واقعی ترین عشق p11
حواستون باشه که خیلی زود دیر میشه...
... فردای آن روز، گابریل و آدرین با هم صبحانه را صرف کردند، سپس گابریل به آدرین گفت:« پسرم، امروز میخوام ببرمت یه جایی.»
آدرین جرعهای چای نوشید و گفت:« اما من مدرسه دارم بابا...»
گابریل پاسخ داد:« نیازی نیست نگران باشی، با آقای دکتر هماهنگ کردم که امروز یه کم دیر تر بری.»
آدرین گفت:« چشم بابا.» ...
؛
... وقتی که گابریل با ماشین از میان خیابان هایی که توسط برج های بلند احاطه شده بودند عبور میگرد، آدرین از او پرسید:« دارین منو میبرین شرکت؟»
گابریل گفت:« آره، مگه چه اشکالی داره؟»
آدرین گفت:« اشکالی نداره... فقط من قبلاً هم شرکت اومدم، چیز تازه ای برام نیست، لازم نبود باهاتون بیام...»
گابریل گفت:« صبر داشته باش گل پسر، صبر داشته باش...»
ماشین مقابل شرکت پارک کرد.
گابریل و آدرین پیاده شده و وارد شرکت شدند.
زمانی که در آسانسور، منتظر رسیدن به طبقه آخر بودند، گابریل به آدرین گفت:« میخوام یه چیز خاص نشونت بدم.»
از آسانسور پیاده شده و فوراً به سمت آزمایشگاه رفتند.
در آزمایشگاه همه مشغول کار خود بودند اما با ورود گابریل به آزمایشگاه، همه گویا منظم تر شدند.
گابریل، آدرین را سمت ربات مرینت برد و گفت:« این یه چیز فوقالعادهست آدرین! این موجود قراره درست مثل انسان رفتار کنه، اون هم یه انسان خاص...»
آدرین به ربات خیره شد که از بی شمار سیم و کابل آویزان بود.
ربات سرش را کمی بالا آورد.
چشمان آدرین با چشمان درخشان و سبز ربات تلاقی کرد.
ناگهان یکی از تکنسین هایی که پشت کامپیوتر متصل به ربات نشسته بود گفت:« یعنی چی؟ چرا الگوی عملکرد هوش مصنوعی اینجوری شد؟ این عددا چیه دیگه؟»
گابریل به آدرین گفت:« خیله خب، فکر کنم بهتر باشه که دیگه بریم.» و از آزمایشگاه خارج شدند.
اما، نگاه ربات روی آدرین قفل مانده بود...
{ تا بعد }