیکنین به هوش میارین بعد خفه خون میگیرید؟؟
یهو همون گاوی که زد تو سرم جواب داد:
بیهوش کن: (آدرین این لقب رو روش گذاشته😂) بهتره تو هم خفه شی
آدرین: اسب از تو با معرفت تره بدبخت
بیهوش کن: چه زری داری میزنی؟؟
آدرین: آخه اسکل مگه با اسلحه میزنن تو سر آدم؟؟ اونم جلوی مدرسه؟؟ بد آموزی داره بچه ها!
بیهوش کن: به توی معلم نمیخوره انقد بددهن باشی!
آدرین: ببین دیگه اگه من این وسط آدم بده باشم تو دیگه چی هستی...
بیهوش کن: فقط خفه شو
آدرین: هوی رئیس!
بیهوش کن: مگه نمیگم ساکت شو؟؟
آدرین: دو دقیقه خودت دهنت رو ببند چشم. بگذریم. رئیس! کدوم گوری هستی؟؟ منو بخاطر کلکل کردن با اینو دزدیدی؟؟ من کار و زندگی دارم! در ضمن جناب بیهوش کننده...
بیهوش کن: با من؟؟
آدرین: بله با خود بی جنبهت هستم. اون آدمی که بخواد که میخواد کسی رو گروگان بگیره باید ظرفیتش رو هم داشته باشه.
صدایی به گوشم رسید: طبق معمول وراجی
آدرین: میشه بپرسم شما که یه آدم بی کار هستید چند وقته منو زیر نظر دارین؟؟
دوباره جواب داد: از دیروز.
خنده هیستریک روی لبم نقش بست و با طعنه گفتم:
آدرین: دردت چیه خب؟؟
گفت: دستمال رو از روی صورتش بردار یکم بیشتر آشنا بشیم...
آدرین: اوه اوه تایم آشنایی فرا رسید. زود باش که این لحظه رو خیلی دوست دارم.
صداش این دفعه از جلو میومد(تا الان عقب ایستاده بود) بعد این دیگه قراره از این صحنه متنفرشی. البته دیگه ته خطی. دیگه بعدی برای تو در کار نیست...!
آدرین: تو لازم نیست نظر بدی
گفت: هر جور راحتی، پسرم!
همون لحظه چشمام رو باز کردن و نوری که از پشت سرش میتابید داشت چشمم رو کور میکرد. اما چیزی که داشتم میدیدم داشت قلبم رو کور میکرد...
یه لحظه اون لحظهای اومد جلوی چشمم که بخاطر اینکه با پول تو جیبیم رفتم و بستنی خریدم یقهم رو گرفته بود و منو از بالکن برده بود بیرون. اونقدری عصبی بود که میخواست یه بچه ۴ ساله رو از طبقه پنجم پرت کنه پایین!
آخ...
چقدر ترسیده بودم...
مامانم جیغ میزد که اینکار رو نکن ولی اون...
اگه همسایه ها به پلیس خبر نمیدادن الان اینجا نبودم...
اون همیشه یه روانی به تمام معنا بود...
کسی که گفت منو گروگان بگیرن همون به اصطلاح پدرم بود!
گابریل واتسون...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند نداریم. همونایی که پارت قبل گذاشتم فکر کنید واسه این پارته
***********************************************
¤پایان¤
شرط نداره.
بعد این این دختر یه فاجعهست رو نمیدم پارت ۱۲ آتش بس رو میدم.
خب نظر شما چیه؟؟
گابریل نقشهش چیه؟؟