واقعی ترین عشق p8

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/03/04 00:32 · خواندن 2 دقیقه

پارت هشتم

 

... دفتر ها و کلیر بوک ها از دست گابریل افتاد و محکم با سرامیک کف راهرو برخورد کرد. 

گابریل به درون آزمایشگاه دوید تا از نزدیک نگاهی به وضعیت بی اندازد، اما با کمال تعجب دید که ربات مرینت سر جایش به سیم ها متصل است. 

گابریل برگشت و پرسید:« این که سر جاشه...» اما فریاد و هلهله تکنسین های آزمایشگاه حرفش را نیمه تمام گذاشت. 

جسیکا با کیک تولدی که شمع عدد ۵۰ رویش خودنمایی میکرد، به گابریل نزدیک شد و گفت:« تولدتون مبارک قربان!» 

تکه های شرشره به هوا شلیک شد و کسی از میان جمع برف شادی روی جمعیت پاشید. 

اما گابریل از شدت خشم سرخ شده بود. 

او به جسیکا نزدیک شد و با دست، ضربه ای محکم زیر سینی کیک زد که باعث شد کیک به هوا پرتاب شده، برخورد کوتاهی با سقف داشته و سپس با شدت پخش زمین شود. 

جسیکا و همه تکنسین ها شوکه شدند. 

گابریل فریاد زد:« این چه مسخره بازی ایه که راه انداختین؟ مگه شما ها مهد کودکی هستین؟ من دارم صبح تا شب جون میکنم و اعصاب خودمو خورد میکنم، اونوقت شما بچه بازی در میارین؟ همتون فوراً برگردین سر کاراتون!» 

سپس در حالی که به سمت در خروجی آزمایشگاه میرفت، پای خود را درست وسط کیک گذاشت و از روی آن رد شد...

 

؛ 

 

... آدرین جلوی در بزرگ دبیرستان فرانسوا دوپون پیاده شد. 

لبخند پهن روی صورتش، او را کودن جلوه میداد، اما آدرین کودن نبود، فقط شوقی کودکانه داشت. 

بعد از ورودش، و پرسیدن شماره کلاسش از ناظم دبیرستان، از پله ها بالا رفت و خود را به کلاس رساند و لحظه ای پشت در بسته آن مکث کرد. نفس عمیقی کشید و انگشتان خود را آرام به در کوفت. 

صدای زیر و گوشخراشی از داخل کلاس گفت:« بفرمایید.» 

آدرین در را باز کرد. 

همه بچه های کلاس، به آدرین خیره شدند. 

معلم شیمی کلاس از او پرسید:« کاری داشتی مرد جوان؟» 

نگاه های خیره آدرین را مضطرب کرد. در حالی که رطوبت عرق را روی پیشانی خود حس میکرد، سعی کرد ت ت پ ت کنان بگوید:« سلام، من آدرین آگرست هستم!» 

اما دختر جوان و بلوندی که ردیف اول کلاس نشسته بود با اعتراض به معلم گفت:« خانم مندلیف چطور آدرین آگرست پسر گابریل آگرست بزرگ رو نمیشناسید؟» 

آدرین به دخترک خیره شد و در دل گفت:« خدای من، چقدر کلویی بزرگ شده...» 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }