واقعی ترین عشق p11

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/03/10 02:08 · خواندن 2 دقیقه

حواستون باشه که خیلی زود دیر میشه...

 

... فردای آن روز، گابریل و آدرین با هم صبحانه را صرف کردند، سپس گابریل به آدرین گفت:« پسرم، امروز میخوام ببرمت یه جایی.» 

آدرین جرعه‌ای چای نوشید و گفت:« اما من مدرسه دارم بابا...» 

گابریل پاسخ داد:« نیازی نیست نگران باشی، با آقای دکتر هماهنگ کردم که امروز یه کم دیر تر بری.»

آدرین گفت:« چشم بابا.» ...

 

؛ 

 

... وقتی که گابریل با ماشین از میان خیابان هایی که توسط برج های بلند احاطه شده بودند عبور می‌گرد، آدرین از او پرسید:« دارین منو میبرین شرکت؟» 

گابریل گفت:« آره، مگه چه اشکالی داره؟» 

آدرین گفت:« اشکالی نداره... فقط من قبلاً هم شرکت اومدم، چیز تازه ای برام نیست، لازم نبود باهاتون بیام...» 

گابریل گفت:« صبر داشته باش گل پسر، صبر داشته باش...» 

ماشین مقابل شرکت پارک کرد. 

گابریل و آدرین پیاده شده و وارد شرکت شدند. 

زمانی که در آسانسور، منتظر رسیدن به طبقه آخر بودند، گابریل به آدرین گفت:« میخوام یه چیز خاص نشونت بدم.» 

از آسانسور پیاده شده و فوراً به سمت آزمایشگاه رفتند. 

در آزمایشگاه همه مشغول کار خود بودند اما با ورود گابریل به آزمایشگاه، همه گویا منظم تر شدند. 

گابریل، آدرین را سمت ربات مرینت برد و گفت:« این یه چیز فوق‌العاده‌ست آدرین! این موجود قراره درست مثل انسان رفتار کنه، اون هم یه انسان خاص...» 

آدرین به ربات خیره شد که از بی شمار سیم و کابل آویزان بود. 

ربات سرش را کمی بالا آورد. 

چشمان آدرین با چشمان درخشان و سبز ربات تلاقی کرد. 

ناگهان یکی از تکنسین هایی که پشت کامپیوتر متصل به ربات نشسته بود گفت:« یعنی چی؟ چرا الگوی عملکرد هوش مصنوعی اینجوری شد؟ این عددا چیه دیگه؟» 

گابریل به آدرین گفت:« خیله خب، فکر کنم بهتر باشه که دیگه بریم.» و از آزمایشگاه خارج شدند. 

اما، نگاه ربات روی آدرین قفل مانده بود...

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }