عشق آدم و کور میکنه ...

꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ ꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ ꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ · 1403/03/03 18:45 · خواندن 3 دقیقه

برو ادامه 👇🏻👇🏻❤️

در زمان های بسیار بسیار قدیم ، وقتی هنوز پای بشر ، به زمین نرسیده بود ، احساسات ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند . آنها از بیکاری ، خسته شده بودند .

روزی که همه احساسات ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع بودند ، ناگهان ذکاوت ، ایستاد و گفت : 

« بیایید بازی کنیم، یک بازی مثل قایم باشک » .

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی ، فوراً فریاد زد : 

« من چشم می گذارم ، من چشم می گذارم ! » 

و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و دنبال آنها بگردد .

دیوانگی ، جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن : 

« یک ... دو ... سه ... » . 

همه رفتند ، تا جایی پنهان شوند . 

لطافت ، خود را بر شاخ ماه آویزان کرد . 

ضیافت ، داخل زباله ها پنهان شد . 

اصالت ، در میان ابرها مخفی شد . 

هوس ، به مرکز زمین رفت . 

دروغ ، گفت که زیر سنگی قایم می شوم ، امّا به ته دریا رفت . 

طمع ، داخل کیسه ای که خودش دوخته بود ، مخفی شد .

دیوانگی ، هنوز مشغول شمردن بود : 

« هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و یک ... » . 

همه پنهان شده بودند ، بجز عشق . همیشه مردّد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد . جای تعجّب هم نیست ؛ چون همه می دانیم پنهان کردن عشق ، کار مشکلی است .

دیوانگی ، داشت به پایان شمارش می رسید : 

« نود و پنج ... نود و شش ... » . 

هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق ، پرید در بین یک بوته گل رُز ، پنهان شد .

دیوانگی فریاد زد : 

« دارم میام ، دارم میام ! » .

اوّلین کسی را که پیدا کرد ، تنبلی بود ؛ چون تنبلی اش آمده بود ، جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ؛ دروغ ، ته دریا ؛ هوس ، در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد ، بجز عشق . او از یافتن عشق ، ناامید شده بود .

حسادت ، در گوش های دیوانگی ، زمزمه کرد : 

« تو فقط باید عشق را پیدا کنی ؛ او پشت بوته گلِ رُز است » .

دیوانگی ، شاخه چَنگک مانندی را از درخت کَند و با شدّت و هیجان زیاد ، آن را در بوته گلِ رُز فرو کرد و دوباره و دوباره ، تا با صدای ناله ای متوقّف شد .

عشق ، از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .

شاخه ها به چشمان عشق ، فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند ؛ چون عشق ، کور شده بود .

دیوانگی گفت : 

« وای بر من ! چه کار کردم ؟ حالا چه طور می توانم تو را درمان کنم ؟ » .

عشق ، پاسخ داد : 

« تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛ ولی اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو » .

 

و این گونه است که از آن روز به بعد ، عشق ، آدم را کور میکند و دیوانگی ، همواره همراه اوست .