قلب تاریک پارت ۳
هعییییییییییییی
به آقای ایکیهو که صاحاب مغازه بود سلام کردیم که گفت: سلام بچه یه مدت بود نیومده بودید چرا ؟
گفتم : خوب یه مدت کار داشتیم و خوب نتونستیم بیایم ببخشید.
اقای ایکیهو : اشکال نداره به هر حال الان چی دوست دارید بخورید؟
گفتم : همون همیشگی سوشی بیار برام برگشتمو یه نگاهی به ماکاتو انداختمو گفتم : ماکاتو تو چی میخوای ؟
گفت : منم همون سوشی میخورم. آقای ایکیهو گفت: خیلی خوب صبر کنید برم غذاها رو آماده کنمو بیام. گفتیم باشه عو آقای ایکیهو رفت به آشپز خونه.
تو این حین به ماکاتو گفتم : ماکاتو اگه یه روزی من تو دردسر بیفتم یا اگر زمانی دعوا کردم پشتم بهم کمک میکنی ؟. گفت : این چه سوالیه که یهو میپرسی؟ گفتم : تو چیکار داری بگو دیگه کمکم میکنی یا نه ؟ گفت : خوب احمق جون معلومه که آره منو چی فرض کردی بعدشم حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده که یهو همچین چیزی پرسیدی؟. گفتم : نه فقط میخواستم بدونم همین.
دیگه آقای ایکیهو : سوشی هارو آوردو گفت بفرما نوش جون.
آقای ایکیهو همیشه سوشی های خوشمزه ی درست میکرد میتونستم بگم بهترین سوشی های عمرمو اینجا میخوردم و هرجا دیگه ی که سوشی خوردم اندازه ی سوشی های آقای ایکیهو خوشمزه نبود.
ماکاتو گفت : به به مثل همیشه خوشگلو خوشمزه به نظر میان. منم گفتم : اره واقعا خیلی خوشگلن پس زود بخوریم که بریم یوقت دیرمون نشه. ماکاتو دوتا چوب کنار بشقابو برداشت یدونه ازشون خوردو گفت گفت : نگران نباش دیرمون نمیشه اگه هم بشه ارزششو داره چون قرار نیست همیشه همچین سوشی های به این خوشگلیو خوشمزه ی بخوریم. گفتم : حق با توعه دیگه حرف زدن بسه بخوریم. گفت : باشه.
مشغول خوردن غذامون شدیم حدود یه ۲۰ دقیقه داشتیم این غدای خوشمزه عو مزه مزه میکردیمو میخوردیم که بلاخره تموم شد هم من هم ماکاتو همزمان گفتیم: آخيش. که خندیدمو جفتمون از سره جامون بلند شدیم که گفتم: تو بورو بیرون وایسا من حساب میکنم گفت : ای بابا نمیشه که همیشه تو داری حساب میکنی ، گفتم : رفیقیم دیگه جیبه منو تو نداره که ، گفت : باشه و رفت دمه در وایساد ، رفتم پیش آقای ایکیهو گفتم : دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود ۱۰۰ ین از تو کیف پولم دراوردمو دادم بهشو گفتم : خدافظ و مرسی برای غذا . گفت : ای بابا چرا پول دادی نیازی نبود که بلاخره شما مشتری های همیشگیه منین و نوش جونت خدافظ.
از مغازه بیرون اومدم که ماکاتو گفت : نیورا بیا امروز از سمت خونه ی ما بریم گفتم : باشه بریم به سمت خونه هامون رفتیم داشتیم از یه کوچه رد میشدیم که
شو رو دیدیم که با چند تا از بچه های مدرسه اومدن دوره منو ماکاتو و محاسرمون کردن و هیج راهی برای فرار کردن نداشتیم.
شو یکی از همکلاسی های رومخم بود که همیشه لات گونه رفتار میکرد و فکر که میکرد که خیلی خفنه ولی درواقع هیچی نبود و همیشه هم یه خدا با من دعوا داشت و منم امروز تو کلاس جلوی همه ضایعش کردم که حدس میزنم بخاطر اون الان اومده اینجا.
گفت : به به نیورا خانوم با اون اسم مزخرفت که شبی دختراس، گفتم : هوف شو ولم کن امروز حوصله ندارم که برگشت گفت : ماکاتو کارت خوب بود، ماکاتو رفت پیش شو وایستاد که من گفتم : چی داری میگی اصلا ماکاتو به تو چه ربطی اصلا ماکاتو جه ارتباطی با تو اینجا چه خبر، که ماکاتو برگشت گفت: هوف نیورا مثل همیشه خیلی احمقی تو یه بچه ی مزخرفو رو مخفی بیش نیستی از همون ۴ سالگی هم که دوست شدیم ازت بدم میومد ولی بخاطر اینکه همیشه وقتی میرفتیم رستوران دست به جیب بودی با خودم گفتم خوبه یه کیس پول درست درمون گیرم اومده پس چرا ولش کنم ؟ پس تا اونجای که میتونستم ازت استفاده کردم ، یه نفسی کشید اخم کردو با نفرت نگام کردو ادامه داد : من ازت متنفرم نیورا دلم میخواد نابودت کنم دلم میخواد بگیرم انقدر بزنمت تا نتونی از جات بلند شی پس دیگه اسمه منو با اون دهن کثیفت نیار ازت متنفرممممم که یه لبخندی زدو ادامه داد : بگذریم شو اومد پیشمو گفت من بهت ۲ هزار ین میدم ولی امروز نیورا رو بیار تو کوچه ی دمه خونتون منم که از خدام بود که یجوری تورو نابود کنم با کمال میل قبول کردم که الانم درست جلوی شما وایستادم.
اون لحظه که اینارو شنیده بودم یه چیزی تو درونم شیکست اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم بی حس شده بودم هیچی حس نمیکردم نمیدونستم باید چیکار کنم با خودم گفتم یعنی اینهمه سال فقط بخاطر پول کنار من بودی اون همه باهم حرف میزدیم من به تو بیشتر از هرکسی اعتماد داشتم من همیشه رازامو به تو میگفتم دردودلامو به تو میگفتم گریه هامو پیش تو میکردم بخاطر اینکه به جز تو هیچکسو نداشتم یعنی همه ی اون خندیدنا همه ی اون رفاقت همه ی اون حرفای که بهم زدی بهم میگفتی تا آخرش پیشتم همیشه کمکت میکنم همش دروغ بود؟ سرمو انداختم پایین حس میکردم دیگه زنده نیستم حس میکردم بهم خیانت شده حس میکردم تنها ترین آدم دنیام حس میکردم دیگه هیچی ندارم!.
شو خندیدو گفت : وای چه تراژدیه زیبای بهم خوردن دوستیه دو نفر و خیانت کردن و سو استفاده از دوستت ازت واقعا داستان قشنگیه به طوری که میتونم ازش یه رمان صد صفحه ی بنویسم که همه زدن زیره خنده برگشت به ماکاتوعو بقیه گفت : بریم بزنیمش الان بهتر موقعس برای نابود کردن این حرومزاده. همشون اومدن سمتم انقدری ناراحت بودم که نمیتونستم تکون بخورم اولین مشتو ماکاتو بهم زد افتادم زمین شو اومد سمتم و یدونه لگد زد تو پهلوم خیلی درد داشت پهلمو گرفتمو از درد ناله میکردم که بقیشونم اومدنو منو به مشتو لگد بستن بعد از چند دقیقه ولم کردن که شو گفت : چطوره بود نیورا خانوم نوش جونت تو تو باشی با من در نیفتی که ماکاتوعم برگشت گفت : دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت حرومزاده ی کوچولو الان برو پیش مامان جونت گریه کن که همه زدن زیره خنده عو شو گفت : بریم ، همه گفتن : باشه و رفتن.
و منم سعی کردم بلند شم ولی اونقدری بدنم درد میکرد که نتونستم از جام بلند شمو بی حال افتادم زمین اون لحظه مونده بودم چیو باید حذم کنم اینکه بهترین دوستم ازم متنفر بودعو همش بخاطر پول کنارم بوده ؟ یا شوعی که منو زده که نمیتونم از جام بلند شم ، به زور زانو هامو آوردم جلوی صورتمو با دستام زانو هامو بغل کردم نمیدونم چجوری ولی همش داشت قطره های اشک از چشمام رونه همینجوری داشتم گریه میکردم دقیقه ها شایدم ساعت ها داشتم به همون حالت روی زمین گریه میکردمو داد میزدم که بعد از نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت به زور از سره جام بلند شدمو با لباسی پاره شده و قیافه ی پر از ترس و ناراحتیو تنهای و سرمم که رو به پایین بود و تلو تلو خوران دستمو به دیوار گرفتمو با دردی که تویه کله بدنم پخش شده بود و دردی که روحمو قلبمو داشت نابود میکرد به سمت خونه رفتم.
زمان حال ........
هعییییییییییییی تموم شد برای پارت بعد ۸ لایک ۱۳ کامنت تا پارت بعد گودهاوای