سناریویِ دختر و شاهزاده
توی کامنت ها ، چه نویسنده و چه غیر نویسنده و خواننده ها ، همه تون ایده و سناریو تون رو بنویسید (در واقع این سکانس و اتفاقات بعد و قبلش رو گسترش بدین)
و کامنت کنید 😍 بیاید ببینیم کی بهتر مینویسه و از کدوم حمایت میشه ...
تو این چند وقت که بیشتر نویسنده ها وقت نمیکنن رمان بنویسن ، بیاید خودمون باهم یه تک پارتیِ جذاب بنویسیم 😈😎 (مال خودم هم تو کامنتاس)
به شخصه حاضرم ، اگه خوانده ای سناریویِ جالبی رو کامنت کرد و این قابلیت رو نداشت که وارد وب بشه و داستانش رو بزاره ، براش داستانش رو پست کنم
جلوی اینه رفت و مطمئن شد که لباسش تمیز و مرتب است. امشب همه چیز باید خوب پیش می رفت؛ به همسری ولیعهد در می امد، همانطور که پدرش گفته بود. نفسی عمیق کشید و با خودش گفت:«من میتونم،
یعنی باید بتونم. این کار برای صلح بین دو کشور لازمه. شاهدختی که باید برای صلح دو کشور با شاهزاده ای ازدواج کنه که از بچگی از اون بدش میومد. » و به اخرین نامه ی لوکا که بر روی میزش بود نگاه کرد؛ پسری که با این که خدمتکار ساده ای بیش نبود به نظرش از شاهزاده ای که باید تا چند ساعت دیگر به همسری اش در می امد بهتر بود. به ساعت نگاه کرد: ۱۴:۰۰ . وسایلش را جمع کرد و اماده ی رفتن شد. اما قبلش باید کاری را انجام میداد.
『••✎••』
لوکا به ساعت نگاه کرد و گفت :« مثل همیشه دیر کرده» و به دور دست نگاه کرد. مرینت را دید که بعد از ۱ دقیقه و تقریبا ۳۰ ثانیه تاخیر به سمتش می امد.
لبخندی زد و به لباس مرینت نگاه کرد: پیراهن سفیدی ساده با استین های توری که روی کمر ان با پاپیونی سفید تزئین شده بود.
『••✎••』
مرینت همان طور که به سمت لوکا می رفت به ایده که داشت فکر کرد؛ ایده ای که شاید محال و غیر قابل انجام بود اما مرینت می خواست ان را عملی کند. «لوکا، من باید باهات صحبت کنم»
لوکا:«راجب چی؟ »
مرینت:«خلاصه میگم: بیا فرار کنیم»
لوکا:«چی؟ چرا؟ »
مرینت:«من نمیخوام با شاهزاده ازدواج کنم»
لوکا:« حتما راه دیگه ای هم هست. تو اصلا شاهزاده رو دیدی؟ »
مرینت:« نه . لوکا تو نمیدونی راه دیگه ای نیست. »
لوکا:«من اتفاقا خوب میدونم»
مرینت:« چیو؟ »
لوکا:«این که من ... این که من شاهزادم»
مرینت:« تو... تو شا.. شاهزاده ای؟ »
لوکا:« اره مرینت. خودم. تا حالا فکر کرده بودی شاهزاده کجا تو رو دیده؟اونم وقتی که تو اونو ندیدی؟ حالا تا دیر نشده بیا بریم. باشه پرنسس من؟ » و بعد لوکا بوسه کوچکی بر لپ مرینت که حالا از تعجب و یا شاید از فکر این که چطور این موضوع را نفهمیده بود قرمز شده بود زد.
پایان
نمیدونم خوب شده یا نه چون نسبت به بقیه انشاها و متن هایی که تا حالا نوشتم ادبی تر نوشتم ایندفعه😅
Witch
6 ماه پیش
اووووووو چه خفن 😍😍😍 باحال بود پس شیپرِ مرینت و لوکایی جالبه 😁وقتی میخوای ادبی از بنویسی از کلمه های ادبی از هم استفاده کن ، شاید کلمه یه معنی راحت تر داشته باشه اما تو خاص ترش کن ... مثلا به جای لیوانِ شراب بنویس جام ، به جای جام بنویس قدح ، با کلمات بازی کن
Mahsa
6 ماه پیش
ممنوننننن🌸🌸🌸🌸🌸خیلی شیپر مرینت و لوکا نیستم این که با لوکا نوشتم به خاطر این بود که وقتی تا مرینت پیش لوکا رفت رو نوشتم نظرم عوض شد و اینو نوشتم ( به نظرم این از قبلی که تو ذهنم بود بهتر شده بود) و حوصله نداشتم لوکا ها رو پاک کنم بنویسم ادرین😅 از راهنماییت ممنونمممممممم🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Witch
6 ماه پیش
آخ اره حدس زدم 😍😍 خیلی خفن بود باور کن رمانش کنی هر روز میخونمش
Mahsa
6 ماه پیش
ممنونمممم 🌸🌸🌸🌸 اما فکر نکنم رمانش کنم🌸🌸🌸
Witch
6 ماه پیش
🥲❤️❤️
اینجا نشد تو گفتمانت فرستادم
Witch
6 ماه پیش
اینجا برات کامنتش میکنم تا بقیه هم بخونن و لذت ببرن ...
دخترکی از گرسنگی و فقیری شديد مجبور میشود داخل قصر کار کند آن دخترک همیشه از اینکه داخل قصر کار میکرد ناراحت بود چون مجبور بود نه تنها برای خودش بلکه داداش کوچکتر از خودش پول در بیاورد او سال ها در قصر کار میکرد مثل همیشه داشت سالن غذا خوری بزرگان رو تمیز میکرد و با خودش حرف میزد خیالش راحت بود که کسی صدایش را نمیشنود چون همه خواب بودند با خود میگفت:
برای چه من باید زندگی به این بدی داشته باشم برای چی نباید من و برادرم بدون پدر و مادر بزرگ شویم مگر ما چه گناهی کردیم ها؟ برادرم تا حالا در آغوش مادرش نبوده و حتی پدرش را ندیده ناگهان در باز شد دختر فکر کرد یکی از خدمتکار های قصر است او گفت هنوز کارت تمام نشده ؟ دیر وقت است بهتر است بری و بخوابی !
دختر گفت: حتما اگر شاهزاده بفهمد مثل وقتی بچه بودم من رو با شلاق شکنجه میکند بعد حرف دختر سکوت سالن را فرا گرفت پسر با صدای لرزان گفت درباره شاهزاده چه فکری میکنی؟ دخترک گفت از نظرم شبیه شیطان است! من فقط ده سالم بود و قدرت و یا توانی نداشتم سر تمیز کاری خوابم برد و صبح وقتی بیدار شدم دیدم شاهزاده به خدمتکار هایش میگوید من را با شلاق بزنند ولی ولی من فقط ده سالم بود پسر نزدیک دخترک آمد و کنارش نشست در حالی که دخترک سرش پایین بود و درحال تمیز کاری بود ناگهان پسر گفت با تمام بدی ها و خوبی های من در حق تو حاضری با من ازدواج کنی؟
ناگهان دختر سرش را بالا آورد دید که تمام مدت داشت با شاهزاده حرف میزد سریع پاشد و ادای احترام کرد شاهزاده گفت نگفتی با من ازدواج میکنی ؟ دخترک با صدای لرزان گفت آخه بامن؟ من بی کس و کار؟ منی که داشتم به شما توهین میکردم؟ پسر گفت آره با تو دختر گفت اگر اگر با من ازدواج کنید شاه شما را مجازات میکند پسرک خندید و گفت شاه گفته اگر میخواهی ازدواج کنی میتوانی با هر زنی ازدواج کنی دخترک گفت پس اشکال ندارد؟ پسر گفت نه از آن روز به بعد آنها با هم ازدواج کردند و زندگی شادی داشتند
در سرزمینی بزرگ و تاریخی در قرن پانزدهم میلادی دختری با قدرت ویژه ای متولد شد؛دختری که با وجود نداشتن پدر و مادر از ترس هایش تغذیه میکرد و از دردهایش رشد.قدرتی که از تنهایی تغذیه میکرد و رفته رفته به فرد آسیب میرساند و موجب تیره تر شدن قلبش میشد،به چه درد آن دختر میخورد؟دختری که در گذشته تمام اطرافیانش توسط برادر ولیعهد،کریس کشته شده بودند و هر لحظه تنها و تنها تر میشد به این قدرت احتیاج نداشت.با رشد آن قدرت کم کم هیولای درونش شکل میگرفت و به اوج تاریکی ها سفر میکرد.هیولای درونش بزودی به بلوغ کامل میرسید و در سر آن دختر بیچاره فکری را به وجود آورده بود.فکری تاریک و شوم،بله،انتقام!در خیابان های آن سرزمین راه میرفت و هیولای درونش وجودش را تسخیر کرده بود؛مردی که انگار متوجه حال دخترک شده بود به طرفش رفت.
-اتفاقی افتاده؟
چهره ی سردش را به سوی او گرفت.
-میخوام از برادر ولیعهد انتقام بگیرم.
مرد شوکه شد.آن دختر از کی تا حالا به فکر انتقام از برادرش افتاده بود؟!
-نباید این کارو بکنی.
دختر در وجود خود غرشی کرد.
-واقعا انتخاب دیگه ای ندارم.
برادرش به او چه آسیبی رسانده بود؟
-همیشه راه دیگه ای هم هست.
دختر لحنش را از سرد به عصبانی تغییر داد.
-متاسفانه باید بگم هیچ ایده ای نداری داری درباره ی چی حرف میزنی.
شاهزاده لبخندی زد و کلاه گیس خود را از سرش برداشت.
-فکر میکنم بدونم.
دختر حالت سرد خود را حفظ کرد.
-شب تاجگذاری میبینمت شاهزاده.
و سپس راه خود را در پیش گرفت.
----
شب تاجگذاری فرا رسیده بود و برادر ولیعهد بالای سِن ایستاده بود.
دخترک نیشخندی زد و چاقوی خونی خود را که در لباسش فرو کرده بود بیرون آورد و به سمت برادر ولیعهد حرکت کرد.
چاقو را در بدنش فرو کرد؛کریس فریادی از درد کشید.
جمعیت در بهت فرو رفت.
و این گونه بود که هیولای درون دخترک هر لحظه بزرگ تر میشد و روزی آن قدر او را آزار داد که دخترک بیچاره مرد.
-
ببخشیددد یهویی نوشتم بد شدد
Witch
6 ماه پیش
چقدر غمگین شد آخرش نهههه🥲اشکم در اومد ... میدونی واقعا نویسنده روحیه اش تو داستان تاثیر داره ، اگه افسرده باشه شخصیت افسرده میشه یا مرگ توی داستان زیاد میشه یا حتی داستان بی روح و بی نور میشه ، اکه مشکلات خانوادگی داشته باشه شخصیت مشکلات خانوادگی پیدا میکنه و اگه نویسنده ترومایی داشته باشه شخصیت باهاش میجنگه ..... امیدوارم تو برعکس پایان داستانت حال شاد و خوبی داشته باشی
ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ
6 ماه پیش
ممنون💗ولی نمیدونم چرا نمیتونم احساس شادی رو به تصویر بکشم؛به راحتی میتونم غم رو توصیف کنم ولی هیچ ایده ای برای شادی ندارم
Witch
6 ماه پیش
آخ خدایا ... امیدوارم با کسایی آشنا بشی و وقت بگذرونی که بتونن کمک کنن به راحتی این حس رو به وجود بیاری و بنویسی 😍❤️❤️خوشحال میشم کمکت کنم
Witch
6 ماه پیش
آخ خدایا ... امیدوارم با کسایی آشنا بشی و وقت بگذرونی که بتونن کمک کنن به راحتی این حس رو به وجود بیاری و بنویسی 😍❤️❤️خوشحال میشم کمکت کنم
ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ
6 ماه پیش
ممنون
Witch
6 ماه پیش
❤️
دختری به نام ماریا که روز وقتی از خواب بلند میشه میبینه که به ۲۰۰ سال قبل برگشته در بدن نامزد شاهزاده از خواب بلند شده. ماریا بعد از اینکه می فهمه چه اتفاقی افتاده کمی تمرین میکنه تا مثل پرنسس ها به نظر بیاد و بعد از اون مدتی با شاهزاده وقت میگذرونه تا اینکه کم کم عاشقش می شه . مدتی بعد دقیقا زمانی که داره با خود جدیدش کنار می یاد . دفترچه خاطرات کسی که الان به جای اون زندگی می کنه رو پیدا می کنه و تصمیم به خوندن اون می کنه .توی دفترچه یک سری رمز و نوشته وجود داره که برای ماریا جالب به نظر میرسه و تصمیم میگیره که از این رمز ها سر در بیاره و بتونه اسرار رو بفهمه . یک روز که داره با خودش درباره ی اون رمز ها فکر میکنه ،شاهزاده وارد اتاقش میشه و ماریا که حواسش نیست تقریبا همه چیز رو به شاهزاده می گه و اتفاق ویدئو می افته. زمانی ماریا می فهمه چه گندی زده که خیلی دیر شده . پس تصمیم می گیره که همه چیز رو از تناسخ گرفته تا ماجرای دفترچه و... به شاهزاده بگه و ازش بخواد تا در این راه کمکش کنه . شاهزاده هم که کنجکاو شده قبول می کنه و این دو ماجراجویی جدیدی رو شروع میکنن . توی این راه چیز های زیادی می فهمند و شعله ی عشقشون هم پر رنگ تر میشه ....
ژانر: عاشقانه ،رمزآلود ، معمایی
( میدونم که خیلی بد شد ولی خیلی یهویی به ذهنم رسیدو گفتم که کامنت کنم ، حالا شاید زمانی که وارد وب شدم تبدیل به رمانش کردم و پارت گذاری کردم شاید هم نه .
راستی از اونجایی که خیلی قلم تو رو دوست دارم اگر ایده ای داری ،خوشحال میشم که راهنماییم کنی .)
Witch
6 ماه پیش
اوهههه خیلی خفن بود 😍 ولی کاش مثل کامنت خودم که سناریو رو نوشتم ، توهم مینوشتی
S.Z
6 ماه پیش
راستش خیلی خلاصه گفتم چون توی سناریو چیدن اصلا خوب نیستم
Witch
6 ماه پیش
اتفاقا از نظرم خیلی خوب بود ، ببین میدونی بهترین راه برای شروع نوشتن تقلید از نوشته های یکی هست ، ببین اون فرد چطور به توصیف یک چیز میپردازه و دقیقا از چه فعل یا فاعل یا زاویه دیدی استفاده میکنه و مثل اون بنویس
S.Z
6 ماه پیش
از اونجایی که عاشق قلم تو هستم ، اشکالی نداره که از روی تو تقلید کنم؟
Witch
6 ماه پیش
اوه خدایا 😅 اگه منظورت تقلید از سبک نوشتاری مه مشکلی ندارم و خوشحال هم میشم اگه بخوای بهت موضوع یا تمرین های دست ورزی هم میدم .. ولی امیدوارم منظورت تقلید از نوشته هام نباشه
آهسته قدم درون اتاق شاهزاده گذاشت ، چشمش به ندیمه ای افتاد که روی یکی از پیراهن های شاهزاده کوین خیمه زده بود و کاری میکرد
پاورچین به سمت دختر رفت و از بالای سر به او خیره شد که چگونه چهره ی نمادین یک شیطان را با بی نظمی روی پیراهن شاهزاده رسم میکند
_«داری چیکار میکنی ؟»
دختر به تندی بدون اینکه نگاهی به او کند غرید « به تو مربوط نیست »
در تمام عمرش که شاهزاده بود، ندیده بود کسی جرات کند اینگونه سرش فریاد بزند « نمیترسی شاهزاده یا یکی از محافظ های شخصیش باشم؟»
_«نیستی!! تموم عمرم توی این قصر کوفتی گذشته و هم شاهزاده و هم ندیمه هاش رو میشناسم »
_«مجبور نیستی اینکارو کنی »
_«چرا مجبورم !!»
پسر آهسته نجوا کرد « همیشه یه راه دیگه هم هست »
دختر دوباره غرید « من قبلا دختر یه مارشنز و دوک بودم ، عضوی از دربار بودم و دوست و همبازیِ شاهدختِ مقتول بودم !! پادشاه به راحتی کل خاندانم رو سر برید و اموال مون رو مصادره کرد و من رو به عنوان یه خدمتکار مجبور به کار کرد !! »
گره و بغضی به صدایش افتاد« من بهتر از هرکسی میدونم نامزد شاهزاده بودن یعنی چی !! یعنی مثل یه عروسک نمادین توسط شاهزاده به بازی گرفته بشی و آبرو و پاکی تو از دست بدی و شاهد این باشی چطور ندیمه ها و بانوان دربار شب ها تو تخت شاهزاده میخوابن !! و بعد یه مدت شاهزاده نامزدیش رو لغو کنه و تو با بدنامی از شهر بیرون انداخته بشی !! حالا که قراره سرنوشتم این باشه ، با آبرو ریزیِ بزرگی برای دربار اینجا رو ترک میکنم »
خنده ای ریز از شهامت دختر به جانش افتاد « کجا میری ؟»
_«تانیان!!»
Witch
6 ماه پیش
نفس هایش برای لحظه ای تنگ شد « ارزشش رو نداره!! این تنها راه نیست , مجبور نیستی اینکارو کنی این رسما خودکشیِ »
_«نمیشه نامزدی با شاهزاده رو رد کرد مگه اینکه هم مقام یا کسی بالاتر از اون مقام همزمان بهت درخواست بده ، تو از این شرایط چیزی نمیدونی »
_« فکر میکنم بدونم »
با خشم خودش را بالا کشید و صورتش را بالا آورد تا در چشمانش زل بزند ، حلقه های موج دار و فرخورده ی موهای طلایی رنگش دور صورتش را پوشاند ، پوست روشنش سفید و چشمان عسلی اش از ترس تنگ شد « ..ع...ع.... ولیعهدِ تاینان »
با ترس سرش به سمت بالا و پایین حرکت میکرد ، گویی مانده بود فرار یا تعظیم کند ، پسر نیشخندی ریز زد « پس تو ولیعهد تانیان رو میشناسی، جایی که میخواستی بهش پناه ببری »
خنده ی ولیعهد تند و پر آرامش بود ، میدانست برای دختر ترسناک جلوه میکند و چهره اش را دیدنی میکند « از کجا بدونم پیراهن من رو اینطوری نمیکنی ؟»
دختر آهسته تعظیمی کرد « من رو ببخشید ، میدونم کارم اشتباه بود!! اما این تنها راهمه ، حتی اگه منو به کشورتون راه ندین من باز هم همین کار رو میکنم ، باز هم این قصر رو به آشوب میکشم و بعد میرم !!»
با شجاعت بلند میشود و موهای بلند و موج دارش دور کمر و شانه هایش پیچ و تابی میخورد ، پایین موهایش به رنگ قهوه ای بلوطی میزند ، با خشم به چشمانِ پسر زل میزند و ظرف قلعیِ رنگ را در دستش بالا میآورد « اگه بخواید من رو تحویل بدین ، به ناچار با این توی سرتون میزنم !!»
لبخندی عمیق روی لب هایِ ولیعهد نقش بست ، از آن لبخند هایی که به ندرت میزد ، دستی میان موهای سیاه و ذغالی رنگش کشید « راه دیگه ای هم هست»
Witch
6 ماه پیش
دستم را به سویش دراز میکنم تا ظرف قلعی را بیاندازد و دستم را بگیرد « با من ازدواج کن تا از دستِ این کشور و شاهنشاهیش در امان باشی !!»
_«چی !!»
_«در خواست نامزدی من رو قبول کن !!»
_«نمیتونم!! شما منو نمیشناسید و من یه خدمتکارم!!»
_«خدمتکاری که به عنوان یه بانوی اشراف بزرگ شده و سواد و خیلی از علوم رو بلده و علم ستاره شناسی رو دوست داره !! موقع ی قطع شدن سرخانوادت شاهنشاهی مون خیلی دوست داشت تا اون هارو نجات بده»
دستم را یه سمت کمرش میبرم و اورا به خودم نزدیک تر میکنم « چیزی نیست که درمورد تو و خانوادت ندونیم!!»
آهسته مینالد « من باعث بدنامی تون میشم، با کارای امشبم دنبال تون می افتن !!بین دو پادشاهی جنگ میشه !! من نمی..»
ظرف قلعی رنگ از دستش افتاد و رنگ قرمز آهسته آهسته روی فرش گران قیمت و سلطنتی پخش شد
شاهزاده سریع خم شد و دست به زیر ران پاها و کمردختر برد و اورا از زمین جدا کرد ،
سرِ دختر به سینه و شانه های شاهزاده چسبید و ولیعهد اورا در آغوشش بالا میکشد و گره ی دستانش را تنگ میکند تا اورا محکم تر نگه دارد ،
موهای بلند و طلایی رنگش در هوا پخش شد و روی دستان و شانه هایِ ولیعهد را پوشاند ، ولیعهد لبخندی گرم زد « همین الانشم بین دو کشور جنگه و اگه شخصی مثل تو ، توی جنگی به این بی رحمی بمیره ....» نگاه ولیعهد روی لب هایش قفل میشود « واقعا ناراحت میشم پروانه کوچولو »
سپس با نیشخندی به چهره ی ترسیده اش نگاه کرد و به سمت خوابگاهش در قصرِ نئولون حرکت کرد « دیگه نامزد منی !! مال من شدی تموم شد رفت و قسم میخورم اگه نگاه کسی ازیتت کنه مطمئن میشم قبل از مرگش چشماش رو از حدقه در بیارم !!»
سپس نگاه ملایمی به او و موهای ابریشمینش می اندازد « فورا دستور میدم تا لوازمی که برای یه بانو لازمه رو تو اتاقم آماده کنن تا تو اتاقم شب راحتی داشته باشی »
Bel
6 ماه پیش
عالیههههه میشه تک پارتیش نکنی اخه خیلی خوبه و حتما یه رمان خوب ازش درمیاد
Witch
6 ماه پیش
آخ اره ولی به شخصه دوست ندارم این رمان رو آدرینتی یا کلا هرنوع میراکلسی دیگه ای کنم ، دوست دارم شخصیت های خارج از میراکلس داشته باشم ولی متاسفانه نمیشه 😂اینجا رمان غیر میراکلسی خواننده نداره
Witch
6 ماه پیش
آخ اره ولی به شخصه دوست ندارم این رمان رو آدرینتی یا کلا هرنوع میراکلسی دیگه ای کنم ، دوست دارم شخصیت های خارج از میراکلس داشته باشم ولی متاسفانه نمیشه 😂اینجا رمان غیر میراکلسی خواننده نداره