عشق آدم و کور میکنه ...
برو ادامه 👇🏻👇🏻❤️
در زمان های بسیار بسیار قدیم ، وقتی هنوز پای بشر ، به زمین نرسیده بود ، احساسات ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند . آنها از بیکاری ، خسته شده بودند .
روزی که همه احساسات ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع بودند ، ناگهان ذکاوت ، ایستاد و گفت :
« بیایید بازی کنیم، یک بازی مثل قایم باشک » .
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی ، فوراً فریاد زد :
« من چشم می گذارم ، من چشم می گذارم ! »
و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و دنبال آنها بگردد .
دیوانگی ، جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن :
« یک ... دو ... سه ... » .
همه رفتند ، تا جایی پنهان شوند .
لطافت ، خود را بر شاخ ماه آویزان کرد .
ضیافت ، داخل زباله ها پنهان شد .
اصالت ، در میان ابرها مخفی شد .
هوس ، به مرکز زمین رفت .
دروغ ، گفت که زیر سنگی قایم می شوم ، امّا به ته دریا رفت .
طمع ، داخل کیسه ای که خودش دوخته بود ، مخفی شد .
دیوانگی ، هنوز مشغول شمردن بود :
« هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و یک ... » .
همه پنهان شده بودند ، بجز عشق . همیشه مردّد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد . جای تعجّب هم نیست ؛ چون همه می دانیم پنهان کردن عشق ، کار مشکلی است .
دیوانگی ، داشت به پایان شمارش می رسید :
« نود و پنج ... نود و شش ... » .
هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق ، پرید در بین یک بوته گل رُز ، پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد :
« دارم میام ، دارم میام ! » .
اوّلین کسی را که پیدا کرد ، تنبلی بود ؛ چون تنبلی اش آمده بود ، جایی پنهان شود . لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ؛ دروغ ، ته دریا ؛ هوس ، در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد ، بجز عشق . او از یافتن عشق ، ناامید شده بود .
حسادت ، در گوش های دیوانگی ، زمزمه کرد :
« تو فقط باید عشق را پیدا کنی ؛ او پشت بوته گلِ رُز است » .
دیوانگی ، شاخه چَنگک مانندی را از درخت کَند و با شدّت و هیجان زیاد ، آن را در بوته گلِ رُز فرو کرد و دوباره و دوباره ، تا با صدای ناله ای متوقّف شد .
عشق ، از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .
شاخه ها به چشمان عشق ، فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند ؛ چون عشق ، کور شده بود .
دیوانگی گفت :
« وای بر من ! چه کار کردم ؟ حالا چه طور می توانم تو را درمان کنم ؟ » .
عشق ، پاسخ داد :
« تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛ ولی اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو » .
و این گونه است که از آن روز به بعد ، عشق ، آدم را کور میکند و دیوانگی ، همواره همراه اوست .