واقعی ترین عشق p10
پارت دهم
... گابریل در دفترش، پشت میز نشسته و دستش را بالش سرش کرده بود.
در این لحظه، بیش از آنکه عصبانی باشد، پشیمان بود.
پشیمان بود از اینکه چنان رفتار بدی با جسیکا _ و البته سایر کارمندانش _ داشت.
دلش میخواست هر چه سریعتر برای جسیکا توضیح دهد که استرس، نگرانی و فشار کار چقدر تأثیر منفی بر رفتارش گذاشته... و بعد هم از او معذرت خواهی کرده... و یا حتی شاید به صرف نوشیدنی مهمانش کند...
گابریل اما سریع این افکار را از سر بیرون کرد.
لوازمش را جمع کرد و داخل کیف دستی اش گذاشت. وقت رفتن نبود، اما گابریل نه حوصله ماندن در شرکت را داشت و نه توانش را.
بدون آن که کسی متوجه شود، سریعاً از دفتر بیرون زد و از راهرو گذشت... نیم نگاهی به دیوار شیشه ای آزمایشگاه انداخت... دو نفر مشغول نظافت، و بقیه هم سخت مشغول کار بودند...
;
... گابریل و آدرین، همزمان با هم دیگر به خانه رسیدند.
وقتی گابریل ماشینش را پارک کرد، و خود را همزمان با آدرین به پاگرد ورودی خانه رساند، توانست غم را در چشمان پسرش به وضوح ببیند.
گابریل میخواست از آدرین بپرسد:« تو هم امروز روز بدی داشتی پسرم؟»
اما آدرین زودتر پرسید:« شما هم امروز روز بدی داشتین پدر؟»
گابریل فهمید که حال آدرین خراب است.
دستش را روی شانه پسرش گذاشت. هر دو با هم از پله ها بالا رفتند.
گابریل خوب فهمیده بود که مدرسه اصلاً باب میل آدرین نبوده. ندرسه نه تنها او را خوشحال نکرده، بلکه حتی بر غم های او اضافه کرده است.
بنابراین گابریل فکری با خود کرد و زیر لب گفت:« خودشه... همینه...»
و هر دو با هم وارد عمارت شدند...
{ تا بعد }