𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓¹⁰

CALIA CALIA CALIA · 1403/03/07 11:28 · خواندن 2 دقیقه

ادامه؟! 


─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
توی فکر بودم و حواسم به پایین نبود. 
𝔖𝔠𝔬𝔱𝔱: 
منتظر والریا بودم، چشممو به پله ها دوختم، دیدم والریا و اون چهار نفر دارن میان پایین، والریا خیلی قشنگ شده بود، قشنگ بود ولی امشب یک چیز دیگه بود، دیدم توی فکره، رفتم نزدیکش. 
𝔙𝔞𝔩𝔢𝔯𝔦𝔞:
یک سایه بالای سرم حس کردم، سرمو بلند کردم دیدم اربابه. 
اسکات: چرا توی فکری؟ 
والریا: همینجوری 
ارباب دستشو دور کمرم حلقه کرد. 
اسکات: اینطوری بهتره، بیا بریم پایین
وقتی ارباب دستشو دور کمرم حلقه کرد، یک حس آرامش داشتم، یاد آتان افتادم. 
اسکات: داری به چی فکر میکنی؟
والریا: میخواستم فکر کنم ولی دیگه فکر نمیکنم
رفتیم توی جمعشون، همشون دوست دختراشونو آورده بودن بجز یک نفرشون، همون یک نفر نزدیکمون اومد. 
اسکات: والریا این آیکان دوست صمیمیمه و آیکان این والریا... 
آیکان: بردته
اسکات: تو از کجا میدونی؟ 
آیکان: چون تو قسم خوردی بعد از مالیکا دیگه عاشق کسی نشی، مطمئن باش به هیچکس نمیگم ولی به بردت بگو سوتی نده
هه برده؟ خو معلومه دیگه یک بردهبودم. 
اسکات: عجب، باشه، خب حالا بیاین بریم پیشه بقیه
رفتیم پیشه بقیه، ارباب نوبت به نوبت همشونو بهم معرفی کرد تا به یک زوج دیگه رسیدیم. 
اسکات: این ایلیار و همسرش آماندا جزء دسته ی شیاطینن و ایلیار این دوست دخترم والریاعه
باورم نمیشد ایلیار و آماندا بودن. 
ایلیار: اوه خوشبختم خانوم ولی من شمارو یکجا ندیدم؟ 
آماندا: خیلی شبیه والریاعه
ایلیار: آره
خندم گرفته بود، یک لبخند ساده زدم. 
ایلیار: وایسا ببخشید میشه اسم کاملتونو بدونم؟ 
والریا: من والریا فاستر جانشین رئیس شیاطین هستم، باید تو یکی باید بهتر میدونستی من کیم آماندا جان تو که ذهن هارو میخونی 
ارباب دهنش باز مونده بود. 
ایلیار: خواهرررر؟؟؟ 
آماندا: دختر عمووو؟؟؟ 
والریا: اهوم
ایلیار بغلم کرد. 
ایلیار: خواهر دلم واست تنگ شده بود
والریا: منم همینطور، مامان و بابا کجان؟ 
ایلیار از بغلم جدا شد. 
ایلیار: پس جغد پیر همه چیرو نگفته، همه ی شیاطین مردن حتیٰ مامان و بابا، کار شکارچی های شیاطین بود، اونا همشونو کشتن، فقط من و آماندا زنده موندیم چون اون شب... 
والریا: بسه ادامه نده، یعنی مامان و بابا مردن؟ 
ایلیار: آره
والریا: انتظارشو داشتم پس مهم نیست
بغض کرده بودم ولی بخاطر اینکه ایلیار، داداش کوچولوم ناراحت نشه جلوی بغضمو گرفتم. 
ایلیار: مهم نیست؟ 
والریا: نه دیگه نیست من انتظارشو داشتم داداش کوچولو
آماندا: دلمون واست تنگ شده بود کی از اون تاریکی بلند شدی؟ 
والریا: یک ماه و خورده ای میشه
آماندا: خوبه دیگه ما چهارتا یک خانواده ایم، مگه نه ایلیار؟ 
ایلیار یک خنده ی ریزی کرد. 
ایلیار: معلومه قشنگم
چهار نفر؟. 
والریا: چهار نفر؟ 
ایلیار: داری خاله میشی 
والریا:... 
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
پارت بعد شرط نداره فردا میدم